هر وقت ماشینم را می‌برم كارواش، باران میاد!

هر وقت ماشینم را می‌برم كارواش، بعدش حتماً باران می‌آید. هر وقت برویم مسافرت، یكی از افراد فامیل فوت می‌شود...

به گزارش نما به نقل از روزنامه جوان، «هر وقت ماشينم را مي‌برم كارواش، بعدش حتماً باران مي‌آيد. هر وقت برويم مسافرت، يكي از افراد فاميل فوت مي‌شود. هر وقت بخواهم از پارك بيرون بيايم،كوچه‌مان مي‌شود بزرگراه. هر وقت بخواهم لباس نو بپوشم، يك جاي لباسم به جايي گير مي‌كند و نخ‌كش مي‌شود. هر وقت بخواهم يك پولي پس‌انداز كنم يا كسي پول قرض مي‌گيرد يا خودم و خانواده‌ام گرفتاري مالي پيدا مي‌كنيم. هر وقت اول پاييز مي‌شود ما سرما مي‌خوريم. هر وقت خانه‌مان نامرتب و شلوغ است، مهمان مي‌آيد.» اگر بخواهيم اين مثال‌ها را ادامه بدهيم احتمالاً تا پايان اين مطلب بشود مثال زد. حتماً من و شما تجربه‌هايي از اين دست را در زندگي داشته‌ايم. مثلاً ماشين را صبح برده‌ايم كارواش، كلي پول و انعام داد، آنجا ايستاده‌ايم تا ماشين‌مان خوب و مرتب شود اما هنوز به كوچه‌مان نپيچيده‌ايم كه توفاني مي‌گيرد و باد و باران مي‌آيد و ماشين از قبل هم كثيف‌تر مي‌شود.

چرا اتفاقات ناخوشايند زندگي را بزرگ مي‌كنيم؟
اما پرسش اين است كه آيا اينها همه تجربه‌هاي ما بوده‌اند و هر وقت كه ما ماشين‌مان را به كارواش برده‌ايم انگار كه ابر ، باد ، مه و خورشيد و فلك از دنده لج با ما بلند شده باشند دست به دست هم داده‌اند تا حال ما را بگيرند؟ آيا هر بار كه ما خواسته‌ايم برويم مسافرت يكي از افراد فاميل فوت شده است؟ اگر واقعاً اينطور است كه تاكنون نبايد حتي يك نفر از اعضاي فاميل در قيد حيات باشد؟ آيا واقعاً هر بار كه ما خواسته‌ايم لباس نو بپوشيم لباس به جايي گير كرده و نخ‌كش شده است؟ يا هر بار كه اول پاييز شده كل افراد خانواده مريض شده‌اند؟ واقعيت اين است كه اگر منصف باشيم و دست كم تصويري متعادل از آن چيزي كه بر ما مي‌گذرد داشته باشيم، در آن صورت به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ما در واقع اتفاقات ناخوشايند زندگي‌مان را بيش از حد بزرگ و تحريف كرده‌ايم.

اگر منصف باشيم احتمالاً با خود خواهيم گفت: نه! چقدر من لباس نو داشته‌ام كه پوشيده‌ام و نه در همان روز اول و نه در روزهاي بعدي به جايي گير نكرده و نخ‌كش نشده است. شايد در اين همه سال يك يا دو بار اين اتفاق براي من افتاده پس چرا من اين تجربه ناخوشايند را به همه تجربه‌هاي پوشيدن لباس نو تعميم داده‌ام و از بخت بد خود گلايه كرده‌ام؟ آيا من واقعاً هر بار كه ماشينم را برده‌ام كارواش، ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دست به دست هم داده‌اند و ناگهان توفان ، باد ، گردباد و باراني خودروي مرا در هم پيچيده است؟ اگر منصف باشم احتمالاً به ياد خواهم آورد كه نه! بسيار اتفاق افتاده كه من خودروي خود را به كارواش برده‌ام و هوا هيچ تغييري نكرده و من لذت خوشايند سوار شدن به يك خودروي تميز را تجربه كرده‌ام.

وقايع روزانه زندگي خواهند گفت ما بدبخت نيستيم
گاهي به نظر مي‌رسد اگر هر كسي يك كتابچه يا دفتر ثبت وقايع داشت و وقايع و رخدادهاي زندگي خود را در آن مي‌نوشت، احتمالاً به تصوير دقيق‌تري از بخت خود در زندگي مي‌رسيد و خود را يك بدبخت فرض نمي‌كرد چون مثلاً مي‌ديد در طول سال‌هايي كه صاحب خودرو بوده و خودروي خود را به كارواش برده مثلاً دو يا سه بار اين اتفاق برايش افتاده كه خودرو را كارواش ببرد و اتفاقاً همان روز باران و توفان بگيرد. در حالي كه مثلاً در 20 سال، 100 بار خودروي خود را به كارواش برده و هيچ اتفاقي هم نيفتاده است. تازه اگر با خود روراست‌تر باشد مي‌گويد مي‌توانستم به پيش‌بيني هواشناسي گوش بدهم و بدانم كه آن روز باران يا توفاني در راه خواهد بود؟ بنابراين شستن ماشين خودم را يك روز مي‌توانستم عقب بيندازم و آن تقصير را گردن بخت بد يا روزگار نيندازم.

يا مثلاً كسي رجوع كند به وقايع روزانه زندگي خود و متوجه شود كه نه! پاييزهاي زيادي تجربه كرده در حالي كه در همان آغاز پاييز يا نه در همه ماه‌هاي آن سرما نخورده است، بنابراين او بي‌دليل رخدادي را به همه پاييزهاي زندگي خود تعميم مي‌دهد و به واسطه اين تعميم صفتي را به خود القا مي‌كند كه در واقع نيست.

بدبخت فرض كردن خود، مقدمه بدبختي‌هاي ديگر است
اينكه ما خود را در زندگي با صفت خوشبخت يا بدبخت بناميم و اين پسوند و پيشوندها را به عنوان اتيكت به نام خود الصاق كنيم، در زندگي ما مؤثر خواهد بود و چه بسا با بدبخت فرض كردن خود در ادامه بدبختي‌ها و بداقبالي‌هاي بعدي را هم به ارمغان بياورد و همچنان كه خوشبخت فرض كردن خود در ادامه خوشبختي‌هاي بعدي را هم براي ما در راه داشته باشد.

به اين مثال توجه كنيد: شما در يك شهر زندگي مي‌كنيد و خانواده‌تان در شهري ديگر. خانواده‌تان با شما تماس مي‌گيرند و خبر بسيار بدي را به شما مي‌دهند. فرض كنيد- دور از جان - مي‌گويند مادرتان درگذشته است. اين خبر ناخوشايند براي هر كسي مي‌تواند بسيار دردناك باشد و تمركز او را دستخوش قرار دهد. شما اين خبر را شنيده و نشنيده با همان حال بد، سوار خودروي خود مي‌شويد اما به مقصد نمي‌رسيد چون در جاده تصادف مي‌كنيد. چرا؟ به خاطر اينكه در تمام مسير راه احساسات و عواطف شما درگير خبر ناخوشايندي بوده كه شنيده بوديد و بخش اعظمي از توان ذهني شما صرف مرور خاطرات و اگرها و اماها و كاش‌ها و حسرت‌ها شده است و تمركز كافي در رانندگي نداشته‌ايد. ممكن است شما در اين تصادف جان خود را از دست دهيد يا نه قطع عضو شويد يا به كما برويد اما آيا شما به واقع بدبخت و بداقبال هستيد؟ يعني هنوز يك بدبختي تمام نشده وارد چرخه بدبختي ديگري مي‌شود و آيا مشمول همين قاعده هستيد كه بدبختي‌ها پشت سر هم مي‌آيند؟ آيا نمي‌شد جلوي اين رخداد را گرفت؟ مثلاً شما وظيفه رانندگي و طي مسير را به كسي مي‌سپرديد كه به لحاظ حرفه‌اي آماده اين كار بود؟ مثلاً با هواپيما يا قطار يا اتوبوس مي‌رفتيد يا اينكه به يكي از بستگان يا دوستان خود كه ذهن آرام‌تري داشت اين مسئوليت را مي‌سپرديد؟ اگر شما اين كار را مي‌كرديد به احتمال بسيار زياد آن تصادف روي نمي‌داد، اما شما آگاهانه به استقبال آن تصادف رفته‌ايد چون مي‌دانستيد كه هشياري شما براي آن رانندگي در حد كافي نيست، اما به آن هشدار و آلارم دروني خود بي‌توجه بوده‌ايد چون مي‌خواستيد زودتر برسيد. بيشتر از سرعت مجاز رانندگي كرده‌ايد در حالي كه تسلط كافي بر جاده و رفتار رانندگان ديگر هم نداشته‌ايد.

حالا با اين تفاصيل مي‌توانيد آيا خود را يك بدبخت بدانيد و اينكه مثلاً بدبختي دست از سر شما برنمي‌دارد؟

آنچه در خوشبختي ديگران مي‌بينيم، آنچه نمي‌بينيم
ما چه ميزان از رويدادها را مي‌توانيم بر گردن بدبختي خود بيندازيم؟ آيا آدم‌هايي كه ما آنها را خوشبخت مي‌دانيم به واقع خوشبخت هستند؟ ما چه كساني را خوشبخت مي‌دانيم؟ ما برخورداران و ثروتمندان و ستاره‌هاي ورزش و هنر و كار را خوشبخت مي‌دانيم چون آنها دائم در حال لبخند زدن هستند و به بهترين امكانات زندگي دسترسي دارند و مشهور شده‌اند. اما حالا اگر بخواهيد در هر كدام از اين مؤلفه‌ها ريز شويد آيا باز آنها را خوشبخت خواهيد دانست؟ مثلاً يك وقتي ممكن است يك هنرمند يا يك ستاره بخواهد بدون اينكه مزاحمتي از سمت طرفداران متوجه او باشد مثل همه آدم‌ها در خيابان يا يك پارك قدم بزند اما اين كار شدني نيست چون طرفداران ستاره‌ها را مي‌شناسند و آن خلوت و فضاي شخصي از آنها گرفته مي‌شود، بنابراين نشستن در يك خودروي خيلي شيك اگر براي شما تجربه بسيار خوشايندي باشد براي آن ستاره شكلي از زنداني شدن به نظر مي‌رسد. اجازه بدهيد اصلاً فرض كنيم كه هيچ كدام از اين حاشيه‌ها كه رنگ و بوي بداقبالي و بدبختي دارند در زندگي ستاره‌ها و آدم‌هاي خوشبخت وجود ندارد و آنها به صورت شبانه‌روزي از زندگي‌شان لذت مي‌برند و هيچ رخداد نگران‌كننده‌اي در زندگي آنها يافت نمي‌شود و هرچه هست پيشامدهاي خوب است. حتي با اين فرض محال هم اين سؤال پيش مي‌آيد كه آيا اين افراد براي داشتن اين زندگي تلاشي به خرج نداده‌اند؟‌ مثلاً يك ستاره ورزشي را در ذهن مجسم كنيد. او در يك رقابتي شركت كرده و مثلاً به پول كشور ما 5 ميليارد در آن رقابت برنده شده است. شما با خودتان مي‌گوييد ولي من در ماه گذشته فقط 2ميليون تومان درآمد داشته‌ام؟ اما با خود نمي‌گوييد كه آن ستاره ورزشي در چه سطحي دارد مسابقه مي‌دهد و براي اينكه به آن سطح برسد چه چيزهايي را قرباني كرده است؟ مثلاً تو هر روز فرزند خودت را مي‌بيني و با فرزند خودت بازي مي‌كني و او را بيرون مي‌بري و با خانواده‌ات سه چهار روز در هفته بيرون مي‌رويد، اما آن ستاره ورزشي يا هنري مدت‌ها خانواده خودش را نمي‌بيند و در اردو و سفر به سر مي‌برد و براي مسابقات يا بازي تمرين‌هاي منظم و فشرده دارد و از بسياري چيزها مي‌گذرد و آنها را قرباني مي‌كند تا در نهايت مثلاً در مسابقه‌اي برنده شود در حالي كه آن ستاره ورزشي اولاً اينطور نيست در هر مسابقه‌اي كه شركت مي‌كند برنده شود و درثاني حاشيه‌هاي نگران‌كننده‌اي در انتظار او هستند، مثلاً او نگران است كه اگر در مسابقه‌اي مصدوم شود و مصدوميت او طول بكشد و خيلي زود بايد صحنه مسابقات جهاني را ترك كند بنابراين ممكن است يك كابوس تكرارشونده براي او مصدوميت و خداحافظي زودهنگام با دنياي قهرماني باشد و مثلاً هر هفته پيش يك روانشناس برود صرفاً به اين خاطر كه اخيراً كابوس تكرارشونده‌اي او را مي‌آزارد و رها نمي‌كند.

معناهاي منعطف خوشبختي
نكته‌اي كه احتمالاً شما هم در زندگي‌تان رصد كرده‌ايد اين است كه عموماً تجربه‌هاي ناخوشايند و بد در حافظه ما بيشتر مي‌مانند تا تجربه‌هاي خوشايند و خوب. انگار كه تجربه‌هاي ناموفق و اتفاقات بد شيار حافظه و ذهن ما را عميق‌تر شخم مي‌زنند و بذر خود را در آن شيار مي‌افشانند. اين احتمالاً به خاطر يك خصلت ما باشد، اينكه ما عموماً حالتي از ناسپاسي را در خود داريم و عموماً اينطور است: چيزهايي كه به ما داده شده را نمي‌بينيم اما آن چيزي كه نداريم بيشتر جلوي چشم ما حضور دارد. شايد شما هم اين تجربه را داشته‌ايد: دندان‌تان به شدت درد مي‌كند. درد دندان و عصب‌هايي كه تحريك شده مثل يك دريل، مغز شما را سوراخ مي‌كند. از شدت درد به خودتان مي‌پيچيد و به همه آدم‌هاي خوشبختي فكر مي‌كنيد كه دندانشان درد نمي‌كند. آن لحظه معناي خوشبختي در ذهن شما اين است: « كسي كه دندانش درد نمي‌كند.» آن لحظه پيش خود مي‌گوييد من هيچ نمي‌خواهم از اين دنيا جز اينكه اين دندان درد لعنتي خوب بشود. حالا روز بعد را تصور كنيد كه آن دندان درد خوب شده است اما شما اين خوشبختي را اصلا حس نمي‌كنيد و اگر كسي از شما بپرسد خوشبخت يعني كسي كه دندان درد ندارد احتمالاً در عقل او شك خواهيد كرد كه اين ديگر چه تعريفي از خوشبختي است. خب معلوم است كه كار دندان، جويدن است نه درد گرفتن. در واقع شما بسيار زودتر از آن چيزي كه گمان مي‌رود فراموش مي‌كنيد كه سقف خوشبختي شما تا كجا پايين آمده بود و از ريشه تا ميناي دندانتان بيشتر نبود و پيش خودتان به حال آدم‌هايي كه دندان درد نداشتند و با فراغ‌بال حرف مي‌زدند و مي‌نشستند و برمي‌خاستند حسودي‌تان مي‌شد و آنها را آدم‌هايي بسيار خوشبخت تصور مي‌كرديد اما به محض اينكه آن حالت برداشته شد دوباره از ياد برديد كه ديروز چه تعريفي از خوشبختي داشتيد.

آن درد از سر من برداشته شد اما باز در صف بدبخت‌ها ايستاده‌ام
آنچه مسلم است اينكه آدم‌ها به ميزاني كه شعاع ديد وسيعي درباره داشته‌هاي زندگي خود دارند به خوشبخت فرض كردن خود نزديك‌تر مي‌شوند اما به همان اندازه كه اين شعاع ديد محدودتر مي‌شود و آدم‌ها ديگر نمي‌توانند آن چيزي كه در زندگي دارند را به درستي ببينند، در آن صورت به فرض بدبخت ديدن خود نزديك مي‌شوند. من اگر ببينم نقش عظيم سلامت ذهن و روان و تن من در زندگي من چه بوده و چه آثاري داشته به قول عرفا سر از سجده برنمي‌دارم و خود را خوشبخت فرض مي‌كنم كه اين سلامت به من داده شده و موهبتي از جانب خداوند بوده است، اما اگر من في‌المثل سلامت تن خود را يك امري بدانم كه بايد همانطور مي‌شد بدون اينكه بدانم اين بايد را از كجا مي‌آورم در آن صورت بسيار مستعد خواهم بود كه با اندك تكانه‌اي در زندگي، خودم را در رديف بدبخت‌ها و بداقبال‌ها بدانم و حتي اگر بر اساس پيشامدي متوجه باشم في‌المثل آن سلامتي چقدر ارزشمند است چون در آن لحظه من انتظار و توقعي جز بهبودي نداشته‌ام اما به خاطر اينكه تذكار و حافظه‌اي براي سپاس در خود نداشته‌ام به زودي فراموش مي‌كنم كه من همين ديروز با خود مي‌گفتم كه اگر آن درد از من برداشته شود من خود را در صف خوشبخت‌ها قرار خواهم داد، در حالي كه امروز آن درد از سر من برداشته شده اما هنوز من در صف بدبخت‌ها ايستاده‌ام.

۱۳۹۶/۹/۲۰

اخبار مرتبط