علیرضا محمدی- بار اولی که سردار شهیدصادق مزدستان به جبهه میرفت، تازه جنگ شروع شده بود. در حال و هوای آن دوران، بعضی از رزمندههایی که او را نمیشناختند، به دلیل ظاهر خاص و موهای بلند مزدستان به دوست و همراهش میرمحمد موسوی میگفتند: «این جوان کیست و با چه انگیزهای به جبهه میآید؟» مزدستان سال ۱۳۳۵ در یک خانواده نسبتاً متمول در بندرانزلی به دنیا آمده بود. بعدها به قائمشهر میروند و در آن شهر به دلیل اشتغال خود و برادرانش به ورزش فوتبال، اسم و رسمی دست و پا میکنند. هر چه به روزهای انقلاب نزدیکتر میشوند، صادق و برادرانش بیشتر جذب نهضت اسلامی حضرت امام میشوند و تحول روحی پیدا میکنند. تا جایی که صادق در اولین روزهای دفاعمقدس به جبهه میرود و نهایتاً در زمان شهادتش به تاریخ ۹ دی ماه ۱۳۶۱ فرماندهی تیپ دو لشکر ۲۵ کربلا را برعهده میگیرد. گفتوگوی ما را با دو همرزم شهید صادق مزدستان پیشرو دارید.
میرمحمد موسوی، داماد و همرزم شهید
آشنایی شما با شهید مزدستان از کجا رقم خورد؟
من و صادق همشهری بودیم. تقریباً همسن و سال بودیم و پیش از انقلاب با هم آشنا شدیم. وقتی جریان انقلاب اوج گرفت، من در یک مسجد و ایشان در مسجد دیگری فعالیت میکرد. از ارتباطهایی که بین بچههای انقلابی ایجاد میشد، ما هم ارتباط گرفتیم و از همان زمان دوستی و در واقع برادری ما تا زمان شهادت صادق برقرار شد. من و مزدستان همدیگر را به زبان محلی «برار» به معنی برادر صدا میزدیم.
شنیدهایم ایشان فوتبالیست خوبی هم بودند؟
نه فقط صادق که برادرش ابوالفضل هم فوتبالیست ماهری بود. ابوالفضل حتی عضو تیم ملوان شد و در سطح کشوری شناخته شده بود. صادق یک مدتی فوتبال را حرفهای دنبال میکرد. بعد از انقلاب یک تیم به نام تیم فوتبال شهید رجایی تشکیل داد که به دلیل راه و رسم خوبی که در آن بنا نهاده بود، هنوز هم اعضای این تیم مورد احترام مردم منطقه قرار دارند. بعدها که جنگ شروع شد، صادق همه هم و غمش را روی جبهه گذاشت و تا حدی از فوتبال فاصله گرفت.
چه شاخصههایی باعث شد که با شهید مزدستان دوستی عمیقی برقرار کنید؟
صادق آدم خوش برخوردی بود. پدرش بازاری بود و به جهت اینکه بازاریها از اقشار مطلع جامعه بودند و در انقلاب نقش فعالی داشتند، صادق هم از بصیرت و فکر خوبی برخوردار بود. عرض کردم که ایشان فوتبال بازی میکرد و همیشه دور و برش پر از آدم بود. وضع مالی خوبی هم داشتند و با سر و وضع به روزی که داشت، جوانها جذب ایشان میشدند و ایشان هم آنها را به سمت انقلاب سوق میداد. البته خود صادق در جریان انقلاب تا حدی تحول فکری پیدا کرده بود. خانواده مذهبی داشتند، اما ایشان و برادرانش بیشتر در محیطهای ورزشی بودند تا اماکن مذهبی و انقلابی. نهضت حضرت امام باعث شد که آنها بیشتر جذب مسائل مذهبی و سیاسی بشوند و کمکم همه این برادران به جوانهای انقلابی پای کار تبدیل شدند. از بین پنج برادر مزدستان، صادق و منوچهر به شهادت رسیدند و علی هم جانباز شد.
پس ایشان هم از حرهای انقلاب هستند؟
اینطور هم میشود گفت. یادم است حدود ۲۵ روز از شروع جنگ گذشته بود که من و صادق با هم اقدام کردیم و به جبهه رفتیم. ببخشید من کلمه بهتری سراغ ندارم که بگویم. بعضی از بچههای رزمنده که او و موهای بلندش را میدیدند، به من میگفتند این سوسول کیست؟ و چرا به جبهه آمده است. آنها از روی ظاهر قضاوت میکردند. ظاهری که خبر از گذشته شهید مزدستان میداد، اما او در همان انقلاب متحول شده و راه و رسم دیگری در زندگی در پیش گرفته بود. اتفاقاً چند وقتی که از حضور شهید مزدستان در جبهه گذشت، همانها که اوایل آن حرف را در موردش زده بودند پی به اشتباهشان بردند و فهمیدند که در باطن این مرد بزرگ چه میگذرد و چه جوان انقلابی مخلصی است.
در تمام اعزامها و حضور در مناطق جنگی با هم بودید؟
بله، تقریباً همه جا و همیشه با هم بودیم. البته من خودم را مرید او میدانستم. تا حدود ۸ الی ۹ ماه، من و صادق در ستاد جنگهای نامنظم شهیدچمران حضور داشتیم. من و ایشان هر دو در محلههایمان عضو انجمن اسلامی بودیم. هر وقت میخواستیم به جبهه برویم، من یک نامه در تأیید ایشان میزدم و او هم یک نامه در تأیید من میزد. در واقع این تأییدها معرفینامه ما به ستاد جنگهای نامنظم بود. اواخر کار ستاد جنگهای نامنظم در کرخه کور بودیم که قرار شد فرماندهی بخشی از نیروها به ما واگذار شود. بین من و صادق دعوا بود که چه کسی فرمانده بشود! او میگفت «برار» تو باید فرمانده بشوی. من میگفتم جایی که برادرم صادق باشد، من جرئت نمیکنم فرمانده بشوم.
در زندگی جهادی شهید مزدستان آمده است که جزو کادر فرماندهی تیپ ۲۵ کربلا بودند، چطور شد که ایشان توانست در مدت کوتاهی به فرماندهی برسد؟
فرماندهی در جبهههای دفاعمقدس براساس تواناییهای هر فردی به ایشان واگذار میشد. این تواناییها در میدان عمل به اثبات میرسید. شهیدمزدستان از آن دست فرماندهانی بود که علاوه بر داشتن استعداد و تواناییهای نظامی، به شدت مورد اقبال و توجه نیروهایش بود. همه این خصائل باعث شد تا از عملیات رمضان، شهیدمزدستان فرماندهی یکی از گردانهای تیپ کربلا را برعهده بگیرد. ایشان در عملیات محرم به عنوان فرمانده گردان صاحبالزمان (عج) وارد عملیات شد. بعد که تیپ کربلا تبدیل به لشکر شد، شهید مزدستان هم به فرماندهی یکی از تیپهای لشکر انتخاب شد و از من خواست که به جای ایشان فرمانده گردان صاحبالزمان (عج) بشوم. کمی بعد هم که صادق در شناسایی عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.
ازدواج هم کرده بودند؟
صادق قرار بود با خواهرزن برادرش ازدواج کند. گویا چند سالی هم این دو نفر همدیگر را میخواستند. نهایتاً این دو نفر در بحبوحه جنگ به همدیگر رسیدند. بعد از عملیات محرم و پیش از والفجر مقدماتی، ما به قائمشهر برگشتیم. آن روزها قرار بود بساط عقد و عروسی صادق برگزار شود. چون تأمین مقدمات عروسی در شرایط جنگی کار سادهای نبود، من به صادق گفتم هر کاری داری بگو خودم برایت ردیف میکنم. رویش نشد به من بگوید؛ یعنی نمیخواست کارهای شخصیاش را به عهده من بگذارد. اخلاقهای خاصی داشت. خلاصه فراهم کردن اسباب ازدواجش را برعهده یک نفر دیگر از دوستان گذاشت. من هم در عروسیاش سنگتمام گذاشتم. عروسی که نه یک مراسم واقعاً ساده بود. یک مراسم عقدکنان بود و نشستیم دعای توسل خواندیم و من هم برای گرم کردن مراسم گوسفندی قربانی کردم و بردم خانه شهید شیرسوار که آنجا کارهای قربانی را انجام بدهیم. یادم است گردن گوسفند را هم دادیم به آقای داماد (صادق) که برای اولین شب زندگی مشترکشان آن را بخورند. میخواست کنارمان بنشیند که او را بیرون کردیم. گفتیم شب عروسیات است، برو به خانهات برس. شاید یکی دو روز از ازدواجش گذشته بود که از فرماندهی لشکر صادق را خواسته بودند برای شناسایی والفجر مقدماتی به منطقه برود. آن بنده خدایی که قرار بود این خبر را برساند، رویش نمیشد به صادق حرفی بزند. چون تازه ازدواج کرده بود. خلاصه دو سه روز بعد از ازدواج صادق به او گفتند که باید به منطقه برود. او هم رفت و چند روز بعد به شهادت رسید. شاید از ازدواج تا شهادتش به یک هفته هم نکشید. بعد از شهادت مرحوم پدرش به من گفت تو کارهای ازدواج پسرم را انجام دادی. حالا کارهای مراسم شهادتش را هم خودت انجام بده. کمی بعد از شهادت صادق، بنده با خواهر ایشان ازدواج کردم.
سردار علی فردوس، همرزم شهید
با شهیدمزدستان در کجا آشنا شدید؟
من در عملیات رمضان فرمانده گردان حضرت سیدالشهدا (ع) از تیپ ۲۵ کربلا بودم و ایشان هم از مرحله چهارم عملیات فرماندهی یکی از گردانهای تیپ را بر عهده گرفت. از همانجا صادق مزدستان را شناختم و، چون در عملیاتهای مختلف معمولاً واحدهای ما در یک منطقه وارد عمل میشدند، دوستیمان عمیقتر شد و تا زمان شهادتش ادامه یافت. شهیدمزدستان و نیروهایش در عملیات رمضان از منطقه پاسگاه زید وارد عمل شدند. سنگرهای مثلثی معروف در منطقهای بود که ایشان حضور داشت. در عملیات محرم من فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) شدم و مزدستان هم فرماندهی گردان صاحبالزمان (عج) را برعهده گرفت. پیش از عملیات والفجر مقدماتی من فرمانده تیپ یکم از لشکر ۲۵ کربلا شدم و ایشان هم فرمانده تیپ دوم شد.
از حیث یک فرمانده، شهیدمزدستان چه ویژگیها و خصوصیاتی داشت؟
یک مورد قابلتأمل درخصوص شهید مزدستان این است که نیروهایش واقعاً او را دوست داشتند. مزدستان از آن دست فرماندهانی بود که به نیرو نمیگفت برو فلان خط را بشکن. خودش جلوتر میرفت، بعد به بقیه میگفت پشت سرم بیایید. در عملیات محرم شاهد بودم که ایشان پوتینهایش را از پا درآورد و آنها را دور گردنش انداخت. پیشاپیش نیروهایش ایستاد و گفت من مانند حر وارد این عملیات میشوم. خودش هم در نوک گردان حرکت کرد و خط اول دشمن را بدون حتی یک تلفات گرفت. پیش از عملیات محرم منطقه بارندگی شدیدی شد. بعدها از اسرای عراقی شنیدیم که میگفتند بعد از بارندگی فکرش را نمیکردیم نیروهای ایرانی در چنین هوایی وارد عمل بشوند، اما مزدستان و نیروهایش رفتند و خط اول دشمن را بدون تلفات گرفتند. بعد از آنها باید گردان ما به عنوان موج دوم وارد عمل میشد که رفتیم و در مناطقی مثل زبیدات و شرهانی وارد عمل شدیم.
نحوه شهادتشان به چه صورت بود؟
قبل از عملیات والفجر مقدماتی سپاه پاسداران چند سپاه درون خودش تشکیل داد. سردار مرتضی قربانی به عنوان فرمانده سپاه ۵ نصر انتخاب شد. با رفتن ایشان، سردار عمرانی فرماندهی لشکر ۲۵ را برعهده گرفت. روز نهم دی ماه ۱۳۶۱، سردارعمرانی به همراه شهیدمزدستان و یکی از نیروهای اطلاعات- عملیات لشکر برای شناسایی به جنگل عمقر رفته بودند که مینی زیر پای نیروی اطلاعاتی میرود و یکی از ترکشهایش به قلب شهید مزدستان میخورد. در این واقعه مزدستان و آن نیروی اطلاعاتی به شهادت میرسند و جبهههای جنگ یکی از سرداران بزرگش را خیلی زود از دست میدهد.
منبع: روزنامه جوان