به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» در جنگ تحمیلی هر کس بنا بر مسئولیتی که داشت با زوایای محدودی از جنگ بر خورد می کرد. مثلا یک فرمانده تمام تلاشش خط شکنی و یا به خط کردن منظم نیروهایش بود. یک تدارکات چی حواسش به آوردن آذوقه و وسایلی بود که در جبهه ممکن بود به آن نیاز پیدا شود. رزمندگان هم که خوب، گوش به فرمان فرمانده بودند و آماده حمله. اما افرادی بودند که همه صحنه های جنگ را با جزئیات رصد می کردند و سعی می کردند با همه گروه ها ارتباط برقرار کنند تا صحنه ای را برای ثبت در تاریخ از دست ندهند. این افراد که تعدادشان هم معدود بود عکاسان جنگ بودند.
در این گفتگو پای صحبت سعید صادقی یکی از بزرگان عکاسی جنگ نشستیم تا خاطرات ایشان را بشنویم و برای مخاطبان ارائه کنیم. که البته سخن گفتن به شیوه سعید صادقی در مصاحبه کار ما را برای تنظیم کمی سخت کرد اما حداکثرتلاشمان را به خرج دادیم تا در عین امانت این کار را انجام دهیم.
آنچه پیش روی شماست قسمت دوم این گفتگو است که این عکاس جنگ میگوید:
*یادی از شهید حسین افراسیابی
شهید حسین افراسیابی که 4 برادر دیگرش هم به شهادت رسیدند خیلی آدم عجیبی بود. یادم هست ایشان در کنار فرد دیگری کار می کرد. آن طرفی که کنارش کار می کرد الان از ثروتمندان امارات عربی است. شهید افراسیابی همسرش ترک زبان بود برای همین می آمد از من می پرسید می خواهم بهش بگویم دوستت دارم چی باید بگم؟ من یادش می دادم. خیلی دوستش داشتم. هنوز هم من شهادتش را باور نکردم.
*جایزه شهید آبشناسان برای کسانی که سیگارشان را ترک کنند
ما با افراسیابی در کردستان بودیم و آن موقع صیاد شیرازی و آبشناسان هم بودند. شهید آبشناسان که از مردان بزرگ جنگ بود به ما می گفت اگر سیگار را ترک کنید بهتان جایزه می دم. نفس پاک دفاع مقدس از جنس این ها بود. حالا امثال جواد افراسیابی رفتند اما آدم هایی مثل همکار او ماندند که الان میلیاردر است. واقعا بعضی از رفتار مسئولین باعث می شود آثار این روحیه عاشقانه در امثال ما کشته شود.
*رویارویی با دشمن در خانه
دشمن وقتی دید نمی تواند با این جوانان جان بر کف بجنگد در نتیجه سنگر را کشاند داخل خانه ها. آ نها خوب بلدند چه کار کنند. وقتی من و شما به خاطر شهوت قدرت به جای ان که واقعیت را ببینیم، سرمان گرم جای دیگری است نتیجه می شود همین اوضاع فعلی.
*بسیجی یعنی علی فریدونی
اعتقاد دارم الان ما به کسانی احتیاج داریم که فارغ از تندروی ها، بتوانند با اقشار مختلف مردم بنشینند و صحبت کنند. افرادی مثل علی فریدونی را ببینید. هر کسی او را ببیند جذبش می شود. بسیجی یعنی امثال ایشان. واقعا انسان شریفی است. هر کس، حتی کافر هم باشد برای رزمندگان کشورش احترام قائل است. ما باید افرادی چون کاظم اخوان را بیاوریم وسط و جوانانمان را با این افراد آشتی دهیم.
*شهید محمود کاوه آدم خاصی بود
من محمود کاوه را خیلی نمی شناختم. ایشان از ادم های خاصی بود که وقتی دینمش در شمال عراق فعالیت می کرد. در منطقه چارتر بود که روابطم با ایشان نزدیکتر شد. یادم هست یک روزصبح اول وقت که من پیگیر عکاسی خودم بودم ، این بچه ها یکی از رفقای نزدیکشان را هم از دست داده بودند و حال نداشتند حتی جواب سلام کسی را هم بدهند. با این حال کاوه وقتی فهمید من مثل خودش به مقدس بودن جنگ اعتقاد دارم خیلی مرا تحویل گرفت. مسیری را با هم همراه شدیم. کومله و دمکرات ان زمان در منطقه بود و شهید کاوه بیشتر از این که مواظب خودش باشد مواظب من بود. همین رفتارش بود که باور من را از درون بیشتر کرد. ایشان ادم زرنگی هم بود. یادم هست جاده بدی بود و بیشتر از قاطر برای رفت و امد استفاده می کردند.
*عید سال 1360 در کنار حسن باقری
معتقدم ما خیلی از سرمایه های ملی مان را خیلی راحت دور می ریزیم. حسن باقری که در مدیریت جنگ نقش ویژه ای داشته کسی حرفی ازش نمی زند یا کمتر می زند. من خاطره ای از ایشان دارم. یک شب ما در تپه نئبه چادر زده و خوابیدیم. عید سال 1360 بود. بچه های اطلاعات عملیات در منطقه بودند. ما به آن ها گفتیم بروید صبح بیایید. فردا هر چه منتظر شدیم تا ساعت 2 خبری از آن ها نشد. وقتی بالاخره آمدند، گفتند ما راه را گم کرده بودیم و تا پیدا کنیم طول کشید. کسانی راه را گم کرده بودند که علاوه بر این که عضو اطلاعات عملیات بودند، بچه ی سوسنگرد و بومی آن جا بودند و با منطقه آشنایی کامل داشتند. این نشان می دهد کار کردن اطلاعات- و عملیات در آن منطقه چقدر سخت و پیچیده بوده. حالا حسن باقری هم مسئول اطلاعات و عملیات بود و هم مدیریت می کرد و هم روی شناخت دشمن کار می کرد و در همه ابعاد جنگ حضور داشت. این است حسن باقری من. واقعا دردم می گیرد که چرا امثال رضا چراغی و دستواره و زین الدین چرا نباید شناخته شده باشند.
*التماس میکردیم تا عکس بگیریم
عکس هایی که ما گرفتیم به راحتی نبود. واقعا با التماس عکس می گرفتیم. باید با این بچه ها رفیق می شدیم تا اجازه عکاسی پیدا کنیم. در خرمشهر، جهان ارا بود که امکان عکاسی را برایم فراهم کرد. این آدم به قدری بزرگ بود که حتی برای کسانی که از ترس فرار کرده بودند خرجی می فرستاد. به قدری درکش نسبت به کار من بالا بود که از من به خاطر عکاسی ام تشکر می کرد. همین بود که من انرژی پیدا می کردم و تا لحظات آخر سقوط خرمشهر ماندم و عکاسی کردم.
یادم هست نزدیک پل 40 متری بودیم. شهر فقط آتش و خون بود. علی موحد هم در کنار ما بود. اوضاع وحشتناکی بود.
*علاقه من به ژ-3 باعث شد به جنگ بروم
من به به تیر اندازی و به خصوص به تفنگ ژ-3 علاقمند بودم و شاید یکی از دلایلی که رفتم جنگ همین بود. اما اوضاع در منطقه واقعا وحشتناک بود. من خودم به چشم می دیدم عراقی ها وقتی ایرانی ها را می گرفتند نفت ریخته و می سوزاندنشان. عراقی ها طوری تربیت شده بودند که ایرانی ها را مجوس می دانستند و راحت می کشتند. این صحنه ها این قدر زجر آور بود که هنوز با من زندگی می کند. عراقی ها به زنان ما رحم نمی کردند. این اتفاقات آنقدر اذیت کننده اس که من نمی توانم تعریف کنم.
*دیدار با یک عکاس عراقی
بعد از جنگ رفتم عراق و«عبد بطاط» را پیدا کردم که او هم در جنگ عکاسی کرده بود. سال 82 بود. وقتی فهمید من هم عکاس بودم نشست با من حرف زدن. عکسی را به من نشان داد که شناختم و گفتم من هم در همان لحظه این جا بودم. من هم شانسی چندتا عکس دنبالم بود و زمانی که نشانش دادم و فهمیدم که گویا ما با هم در یک زمان، در یک منطقه بودیم و وقتی که ما عقب رفتیم، آن ها آمدند جلو و در همان محوری که ما بودیم مستقر شدند. نشستیم و عکساهایمان را تطبیق دادیم. وقتی بهش گفتم من یادمه شما آنجا ایرانی ها را آتش می زدید، با شنیدن این حرف او کمی افسرده شد و گفت من خودم شیعه هستم. احمد زیدان فرمانده و دوست من بود که او هم شیعه اما بعثی بود. گفتم چرا با مردم بدبخت این کار را کردید؟ گفت این ها به قدری آنتریک شده بودند که این کار برایشان آسان بود و اگر این کار را نمی کردند، واحدهایی در ارتش بودند که خود آن ها را می کشدند.
*به آلبوغبیش گفتم مگه تو نمرده بودی؟!
در خرمشهر من توفیق پیدا کردم که افرادی چون عبدالرضا موسوی و بهروز مرادی و رضا دشتی را ببینم. یک برادری بود به اسم آلبوغبیش که وقتی ایشان را دیدم 9 تیر به بدنش اصابت کرده بود و فکر کردم کشته شده. کنار آلبوغبیش یک آخوندی را هم دیدم که کاسه سرش را با چاقو برداشته بودند و به وضع فجیعی به شهادت رسیده بود. اسمش شیخ شریف قنوتی بود. آلبوغبیش از آن هیکل دارها و آدم شجاعی بود اما باورم نمی شد زنده مانده باشد. چند سال بعد، او را پیش جناب سرهنگی دیدم و گفتم مگه تو شهید نشدی؟! گفت نه. من وقتی شما از کنارم رد می شدین زیر چشمی نگاهتان می کردم.
*جنگی که واقعا جنگ بود
این وضع خراب خرمشهر برای من که چند روزی بود آمده بودم امری عادی شده بود اما برای کسانی که خانه و زندگی شان آن جا بود و کاشانه شان به اشغال رفته بود سخت و دشوار بود و گریه می کردند. آن جا بود که به خودمان آمدیم که جنگ واقعا جنگ است و شوخی نیست.
*مرتضی قربانی در کمین دشمن
سرداران واقعی جنگ تعدادشان زیاد نبود. اگر می خواهید یکی از آن ها را بشناسید همین مرتضی قربانی است که با جنگ عجین شده بود. ایشان خیلی کاربلد و شجاع بود. مرتضی قربانی حتی در کمین ها هم خودش حاضر می شد.
*نوابغی چون حسن باقری و کاظم اخوان
در پیشبرد و طراحی عملیات بیت المقدس حسن باقری معروف است. همه فرماندها بزرگ مثل حسین خرازی و همت و ... نیروهای ایشان بودند. 10 اردیبهشت 61 ده صبح ما رسیدیم لب جاده. از سمت دارخوین پیاده رفتیم و من رفتم سمت گرم دشت. کاظم اخوان با محسن وزوایی آن جا بودند. ( من محسن وزوایی را ازلانه جاسوسی می شناختم. زمانی که برای عکاسی می رفتم لانه، محسن آن جا بود) نیروهای ما بعد از 18 ماه بر جاده مسلط شدند. کاظم به قدری شجاعت داشت که من نمی توانم وصفش را بگویم. ایشان به تنهایی از منطقه ی خودی خارج شد و شلمچه را رد کرد و رفت مرز و بعد از شناسایی مفصل، با کلی عکس و فیلمی که از خط اول عراقی ها گرفته بود، برگشت پیش حسن باقری. همین جسارت و شناسایی کاظم اخوان بود که باعث شد بچه ها در مرحله دوم عملیات رفتند جلو و پیشروی شد. بر اثر این دو مرحله دشمن عقب نشینی کرد. خوب یادم هست که شناسایی کاظم اخوان 48 ساعت طول کشیده بود. رفته بود درست در دل دشمنی که مثل گرگ بود. شدت آتش به قدری بود که شب مثل روز شده بود. این قدر منور می زدند که من راحت عکس می گرفتم و حتی لازم نبود فلاش بزنم. کاظم در این موقعیت رفته بود شناسایی. در همچین وضعی بود که دشمن از ترس هویزه و حمیدیه را رها کرد. شب ها که در خط درگیری می خوابیدیم، من در سنگر عراقی ها استراحت می کردم که پر از موش بود. از ترس جانم می رفتم کنار موش ها می خوابیدم. خیلی هم موش بود، به قدری که لباسهایم را می خوردند. بعدش کلی امپول زدم به خودم تا مریض نشوم، اما کاظم می رفت روی سقف سنگر می خوابید و انگار روی بالکن خانه شان خوابیده. این قدر نترس بود. من می گفتم کاظم! لامصب بیا پایین می گفت من اینجا راحت ترم می خوام هوای خوب بخورم. از همان جا منطقه را زیر نظر می گرفت و شناسایی می کرد و گرای توپخانه ها را در می آورد. با این که عکاس بود اما کارهای نظامی ای را که به او هم مربوط نبود انجام می داد و باعث موفقیت هم می شد.
*دو روز قبل از آزادی خرمشهر وارد این شهر شدم
یادم هست، خرمشهر که آزاد شد، من از پشت شلمچه وارد شهر شدم این درحالی بود که نیروهای ما دو روز بعد وارد خرمشهر شدند. ما برای خودمان ول می چرخیدیم و عکس می گرفتیم. وارد شهر که شدم داریوش گودرزی را دیدم که داشت داخل سنگرها دنبال غنیمتی می گشت. ایشان عکاس ایرنا بود. آنجا خیلی هم با هم شوخی کردیم. با داریوش ارتباطم خیلی نزدیک بود. همان موقع اخوان را دیدم که گفت اسیرهای زیادی گرفتیم.
*دادی که برادر احمد سرم کشید
احمد متوسلیان را هم خوب یادم هست. ایشان خیلی حساس بود نسبت به جان نیروهایی که با او کار می کردند و برای همین بسیار سختگیرانه برخورد می کرد. احمد آقا بچه یزد و زرنگ بود. با من آشنا شده بود و گاهی حتی کمکم هم می کرد. یک بار در نهر عرایض گیر کرده بودم. آتش خیلی سنگین بود. احمد نیرو کم آورده بود. جواب بی سیم ها رو هم نمی داد. عصبانی بود. از هر کسی هم که می دید استفاده می کرد. به من گفت لامصب اون دوربین رو بذار کنار، بیا این جا رو نگاه کن. به ایشان گفتم بابا جان! من کارم عکاسی و کاری به این کارها ندارم. فریاد زد بشین این جا برادر من! چند تا جنازه ی بچه ها افتاده بود اطراف ما. گفتم می خوام برم از این جنازه ها عکس بگیرم. گفت آخه جنازه به چه دردت می خوره؟ ولش کن ما اینا رو می بریم بعدا.
*به احمد متوسلیان گفتم تو بمیر تا من ازت عکس بگیرم
حاج احمد در عین سخت گیری مهربان بود. آن قدر رفتارش محبت آمیز بود که فریادش یادم رفت. منو ماچ کرد و رفت و سه روز بعد برگشت. من در به در دنبال جنازه ی آدمیزاد می گشتم که ازش عکس بگیرم اما این سه روز کسی را برای عکاسی پیدا نکرده بودم. به شوخی به احمد متوسلیان گفتم تو بیا بمیر تا من ازت عکس بگیرم. سر این حرف من کلی خندید و گفت پس تو از هر کسی عکس می گیری می میره.
*حاج احمد یک یزدی بدقلق بود
آن موقع من با ابراهیم همت صمیمی تر از حاج احمد بودم چون بالاخره متوسلیان رییس کل تر بود. همت با آدم ها بیشتر می جوشید اما احمد متوسلیان از آن یزدی های بد قلق بود که تا به کسی اعتماد نمی کرد با او صمیمی نمی شد. آخرین دفعه ای که حاج احمد را دیدم در عملیات بیت المقدس بود. مدتی بعد که رفتم لبنان شنیدم ایشان هم در لبنان است اما گفتم ولش کن ، من با او کار ندارم. در منطقه ی مسیحی نشین زحله مشغول عکاسی بودم که شنیدم ان ها را گرفتند.
*غلامعلی رشید را با یک من عسل هم نمیشد خورد
در میان فرماندهان، با غلامعلی رشید هم بودم. او این قدر بدعنق بود که با یک من عسل هم نمی شد خوردش. اما فتح الله جعفری و حسن باقری خیلی خوانگرم ومردمی بودند. فتح الله جعفری بچه ی اصفهان است اما خیلی دستش باز است. واقعا می خواست جاش را فدا کند برای ادم. علی مردانی خیلی فتح الله را دوست داشت. فتح الله همین حالا هم خیلی دوست داشتنی است.
*امان از بازیگرهای سیاسی و کاسب های فرهنگی
ما بعد از جنگ دو گروه داشتیم که این گنج را خرج خودشان کردند. یکی بازیگرهای سیاسی و دیگری کاسب های فرهنگی. نابود کردند این گنج عظیم را. برای همین امروز بخشی از جوانان خیلی از بزرگان دفاع مقدس را نشناخته و برایشان مهم نیست شهداها که بودند.
*شهیدی که عضو ناسا بود
یک گروهی بودند در جنگ که کمتر از آن ها صحبت شده. این ها تحصیلکرده های دانشگاهای خارج از کشور بودند که زمان جنگ درس هایشان را ناقص گذاشتند و سریع برگشتند ایران. عده ای از آن ها در مقطع دکتری بودند. این ها چون با سواد بودند در طراحی بسیاری از مسائل کمک می کردند. یادم هست ردانی پور خوب توانست با آنها کار کند. مصطفی ردانی پور از آن آخوندهای شجاع بود که با هم در جنگ رفیق شدیم. یادش یخیر، خیلی با هم شوخی می کردیم. از اهواز که می روی به سمت سوسنگرد منطقه ای است به نام کوزران. دشمن تا 4 کیلومتری اهواز آمده بود. یکی از این افراد تحصیلکرده که عضو ناسا هم بود فکر کرد و به چمران گفت برای این که دشمن را شکست دهیم منطقه را آب ببندیم. کرخه کور را باز کردند و دشمن نتوانستن تکان بخورد. غیور اصلی خیلی با این افراد قاطی بود و خودش هم بسیار ادم خوبی بود. واقعا آدم حسابی بود. همان موقع بعضی از همین تحصیل کرده های خارج تصمیم گرفتند خودشان موشک بسازند که یکی شان سر همین موضوع کاملا سوخت و به شهادت رسید اما امروزهیچ کجا نامی از این آدم ها نمی بینیم.
*هیچ وقت یادم نمی رود قاسم سلیمانی چطور آرامم کرد
یادم هست در عملیات کربلای 5 من با بچه های کرمان همراه بودم. آن روزها جوان بودم و خیلی تر و فرز و اصلا حالیم نبود منطقه خطرناک است. داشتم از سه راه مرگ می گذشتم که یک لحظه دیدم اطرافم همه تکه تکه شدند. آتش به قدری شدید بود که چیزی نشنیدم و فقط زمین زیر پایم لرزید و دیدم همه یا شهید شده اند یا مجروح. تکه گوشت بچه ها هنوز جان داشت و می پرید. آنقدر گلوله زدند که زمین سیاه شده بود. من دوربین دستم بود اما انقدر وحشت کرده بودم که انگشتم کار نمی کرد. قاسم سلیمانی آن جا بود و من را دید که چقدر وحشت کردم. آمد بغلم کرد و هی می گفت: چی شد؟ چی شد؟ من فقط عین روانی ها نگاهش می کردم. با این که نیروهای ایشان کشته شده بودند اما حاج قاسم بر خودش مسلط بود و من داشتم دیوانه می شدم. آدم وقتی با این نیروها بود عین برادر می شد با آن ها. من چند روز با این بچه ها بودم و حالا همه شان جلوی چشمم تکه تکه شده بودند. این صحنه هیچ وقت یادم نمی رود که قاسم سلیمانی چطور من را آرام می کرد. باور کنید در آن لحظه چشم هایم می دید اما مغزم کار نمی کرد. هر وقت یاد ان روز می افتم اعصابم به هم می ریزد. اگر عکاسی می کردم هیچ کس نمی توانست ان عکس ها را نگاه کند از بس مشمئز کننده بود. سرهای قطع شده هنوز جان داشت. حاج قاسم من را کشید برد و آبی به من داد تا حالم جا امد. من بهترین روزهای زندگی ام را کنار این بچه ها گذراندم و واقعا شاکر و خوشحالم از این که تنه ام به تنه شان خورده.
*بچه های روزنامه به ما می گفتند دیوانه ها
روزهایی حضورمان در روزنامه جمهوری اسلامی، من و حسن باقری و امثال ما در اقلیت بودند. بچه های روزنامه به خاطر تفکری که داشتیم به ما می گفتند دیوانه ها. حسن باقری خودش برایم تعریف کرد من یک روز پشت در ایستاده بودم که شنیدم درباره ی ما می گویند دیوانه ها رفتند. فضا این طوری بود.
*امام فرمود: احمد بیا این منو کشت
من امام را خیلی دوست داشتم. چند بار ایشان را در مدرسه رفاه و جماران دیدم. یک بار رفتم داخل اتاقش و دیدم با عرق چین نشسته اند. کنترل خودم را از دست دادم و دوربین را انداختم و پریدم برای بوسیدن ایشان. همین طور فقط ایشان را ماچ کردم که بالاخره با خنده گفتند احمد بیا که این منو کشت. در آن فرصت من با یک دوربین تند تند عکس می گرفتم. به ایشان می گفتم بشینید، کج نگاه کنید، این طرف بایستید. ایشان هم با صبوری کامل می خندید. می گفتند من خسته شدم، من هم که همینطور که عرق می ریختم گفتم حاج آقا بشینید سرجاتون تو رو خدا، بذارید عکسم رو بگیرم. یکی آمد گفت بسه دیگه. گفتم برو بابا! بذار کارم رو بکنم. امام فرمودند بگذار کارش را بکند. حال عجیبی داشتم. در یک لحظه هم شاتر می زدم، هم نگاتیو عوض می کردم، هم عرقم را خشک می کردم، هم ایشان را می بوسیدم. قابل وصف نیست. بعد از چند دقیقه فرمودند تمام نشد؟ گفتم چرا. رفتم دستشان را گرفتم. گفتند چه شد باز؟ گفتم اجازه بدید صورتتان را ببوسم. بوسیدم. ناهار هم آبگوشتی دادند من خوردم. وقتی آمدم بیرون هوا گرگ و میش بودم. خیلی خوشحال بودم.
*جریمهای که حسن باقری برای سیگاریها تعیین کرده بود
یک چیزی یادم آمد از حسن باقری. در جنگ هر وقت ما را می دید که سیگار می کشیم 10 تومن جریمه مان می کرد. گاهی هم که می دانست من پول ندارم خودش برایم سیگار می خرید اما جریمه ام هم می کرد. خودش می خرید که من زیاد نخرم.