به گزارش نما به نقل از همشهری، برای دیدن نیازی به چشم نیست. پیرمرد نابینا اینها را میگوید و دست روی زانوهایش میگذارد و بلند میشود و راه میافتد. سینی چای را از دست همسرش میگیرد و درست میآید همان جایی که نشستهام. چهره به چهره با من میشود. انگار مرا میبیند! مات و مبهوت او شدهام؛ « بفرمایید. پس چرا معطلی جوان. چایت را بردار!» مهمان این صفحه مان اسماعیل مهری است؛ نابینایی 71ساله که نه عصای سفید بهدست میگیرد و نه دست به دیوار راه میرود! چشم او اراده پولادین و عزم فوقالعادهاش است. خرج زندگیاش را خودش درمیآورد و به قول خودش موفقترین تاجر دنیاست!
من ثروتمندم!
آقای مهری آنقدر حرفهایش شیرین و پرمعناست که در کنار او تنها حس شنوایی غالب است و بس. سر تا پا گوش، مجذوب حرفهایش هستم. خانهاش هنوز کاهگلی است. هیچ وسیله تزیینیای در خانهاش به چشم نمیخورد؛ وسایل اضافی هم همینطور. تمام وسایل خانه را اگر جمع کنی یک وانت هم نمیشود. با این حساب باور اینکه آقای مهری طبق گفته خودش ثروتمندترین تاجر دنیاست بسیار سخت است. تنها در یک صورت امکان پذیر است، اینکه یک سرمایهگذاری و شاید یک حساب بزرگ پسانداز در بانک و جای دیگری داشته باشد. خیلی با اطمینان روی ثروتمند بودنش پافشاری میکند. پیداست گنج بزرگی دارد اما کجا پنهانش کرده؟ خدا میداند. مهری میگوید: «به اندازه نیازم کار میکنم. به اندازه نیازم هم خرج میکنم. برخی اوقات با اینکه ولخرجی هم میکنم باز هم سرماه مبلغی میماند. ما 2نفریم و این مقدار درآمد برای ما زیاد است. برای همین خیلی وقتها اجناسم را به قیمت خرید و یا با سود بسیار اندک به مردم میفروشم. اگر این کار را نکنم آنقدر درآمد زیاد میشود که وقت خرج کردنش را نمیکنم! با خود میگویم اسماعیل نصفماه را برای خودت کار کردی بقیه را برای رضای خدا کار کن چه میشود؟ اینطور بهتر است. خرج زندگیات که درمیآید، سرگرم هم هستی و تازه اگر خدا قبول کند توشهای هم فرستادهای برای آخرتات. حالا بهنظر شما من بیراه گفتهام؛ ثروتمندترین تاجر دنیا نیستم!؟»
تجارت کسب و کارمن است
یعنی درآمد آقای مهری چقدر است؟ کسب و کارش چیست؟ مگر کسی هم پیدا میشود در این دوره و زمانه بگوید دیگر بس است، پول نمیخواهم؟ آقای مهری سؤالات عجولانهمان را اینگونه پاسخ میدهد: « من تاجرم. کارم خرید و فروش خشکبار است؛ مثل گردو، بادام، انجیر، کشمش و... اما اغلب سودم از فروش پنبه حاصل میشود». با این اقلامی که آقای مهری لیست کرد خوب معلوم است که باید نانش در روغن باشد. میگوید: «اگر مایل باشید برویم به انبار تا محل کارم را ببینید. تازه جنس خالی کردهام. آنجا که برویم با کارم بیشتر آشنا خواهید شد».
بردههای حرص و طمع
مرد نابینا راه میافتد و میرود به طرف انبار اجناس. برخلاف تصورمان از خانه خارج نمیشود! انگار انبار بزرگی که از آن حرف میزند همینجاست؛ در این خانه کوچک. در گوشه حیاط در چوبیای که بسیار هم کوچک است جا خوش کرده. آقای مهری به طرف آن در میرود. قفل و بندی ندارد و راحت با یک فشار به داخل باز میشود و وارد میشویم. باورنکردنی است؛ « اینها همه سرمایه من است. دیروز هر چه مایه داشتم را خرج کردم، تا توانستم جنس خریدم. فصل پاییز فصل برداشت است. من هم باید تا میتوانم خشکبار بخرم تا در زمستان دستم خالی نشود.» 4گونی پنبه، چند کیسه کوچک که وزنشان به 10کیلو هم نمیرسد گردو، بادام و کمی هم حبوبات؛ همین. انباریای که پیرمرد از آن حرف میزد با چشم هم میشد تخمین زد که چقدر میارزد. شاید اگر بخواهیم خیلی دست بالا بگیرم ارزش اجناس آن انبار به زحمت به یک میلیون تومان میرسد. عجیب است یا پیرمرد حساب و کتابش لنگ میزند و یا اینجا اجناس خیلی ارزان است اما با چند سؤال معلوم میشود که نه حساب و کتاب مهری مشکل دارد و نه اجناس ارزان است؛ «درماه 250هزار تومان درآمدم است. برایم کافی است! شکر خدا مستأجر نیستم و جایی هم قرض و بدهی ندارم. مگر انسان برای زندگی کردن به چه چیز نیاز دارد. یک سر پناه و یک لقمه نان حلال کفایت میکند. بقیهاش هم حرص و طمع است. هر انسانی اگر بتواند حریف آز و ولعاش بشود آنوقت است که مفت و مجانی ثروتمند میشود. مردم این دوره و زمانه رفتارهای عجیبی دارند. همهشان در حال دوندگی بیجا هستند. آخر مگر این جسم 70یا 80 کیلوگرمی چقدر خرج دارد؟! دارایی واقعی را ندانسته کنار میگذارند و بهدنبال داراییهایی هستند که به یک ارزن هم نمیارزد. دارایی واقعی یک انسان، خانوادهاش است و آرامشی که زیر یک سقف خانه میشود پیدایش کرد؛ همین. اما متأسفانه نمیدانم چرا برخی اینها را از یاد بردهاند و به ترکستان دارند میروند. از صبح تا شب بهدنبال چیزهایی هستند که چه بهدستاش بیاورند و چه نیاورند چندان تفاوتی نمیکند. آدم نباید افسار زندگیاش را بهدست حرص و طمع بدهد؛ خدای ناکرده اگر اینطور بشود هر چقدر هم طلا و الماس روی هم بچیند آخر هم فقیر است و بردهای بیش نیست؛ در واقع انسانی است که به جای بنده خدا بودن شده برده حرص و طمعاش.»
عشق سپید در میان تاریکیها
آقای مهری و همسرش هیچ فرزندی ندارند. هر دوشان دیر ازدواج کردهاند یعنی 22سال پیش و به همینخاطر تنها زندگی میکنند. مهری میگوید: «سوت و کوری خانهمان بهخاطر کوری و نابینایی نیست. ما از نابینایی درمانده نیستیم. در و دیوارهای این خانه صدای بچه را نشنیده؛ به این خاطر است که اینجا ساکت و بیروح است. به هر حال قسمت ما این بوده؛ خواست خداست و راضی هستیم به رضای او». فاطمه خانم همسر آقا اسماعیل است. او هم چشمان کم سویی دارد؛ تنها 30درصد بینایی دارد. خیلی کمحرف میزند مثل اینکه چشم و گوش او همسرش است. هر سؤالی که از او میپرسم نگاهاش را میدوزد به اسماعیل. میخواهد تا او پاسخ بدهد. به زحمت 4 کلمه به زبان آورد. میگوید: «فرقی نمیکند حرف دل من و اسماعیل یکی است». از فاطمه خانم در مورد زندگی مشترکشان پرسیدم؛ اینکه آیا شوهر تاجرش در کار منزل هم به او کمک میکند یا نه؟ او در پاسخ میگوید: « اسماعیل مرد زحمت کشی است. کمتر میخوابد و بیشتر زندگی میکند. روز ما از بعد از نماز صبح شروع میشود. اول به مرغ و خروسها میرسیم، بعدش هم حیاط خانه را آب و جارو میکنیم. صبحانه را باهم میخوریم و بعد اسماعیل میرود به بازار. ظهر که میشود اسماعیل به خانه بازمیگردد تا با هم سر یک سفره بنشینیم. مردهای بازاری بیشتر در حجرهشان ناهار را صرف میکنند اما من و اسماعیل به تنهایی یک لقمه از گلویمان پایین نمیرود؛ باید با هم غذا بخوریم تا بهمان بچسبد. همیشه سر موقع به خانه میآید اما اگر دیر کند منتظرش میمانم تا برگردد و بعد سفره را پهن میکنم. اسماعیل هم همینطور است؛ گاهی وقتها دوستانش در بازار غذایی را تعارفاش میکنند که اگر دستشان را پس بزند ناراحت میشوند و به ناچار لقمهای برمیدارد. اسماعیل مقداری از آن غذای اندک را به خانه میآورد و میگوید من خوردهام و این سهم تو است. سر سفره که مینشینیم من در مورد کارهای خانه حرف میزنم او هم برایم از بازار و کاسبیاش میگوید. بعد از ناهار اسماعیل راهی بازار میشود. بیشتر وقتها بعد از ظهرها من نیز با او همراه میشوم و با هم به بازار میرویم. اینطوری بیشتر در کنار هم هستیم».
از عصا بیزارم!
رفتار خاص آقای مهری همه اهالی محل را به تعجب واداشته است تا جایی که میگویند تا به حال هیچکس نابینایی با این هوش و ذکاوت ندیده است. تعجب آنها بیشتر از این بابت است که تا به حال آقای مهری را عصا بهدست ندیدهاند. او طوری بدون عصا در کوچه و خیابان راه میرود که هیچکس باورش نمیشود او نابیناست. مهری میگوید: عصا دست و پاگیرم میشود! از طرفی با عصا همه میفهمند که من نمیبینم. میخواهند به آدم ترحم بکنند. من از ترحم کردن بیزارم و به همین خاطر است که از عصا هم بدم میآید. هر مسیری را که یکبار بروم یاد میگیرم و نیازی به عصا ندارم مهری در ادامه از سفرهای 40سال پیشاش میگوید؛ سفرهایی که به کشورهای همسایه داشته است؛ «آن موقع که جوان بودم کارم این بود که به هندوستان، ترکمنستان و عراق سفر کنم. آن موقع هم تجارت میکردم. پنبه به این کشورها میبردم و به جایش ادویه و شکر میخریدم. با کاروانیان همراه میشدم و با آنها مسافرت میکردم. حتی در جادههای سنگلاخی و کوهستانی آنجا هم عصا بهدست نگرفتم، اینجا که دیگر کوی و برزنش را مثل کف دست میشناسم.» جالب است بدانید آقای مهری از همان بدو تولد نابینا نبوده. بیماری آبله ،چشمان او را در 5سالگی گرفته است؛ «چیزی از دنیای روشن در خاطرم نیست. 5سالم بود که نابینا شدم و تنها چیزی که بهخاطر میآورم چهره مهربان مادرم است.»