به گزارش نما اول محرم مصادف است با سالروز ارتحال حاج حبیب الله عسگراولادی که سال گذشته دعوت حق را لبیک گفت.
بعد از سفر آن مجاهد صادق ستاد برگزاری مراسم ارتحال ایشان دیداری با آیت الله مهدوی کنی داشت . متن ذیل مربوط است به سخنان مرحوم آیت الله مهدوی کنی در آن دیدار که ایشان از ویژگی ها و خاطرات آن مرحوم روایت کردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الصادق(ع): «اذِا ماتَ المُؤمِنُ الفَقیهُ ثلَمَُ فی الاسِلامِ ثلَمَه لایسَُدُّها شیءٌ ». طبق این حدیث که به الفاظ مختلفی نقل شده که یکی از آن الفاظ همین است که من خواندم: «اذِا ماتَ المُؤمِنُ الفَقیهُ ثلَمَُ فی الاسِلامِ ثلَمَه لایسَُدُّها شیءٌ .»
جناب آقای عسگراولادی «رحمه الله علیه » از دوستان بسیار قدیمی ما بودند. نمیدانم ارتباط ایشان با امام آیا قبل از ملاقاتی که با ایشان در راه قم داشتم بود یا نه؟ از این مطلب اطلاعی ندارم، ولی فکر میکنم سال ۳۵ یا ۳۶ بود که جوان بودم و شاید ۲۵ ساله. برای درس به قم میرفتم و در اتوبوس دیدم یک آقایی آمد پهلویم نشست. آن وقتها هم روی بلیط مشخص نمیکردند که چه کسی کجا بنشیند. کنار من جا خالی بود و ایشان نشستند.
فکر میکنم ایشان یک سال از من جوا نتر بودند. نشستند و احوالپرسی کردند و پرسیدند: «شما اهل کجا هستید؟ کجا درس میخوانید؟« ایشان را نمیشناختم و ایشان هم ظاهرا مرا نمیشناختند. گفتم: «کنی هستم و در قم درس میخوانم ». پرسیدند: «درس چه کسی میروید؟ » جواب دادم: «درس آیت الله بروجردی، حاج آقا روح الله و آقای طباطبائی ». ایشان شاید قبلاً هم اسم حاج آقا روح الله را شنیده بودند، اما امام برای ایشان ناشناخته بودند و لذا شروع کردند به سؤال که خصوصیات ایشان چیست؟ درسشان چطور است؟ روش اجتماعیشان چطور است؟ روش سیاسیشان چطور است؟ خیلی یادم نیست که چه جوابهایی دادم، اما یادم هست که اجمالا این چیزها را سؤال کردند.
از سن جوانی روحیه سیاسی داشتم و از هفده هجده سالگی در جریان مرحوم نواب و فدائیان اسلام بودم و در همان زمان مرحوم نواب یک تبعید هم دارم. این افکار سیاسی را داشتیم و از جریانات دور نبودیم. علی ایحال به ایشان گفتم که فکرمی کنم حا ج آقا روحالله وارد این جریان هستند. البته امام در آن وقت به مسائل سیاسی تظاهر نمیکردند، ولی از موضعی که میگرفتند، اجمالا متوجه میشدیم که مواضع سیاسی دارند، چون امام خیلی احترام مرحوم آیتالله بروجردی را داشتند. امام با این که با مرحوم آیت الله بروجردی اختلاف سلیقه داشتند، ولی احترام ایشان را داشتند و تظاهر برخلاف جهتگیریهای آقای بروجردی نمیکردند. آقای بروجردی مرد بسیار بزرگواری بودند. به هیچ وجه وابستگی به افراد دیگر یا دولتیها نداشت،
ولی احتیاطهایی میکردند و به آن صورتی که امام بعدا وارد عرصه سیاست شدند، وارد نمیشدند.علیایحال در درس متوجه میشدیم و در تهران هم که بودیم میشنیدیم که ایشان با مرحوم آیت الله کاشانی ارتباط و رفت و آمد دارند. گاهی هم امام در درسشان جسته گریخته صحبتهایی میکردند که می فهمیدیم، اما نه با صراحت. معلوم بود که سکوت در برابر دولتهای طاغوتی را نمی پسندیدند،
ولی باز احتیاط میکردند و تا وقتی که آقای بروجردی زنده بودند، ایشان علنی حرفی نمیزدند. بالاخره از امام تعریف کردم. بعد آقای عسکراولادی پرسیدند: «چه جوری می شود ایشان را دید؟ » گفتم: «می شود دید ». اینجاها را دیگر یادم نیست چون ۵۰، ۶۰ سال زمان گذشته است. دیگر یادم نیست که من ایشان را نزد امام بردم یا خودشان رفتند، ولی احساس میکنم که ایشان از همان موقع با امام ارتباط پیدا کردند.
سوابق سیاسی ایشان را نمیدانستم و از همان وقت با هم آشنا شدیم. البته من به عنوان یک طلبه جوان، خیلی در جریانات سیاسی آن روز وارد نبودم و در گرو ههای سیاسی ورود نداشتم. بعدها شنیدم که مرحوم آقای مطهری، آیت الله انواری و مرحوم شهید بهشتی در جریان منصور در جمعیت مؤتلفه حضور داشتند. علی ایحال ارتباط بنده با ایشان از آن ملاقات در ماشین شروع شد و بعد هم دیگر آشنا بودیم و رفت و آمد داشتیم. البته من در جریان کشتن منصور و کارهائی که دوستان در مؤتلفه انجام میدادند، نبودم. ایشان را از آنجا شناختم و از بیاناتشان فهمیدم که ایشان یک مرد متدین، معتقد و متعبد به مرجعیت و تقلید است. آن روزها صحبت از ولایت و امامت به صورتی که امروز مطرح است، نمیشد، ولی مسئله تقلید و تعبد به فتوای مرجع و مجتهد از بیانات ایشان کاملاً استنباط میشد و از همان ملاقات احساس کردم ایشان دنبال کسی میگردد که برای کارهائی که میخواهند انجام بدهند
حجت شرعی داشته باشند که بگویند ما به این دلیل این کارها را کردیم. زندگی آینده ایشان هم همین مسئله را نشان داد.
ملاقاتی که بعدها با ایشان داشتیم در زندان اوین بود که جناب آقای حیدری و جناب آقای بادامچیان تشریف داشتند، مرحوم شهید عراقی، آیت الله انواری، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، آیت الله طالقانی و دوستان دیگر بودند. شاید ده دوازده سال گذشته بود و زندا نهای متعدد را طی کرده و به زندان اوین بند یک رسیده بودند. مدتی بیش از یک سال در خدمتشان بودیم که بعد هم آزاد شدند. در بین همه دوستانی که خوب بودند و خوب هستند و برخی رفتند، احساس میکردم که ایشان احساس دیگری داشت. احساس من این بود که همه فکر و ذهن ایشان متوجه تربیت جوا نها و جلوگیری از انحراف نسل جوان بود و روی این مسئله خیلی حساسیت داشت و احساس مسئولیت میکرد.
در همان روزهای اولی که ما به اوین آمدیم، ایشان گفتند من در بندهای دیگر برنامههایی برای بچهها و جوا نها داشتم و شما بنشینید و من روش خودم را بیان می کنم. یکی از کسانی که در زندان بودند، مرحوم آیت الله ربانی شیرازی بودند. نمیدانم آقای هاشمی هم بودند یا از دوستان دیگر کسی بود. آقای عسگراولادی به تعبیر خودشان گفتند میخواهم بیایم و عرض عقیده کنم، هما نطور که حضرت عبدالعظیم(ع) عرض عقیده کردند و روشی را که در بیان معارف دینی داشتند بیان کردند. این قسمت را در روزهای اول یادم هست که فرمودند من مسائل دینی را به سه قسمت تقسیم کردهام.
یک قسمت بخشهای استراتژیکی است، یک قسمت بخشهای تاکتیکی است و یک بخش هم احکام، مسائل اخلاقی و فرعی. البته در آن وقت به اصطلاحاتی مثل استراتژیک، تاکتیک و این حر فها آشنا نبودیم و برایمان تازگی داشت. ایشان در این جهت از ما جلوتر بودند، چون سر و کارشان با جوانها و دانشگاهیها بود.
میگفتند به یک معنا مسائل اصولی داریم به یک معنا مسائل استراتژیک است و به یک معنا مسائل فرعی دیگری را داریم که در تبیین آن اصول است و آنها هم تاکتیکها و رو شهائی است که به تناسب زمان برای رسیدن به آن اصول به کار گرفته میشوند و مسائل دیگر هم هستند که مسائل فرعی حکمی، اخلاقی، معرفتی و مکمل آن دو قسمت هستند.
یادم می آید روز اولی که بحثشان را شروع کردند، این مطالب را هم ذکر کردند که برای ما تازگی داشت. علی ایحال از همان زمان احساس کردیم که ایشان علاوه بر دیانت، دین و تعبد نسبت به دیگران احساس مسئولیت داشتند و این مطلب بسیار مهمی است که انسان علاوه بر حفظ دین، اخلاق و روش خودش به دنبال نجات دیگران هم باشد. همه این حالت را ندارند و ایشان این طوری بود و احساس می کنم ایشان چنین حالتی را داشت و همیشه این احساس را برای حفظ جوا نها و نسل جدید هر دورهای چه در سخنرانیها، چه در رفتار و گفتار، چه در استراتژی، چه در تاکتیک و چه در مسائل عملی، اخلاقی و انسانی دنبال میکرد که جامعه را به هد فهای عالی دعوت کند و خلاصه از سُبُل به صراط مستقیم بیاورند. به تعبیر قرآن: «إنَِّ رَبيِّ عَلىَ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ 1(» ( خدا بر صراط مستقیم است و بزرگراه و شاهراه دست خداست. بعد هم که پیامبر(ص) هستند که: «انک علی صراط المستقیم » هستند و ایشان هم همان راه خدا را میروند. به قول علامه طباطبائی بر سر صراط بودن غیر از به سوی صراط بودن است. یک وقت انسان دارد روی راه، راه میرود و به تمام راه اشراف دارد و آن هم شاهراه و راه اصلی و قطعا همه جا را میبیند.
خوب است که انسان روی راه باشد، نه کنار راه یا نه این که از دور راه را ببیند یا بخواهد از را ههای فرعی وارد بزرگراه بشود و هنوز وارد نشده است. قرآن هم میفرماید ما یک صراط مستقیم داریم و یک سُبُل: «وَ الذَِّينَ جَاهَدُوا فيِنَا لنََهْدِينَّهُمْ سُبُلنََا 2(» ( که اینها را ههای فرعیای هستند که انسان را به راه اصلی میرسانند. فرمودند اگر میخواهید به راه اصلی برسید باید در راه خدا مجاهده کنید تا خدا شما را به راه اصلی برساند. مرحوم آقای عسگراولادی چنین حالتی داشتند که همیشه حداقلش این بود که دیگران را به سُبُلی برسانند که آن سُبُل، ما را به راه مستقیم هدایت کند. واقعا اینطور بودند.
این مواضعی هم که اخیرا گرفتند باز ناشی از همان اعتقادات و ایمانشان بود. سیاسی بود، ولی سیاسیکار نبود و این برای ما که مسلمان و مؤمن هستیم بسیار مهم است. سیاسیکاری غیر از سیاسی دینی بودن است. واقعا سیاسی بود و اینطور نبود که خودش را کنار بکشد. مهم این است که مرحوم آقای عسکراولادی همیشه سیاسی بودند. در هر مرحلهای با تمام حوادثی که در زندگی ایشان، چه قبل از انقلاب در زندا نها، تبعیدها و مشکلات زندگی واقع شدند و همچنین بعد از انقلاب، در همه پستیها و بلندیهایی که در مسیر واقع شدند، ایشان هیچ وقت از راهی که انتخاب کرده بود پشیمان نشد.
مرحوم آقای عسگراولادی مؤمنی بود متعبد، یعنی به تعبیر بنده مسلمان انقلابی بود و نه انقلابی مسلمان. برای شناخت تمام انقلابیون در تاریخ اسلام باید به این نکته توجه داشته باشیم. در اول اسلام هم یک عده ای انقلابی بودند و مسلمان شدند، حتی آنهائی که خلافت را گرفتند. انقلاب برایشان اصل و اسلام برایشان وسیله بود. سلیم بن قیس از اصحاب خاص امیرالمؤمنین(ع) کتابی دارد به نام «اسرار آل محمد(ص) ». برخی این کتاب را قبول ندارند و میگویند ساختگی است، ولی محتوای کتاب برای کسانی که با افکار تشیع آشنائی دارند قابل قبول است و نشان میدهد که اصل همین بوده که او گفته است. او در قصه سقیفه و اسلام آوردن آن چند نفر و بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) نکتههایی را ذکر میکند که خیلی جالب است. ایشان مینویسد که اینها، مثلاً عمر در همان سا لهای اول ایمان آورده است و این طور نیست که سا لهای بعد و به امید ریاست ایمان آورده باشد. این که بعضیها توجیه میکنند اینها برای این که رئیس بشوند ایمان آوردند، ایشان میگوید این طور نیست. اینها واقعاً مسلمان شدند. البته مسلمان شدند اما نه به معنای مؤمن، چون اینها از اوضاع و جریاناتی که در حجاز، مکه و اطراف آنها میگذشت ناراضی بودند. جزو ناراضیها بودند و دنبال کسی میگشتند که بیاید و در حجاز تحولی ایجاد کند و وقتی پیامبر(ص) آمدند، اینها دیدند همانی است که میخواهند، نه ایمان به عنوان نبوت و وحی.
دلیل هم میآورد و میگوید عمر خیلی جاها به پیامبر(ص) اشکال میکرد و میپرسید: «یا رسول الله! این وحی است یا از خودت داری میگوئی؟ » در حالی که امیرالمؤمنین(ع) هیچ وقت چنین سؤالی را از پیامبر(ص) نکرد ، ولی عمر مکررا این سؤالات را پرسیده است که اینها از خداست یا از خودت میگوئی؟ ایشان دلیل می آورد و میگوید اینها کسانی بودند که واقعاً مسلمان شدند، اما نه مسلمان به آن معنای واقعی که ما میگوئیم، ولی برای اینها انقلاب و تحول در محیط حجاز و مکه برایشان مطرح بود و دنبال یک محول میگشتند و پیغمبر(ص) را پیدا کردند و لذا در مواردی هم حر فهای پیغمبر(ص) را قبول نداشتند. در روزهای آخر پیامبر اکرم(ص) فرمود بروید و به جیش اسامه بپیوندید و نرفتند و پیغمبر(ص) لعنتشان کرد و فرمود: «لعنه الله علی المتخلفین عن جیش اسامه »، ولی باز هم نرفتند. حتی آمدند و گفتند: «یا رسولالله! ما میترسیم حادثههایی پیش بیاید و شما نباشید .»
خب به شما چه؟ پیامبر خدا میگوید بروید، بروید. اگر پیغمبر را به پیغمبری قبول داشتند این حرف را نمیزدند که شاید حادثههایی پیش بیاید و شما نباشید. اینها در کتاب سلیم بن قیس آمده است.
بنابراین بنده این تفسیر را همیشه دارم که مسلما نهای ما در تمام مراحل تاریخ اسلام دو دسته کلی بودند، البته دستههای فرعی دیگر هم بودند. یک عده واقعا مؤمن بودند و اسلام را به عنوان یک دین انقلابی پذیرفتند، ولی یک عده انقلابی بودند و اسلام را ابزار قرار دادند و لذا هر جائی که برخلاف میلشان بود، اسلام را کنار گذاشتند.
اول انقلاب هم دیدیم که مجاهدین خلق و دیگران بودند که اظهار اسلام میکردند. در زندان میگفتند ما ۴۰ تا خمینی داریم، از این حرفها میزدند، اما ما میدانستیم که دروغ میگویند. کمونیستها هم حتی امام را به عنوان رهبر انقلابی قبول کردند. امام هم همه این چیزها را میدانست. علیایحال مرحوم عسکراولادی مؤمن انقلابی بودند نه انقلابی مؤمن و این خیلی مهم است. الان هم ما در همین جمعهای خودمان گرفتاری داریم. کسانی که انقلاب برایشان مقدم بر اسلام است، لذا هر جا مطابق میل و سلیقهشان نباشد، میزنند زیرش، حالا یا علنی یا غیر علنی.
این شناخت خیلی مهم است. امام روی این مسئله خیلی تکیه میکردند. شما شنیدهاید که در نجف، یکی از آقایانی که الان هستند، خواستند بین مجاهدین خلق و امام آشتی بدهند. اسمش را نمیگویم، شاید بعضیها بدانید ، ولی امام گفتند کتا بهای اینها را خواندهام و با اسلام نمیخواند. این حر فهائی که اینها میزنند با اسلام نمیخواند و نمیتوانند بیایند و به عنوان یک دوست مؤمن بیعت کنند. امام شناخت داشتند.
همه شما این را می دانید و این حرف برایتان تازگی ندارد که امام در تاریخ اسلام و تشیع شخصیت بسیار بزرگی بودند. مثل امام یا پیدا نمیشود یا خیلی کم پیدا میشود. امام شناخت بسیاری بالائی از امروز داشتند و لذا اگر مرحوم آقای عسگراولادی را خیلی دوست داشتند به همین دلیل بود. امام کسانی را که واقعاً ایمان داشتند قبول داشتند، ولو این که گاهی اشتباه میکردند. میگفتند اینها مؤمن هستند و ممکن است گاهی هم اشتباه کنند.
معصوم که نیستند، اما امام بعضیها را قبول نداشتند. گاهی با آنها سازش میکردند، اما قبولشان نمیکردند. ممکن است بپذیرد و پستی و مقامی هم بگیرد، اما امام قبولشان نداشت.
اسلام و ایمان بر همه چیز مقدم است. گاهی هم ممکن است با بودن ایمان ظاهرا شکستهایی هم پیش بیاید، اما اگر بخواهیم برای رفع شکست دست از ایمان برداریم، پسندیده نیست.
برادران عزیز! آقای عسگراولادی به بنده خیلی لطف داشتند سه چهار روز قبل از این که ایشان به بیمارستان بروند، تشریف آوردند به اینجا. البته حالشان برحسب ظاهر طوری نبود، ولی حس کردم ایشان حالت خداحافظی دارند. معمولا اینجا تشریف میآوردند و چیزهای امدادی و کمک به محرومین را میآوردند. با من خداحافظی کردند و گفتند: «بعید است که دیگر بتوانم باقی بمانم. فکر می کنم آخر عمرم است. شما دعا کنید که با حسن عاقبت از دنیا بروم». ایشان همیشه این را تکرار میکرد. دلش میخواست در این مسیری که قدم برداشت، عاقبت به خیر باشد. بعد از ایمان و روحیه انقلابی، مهمترین خصوصیت ایشان همین روحیه امدادی بود. امام هم علاوه بر جنبههای ایمانی آقای عسکراولادی، ایشان را به خاطر همین روحیه خیلی دوست داشت، چون امام خودش همیشه به فکر محرومین بود و کمک به محرومین را بعد از اصول انقلاب، اصل میدانست، علی ایحال ایشان گفتند دیگر معلوم نیست زنده بمانم. یک مقدار هم برای من پول و از این قبضهای امدادی آوردند و بعد خداحافظی کردند. ایشان آن روز که از دفتر من تشریف بردند، یک حالت خداحافظی همیشگی داشتند.
برای بنده فقدان این بزرگوار خیلی سنگین آمد. دوستان ما همه خوب هستند. شما همهتان خوب هستید و من هیچوقت به پای شما نمیرسم. شما بزرگوارید، فداکاری کردید، سختیها را تحمل کردید. ما هم به عنوان یک طلبه هستیم، ولی مرحوم آقای عسگراولادی یک مسلمان انقلابیای بودند که کار و روش ایشان برای هم اسوه بود. بعضی از بیاناتی هم که این اواخر داشتند، همان طور که اشاره کردم ناشی از ایمان ایشان بود. همیشه میگفتند میترسم کاری بکنم یا حرفی بزنم که برخلاف رضای خدا باشد یا یک کسی را از اسلام دور کنم. دلم میخواهد جاذبهام بیشتر باشد. نسبت به همه حالت جذب داشته باشم. این بیاناتی بود
که این اواخر داشتند و همه شما هم می دانید. خدایش رحمت کند. روحش شاد باشد. به فرزندان و خانواده و دوستانی که همیشه با ایشان همراه و یار بودند تسلیت عرض می کنم. حدیثی که خواندم
در وفات بعضی از علما و مراجع خوانده میشود: «اذِا ماتَ المُؤمِنُ الفَقیهُ ثلَمَُ فی الاسلامِ ثلَمَه لایسَُدُّها شیءٌ »، یک مؤمن فقیه اگر از دنیا برود، رخنهای در دیوار اسلام پیدا میشود که هیچ چیز نمیتواند آن را سد کند. مرحوم آقای عسگراولادی هم مؤمن بود هم فقیه. یعنی فقط یک مؤمن خالی نبود.
ملا و چیزفهم بود. با قرآن ارتباط داشت. تفسیر خوب میگفت. فقه میدانست. آن چیزی را هم که نمیدانست به دنبالش میرفت. واقعا مؤمن فقیه بود. همینطور هوائی حرف نمیزد. و این حدیث میگوید مؤمن فقیه، نگفته است مرجع تقلید. قبلاً این حدیث را این طور تفسیر میکردم که در این عالم ایمان، عالمی که غیر از این عالم ماده است که ما معتقدیم همان ایمان، فقاهت، خداپرستی و اعتقاد به ماورای این عالم است، هرکدام از اینها نمونههایی هستند که در تاریخ بشریت جای خودشان را دارند که جایگزین ندارد. این طور نیست که بگوئیم حالا جای آقای عسگراولادی یک کس دیگری میآید.
البته که دوستان در انتخاب جایگزین دقت می کنند و خودتان میدانید و من در این کارها دخالت نمی کنم، ولی طبق این حدیث «لایسدها شیء» جای عسکراولادی کسی نمی آید. ممکن است خیلی افراد خوب باشند و امتیازاتی هم داشته باشند، ولی امتیازات عسگراولادی جای خودش هست.
حالا اگر کس دیگری هم بیاید امتیازات خودش را خواهد داشت، اما این حدیث میگوید «لایسدها شیء »، هیچ چیزی جای آن را نمیگیرد. نمیگوید کس دیگری جایش میآید. بنابراین آقای عسگراولادی هم «لایسدها شیء » و هیچ کس جای ایشان نمی آید و واقعا ما در این جلسه جای خالی ایشان را میبینیم، ولو این که شما جانشین هم برای ایشان بگذارید. این جای خالی «لایسدها شیء .»
خصوصیاتی هم که ایشان داشت فوقالعاده بود. حقیقتا ایشان انسان فوقالعادهای بود و این طور نیست که همین طور مفت و مجانی عسگراولادی پیدا کنیم، نمیشود. تا اینها هستند قدرشان را بدانید. خود شماها هم آد مهای بسیار بزرگی هستید و هرکدامتان بروید «لایسدها شیء»، ولی جای آقای عسگراولادی «لایسدها شیء » هست. جایگاه والای «لایسدها » است. به یاد ایشان باشید. روش ایشان را فراموش نکنید. آن روش ایمانی، ایمان و انقلاب با هم را فراموش نکنید. این ارتباطی که ایشان همواره سعی میکردند با روحانیت داشته باشند.
پینوشتها:
قرآن کریم، سوره هود، آیه 56 .
قرآن کریم، سوره عنکبوت، آیه 69 .
این سخنان در جمع خانواده و اعضای ستاد بزرگداشت مرحوم عسگراولادی ایراد شده است.