خاطرات یك پزشك دفاع مقدس

فرمانده مجروح و 500 رزمنده محاصره شده

به گزارش نما، در عملیات رمضان یک فرمانده گردان را آوردند که مجروح شده بود.من شمردم و دیدم 11 تا ترکش به پایش خورده است. زخم‌هایش را تمیز و پانسمان کردم. نامه اعزام به تهران را روی پرونده‌اش گذاشتم که او را به تهران اعزام کنند. با حالت خشم و غضب به من گفت: 500 نیروی تحت امر من در خاکریزی‌های مثلثی گیر افتاده‌اند، آن وقت تو مرا به تهران اعزام می‌کنی؟!

بلند شد و با آن پای پر از جراحت،لنگان، لنگان رفت به خطوط درگیری و به نیروهایش ملحق شد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه کویر، خاطره فوق،بخشی از خاظرات دکتر " کرامت یوسفی" فوق تخصص جراحی ترمیمی از هشت سال جنگ تحمیلی است. مروری داریم بر چند خاطره دیگراز این پزشک.

در عملیات رمضان مجروحی داشتم که تیر به گردنش خورده بود. طبق قوانین پزشکی،اگر زخم نافذی در گردن باشد باید حتماً گردنش باز باشد و کنترل شود. باید او را سریع به تهران اعزام می‌کردیم. هر کار کردم قبول نکرد او را اعزام کنیم. فرمانده بود.گفتم از نظر ما تو باید حتماً اعزام بشوی. ما اینجا کاری برای شما نمی‌توانیم انجام دهیم. گفتم من که با تو دشمنی ندارم. گفت: داری یا نداری من می‌خوام برگردم. ورقه اعزامش رو پاره کرد و برگشت به جبهه.

وقتی پیکانم بنزین تمام کرد!

در عملیات «کربلای 5 » گاهی اوقات یک هفته یا پنج شبانه روز ما پلک روی هم نمی‌گذاشتیم. معمولاً از ساعت 4 تا 6 فرصت استراحت بود، ولی ما وقت نداشتیم، استراحت کنیم.

یک عمل که داشت تمام می‌شد و بخیه‌های آخر را می‌زدم، مجروح بعدی برای عمل روی تخت بعدی آماده بود. بلافاصله پس از عمل هر مجروح به سراغ بعدی می‌رفتم. وقفه‌ای در کار نبود.

زمانی هم که به خاطر مسائل درس و امتحان نمی‌توانستم در جبهه حضور داشته باشم، در «بیمارستان شهدا» در تهران به مجروحین رسیدگی می‌کردم. آن زمان فضا بسیار دوستانه بود. با دیگر پزشکان قرار گذاشته بودیم که هر کسی نوبت کشیک داشت و مجروح زیادی آوردند، سریع به بقیه خبر بدهد تا بیایند و کمک کنند .

آن زمان تازه بنزین سهمیه‌بندی شده بود. یک روز بین ساعت‌ پنج و شش عصر بود. کشیک من تمام شده بود و به سمت منزل می‌رفتم. به خانه رسیدم. ساعت 9 شب دکتر اسکندری از بیمارستان تماس گرفت و گفت: دکتر بیا که مجروح زیادی آوردند.

آن زمان من پیکان داشتم. سوار شدم، حرکت کردم، باید از خیابان کارگر به بیمارستان شهدا می‌رفتم. ماشین من بنزین تمام کرد و وسط راه ماندم.

کوپن بنزین هم نداشتم. رفتم توی یک پمپ بنزین و هر چه خواهش کردم که چند لیتر بنزین به من بدهند تا خودم را به بیمارستان برسانم، آقایی که آن جا بود، قبول نکرد و اصرار من داشت موجب کتک خوردنم می‌شد که از خیرش گذشتم و ماشین را گوشه‌ای گذاشته و با تاکسی خودم را به بیمارستان رساندم.

۱۳۹۳/۶/۲۹

اخبار مرتبط