به گزارش فارس، عذرا
رستمیان، تنها عروس خانواده شهیدان دستواره، از جمله همسران شهدایی است که
همیشه آرمانهایش را فریاد میزند و بارها شده که وصیتنامه شهید «سیدمحمدرضا دستواره» را که یکی دو ساعت قبل از شهادتش نوشته شده را در گوش جوانان و هم سن و سالان همسر شهیدش زمزمه کرده است.
شرط ازدواج وی هم برای نسل امروز آموزنده است؛ شرط نخست رستمیان این بوده
است که همسرش به جبهه برود و دیگر اینکه از خانواده سادات باشد.
در بیستو ششمین سالگرد شهادت سردار بلندآوازه سپاه اسلام، شهید «سید
محمدرضا دستواره» قائم مقام لشکر 27 محمدرسولالله(ص) با همسر این شهید به
گفتوگو نشستهایم.
* من سیدمحمدرضا دستواره هستم
بنده متولد سال 1342 هستم و در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. در 9
سالگی، علاوه بر روخوانی کل قرآن کریم، احکام بانوان را یاد گرفتم. سال
61 در امور تربیتی شهرری مشغول به کار بودم که به واسطه یکی از دوستان
با «حاج رضا» آشنا شدم. در واقع دی ماه 61 وی به همراه شهید «رضا چراغی» به
منزل ما آمدند و صحبتهایی صورت گرفت.
حاج رضا در ابتدا گفت که دائماً در جبهه است و کمی هم درباره مجروحیت
شدیدی که در پای چپ داشت، صحبت کرد. بعد از این صحبتها خودش را معرفی کرد
که من «سیدمحمدرضا دستواره» هستم. تازه آن موقع فهمیدم که او سادات است و
از این موضوع بسیار خوشحال شدم. بعد از آشنایی اولیه خانوادهها، مراسم
ساده نامزدی برگزار شد و حاج رضا یک روز بعد به جبهه رفت.
* سفارش امام برای تداوم زندگیمان؛ «باهم خوب باشید»
در جریان عملیات «والفجر مقدماتی» بود و لشکر 27 محمدرسول الله(ص) نقش
بسزایی در این عملیات داشت. حاج رضا از دی ماه تا عید به تهران نیامد. بعد
از عملیات، فرصت کوتاهی برایش پیش آمده بود و که در این فرصت نامه 27
صفحهای را برایم نوشت. حاج رضا دست به قلمش هم خیلی خوب بود.
بعد از آن، کادر لشکر 27 برای سازماندهی بیشتر به تهران آمد که سه روز
قبل از عید نوروز، حاج رضا هم با آنها آمد. برای برگزاری مراسم عقد وقت
گرفتیم تا به محضر امام خمینی (ره) برویم. بعد از جاری شدن خطبه عقد با
مهریه 14 سکه به نیت چهارده معصوم، حضرت امام(ره) با لحن خاصی فرمودند: «با
هم خوب باشید». این سفارش ایشان در تمام لحظات زندگی با ما بود. بنا به
شرایط اگر زمانی بین ما اختلاف سلیقهای ایجاد میشد، جمله حضرت امام (ره)
را تکرار میکردیم که «باهم خوب باشید».
* یک ماه بعد از ازدواجمان به منطقه جنگی رفتیم
پنجم اردیبهشت سال 1362 آغاز زندگی مشترکمان بود. یک ماه بعد از آن،
قرار شد حاج رضا به منطقه اعزام شود. من هم یک چمدان کوچک بستم و با یکی از
قطارهایی که به سمت اندیمشک میرفت، به سمت جنوب حرکت کردیم. قطارهای آن
زمان نیمکتهای چوبی داشت؛ همسر شهید «حسین ممقانی» هم در کوپه ما بود؛
او فرزند اولش را باردار بود و به خاطر تکانهای شدید قطار حالش هم اصلاً
خوب نبود.
اولین سفر مشترکمان به اندیمشک بود و بعد از آن هر جایی که حاج رضا
میرفت، به همراهش میرفتم؛ کرمانشاه، پاوه، اسلامآباد غرب و اهواز، نقاطی
بود که با حاج رضا بودم. البته ما در شهرهای پشت جبهه زندگی میکردیم و
تعداد زیادی از همسران نیروهای خط مقدم در آن شهرکها از جمله محلهای
مسکونی بیمارستان شهید کلانتری مستقر بودند.
در آنجا شرایط همه ما مثل هم بود. با شنیدن مارش هر عملیاتی لحظه به لحظه
منتظر خبری از عزیزانمان بودیم. شرایط سختی بود و همه ما مضطرب بودیم تا
مطمئن شویم عملیات به خیر و خوشی تمام شده است. در هر عملیاتی معمولاً چند
نفر از جمع ما، بعد از به شهادت رسیدن همسرش، باید اسباب و اثاثیهشان را
جمع میکردند و به شهرهای خود باز میگشتند.
حاج رضا قبل از ازدواج، از پای چپبه شدت مجروح شده بود و این جراحت
خیلی اذیتش میکرد به طوری که یکی از رگهای پشت پای او از بین رفته
بود؛ جراحیهای سختی روی پایش انجام شده و چند ماه در بیمارستان بستری شده
بود. در اثر همین مجروحیت، پزشکان گفته بودند که احتمال پدر شدنش ضعیف است و
حاجی از این موضوع خیلی ناراحت بود. یک سال بعد وقتی جواب تست بارداری را
گرفتم، خواهر حاجی که از جریان مطلع بود برای اینکه قدری سر به سر حاجی
بگذارد، گفت: «سید رضا، جواب آزمایش منفی بود» که رنگ از چهره حاجی پرید.
خواهر همسرم زود گفت «ناراحت نباش، خانمت بارداره».
قبل از اینکه فرزند اولمان به دنیا بیاید، حاج رضا میگفت: «خواب دیدم و
میدانم، بچهمان پسر است» به او گفتم «نکند شما پسر دوست هستید؟» جواب
میداند «نه، خدا میداند، هر چه از جانب خداوند باشد ممنون هستم اما
مطمئنم فرزندمان پسر است». حاج رضا حتی اسم «محمدمهدی» را برای پسرمان
انتخاب کرده بود و در نامههای قبل از به دنیا آمدن پسرم، وقتی میخواست
حال مرا بپرسد، مینوشت «به آقا سید مهدی گل سلام برسون». سید مهدی هم در
21 فروردین 1363 به دنیا آمد و زمانی که 2 سال و 3 ماهه بود، پدرش شهید شد.
* مگر بسیجیها سوار ماشین کولردار میشوند که من سوار شوم؟!
در جبهه لنکروز کولردار، در اختیار حاج رضا گذاشته بودند اما او هیچ
وقت از آن استفاده نکرد. میگفت «وقتی که بسیجی در گرما در این ماشینهای
بدون کولر رفت و آمد میکند، من هم باید مثل آنها باشم».
* قبر کنار سیدحسین را نگه دارید
29 خرداد سال 65، سیدحسین برادر کوچکتر حاج رضا، در مهران به شهادت
رسید. حاجی، برادرش را به خاک سپرد و گفت «قبر کنار سیدحسین را نگه دارید،
صاحبش همین روزها میرسد». به خاطر عملیات در جنوب فقط یک روز در تهران
بودیم و بعد از برگزاری مراسم ختم سیدحسین، بلافاصله به اندیمشک برگشتیم.
*فکر نمیکردم حاجی به این زودیها شهید شود
در آنجا بودم که حاج رضا برای آزادسازی مهران رفت. یازدهم تیرماه خبر
شهادت شهید «حسین ممقانی» را دادند و خانم ممقانی با حزن و اندوه زیادی از
ما جدا شد. شهید ممقانی از دوستان صمیمی حاج رضا بود که از جنگ کردستان با
هم بودند.
سه روز بعد از این قضیه آقای شیبانی آمد و به من گفت «حاجی مجروح شده».
من او را قسم دادم که راست بگوید و گفتم «من حاجی را در تهران میبینم». او
ادامه داد «بله شما حاجی را در تهران میبینید». با توجه به اینکه تازه یک
شهید داده بودیم اصلاً فکرش را نمیکردم حالا حالاها نوبت سیدرضا رسیده
باشد.
وسایلی از جمله ضبط صوت، نوارها و کتابهایی را که حاجی دوست داشت،
با فلاکس چای و سایر وسایلی که برای بیمارستان لازم بود، از اندیمشک
برداشتم و به همراه خواهرم و یکی از دوستانمان با ماشین یک خودرو شخصی به
تهران آمدیم. وسطهای راه، با توجه به عکسالعمل اطرافیان، دوستم شک کرده
بود که ممکن است حاج رضا شهید شده باشد اما بروز نمیداد. وقتی به تهران
رسیدیم، به منزل پدرم رفتم تا کمی رفع خستگی کنم و بعد به بیمارستان بروم
تا حاجی را ببینم. حتی نمیدانستم حاج رضا در کدام بیمارستان بستری است. با
توجه به علاقه شدیدی که به حاجی داشتم، تعلل اطرافیان برای رساندنم به
بیمارستان مرا خیلی اذیت میکرد.
توی همین فکرها بودم که یکدفعه خواهر بزرگتر حاج رضا آمد و بدون اینکه
متوجه من باشد، گفت «به ما خبر دادند حاج رضا شهید شده» که من از هوش رفتم.
پیکر حاج رضا را به بیمارستان نجمیه برده بودند. ترکش به ناحیه قفسه
سینهاش اصابت کرده بود. وقتی او را دیدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
است. صورتش را با گلاب شسته بودند.
مزار شهیدان دستواره
* تعیین محل دفن شهید حاج رضا دستواره
بعد از شهادت حاج رضا، برای محل خاکسپاری، دوستانش گفتند که «حاج رضا در
کنار برادرش دفن شود». آن زمان در قطعه 26 جایی را برای تدفین فرماندهان در
نظر گرفته بودند. برای تعیین محل تدفین، پدر حاج رضا به من گفت «اختیار با
شماست؛ اگر دوست دارید که حاج رضا در کنار فرماندهان و دوستانش دفن شود،
آنجا را تعیین کنید؛ اگر هم دوست دارید پیش برادرش باشد، باز هم اختیار با
شماست».
من دوست داشتم که حاج رضا پیش دوستانش دفن شود اما از طرف دیگر
نمیخواستم پدر شوهر و مادرشوهرم برای رفتن سر مزار فرزندانشان اذیت شوند
لذا گفتم «حاج رضا خودش دوست داشت کنار برادرش دفن شود و فکر
میکنم اینطوری بهتر است» بنابراین حاج رضا کنار برادرش سیدحسین دفن شد.
سیدمحمد برادر دیگر حاج رضا بود که او هم در دی ماه سال 65 در شلمچه به
شهادت رسید و پیکرش مفقود شد؛ بعد از 12 سال پیکر سیدمحمد را هم آورند
و این برادر حاج رضا هم بین مزار سیدحسین و حاج رضا به خاک سپرده شد.
مزار شهیدان دستواره در بهشت زهرا(س)
* گنبد سبزی که بالای مزار شهیدان دستواره میدرخشد
نمیدانم راز گنبد سبز بالای مزار شهیدان دستواره که به دست پدر شهیدان
نصب شده است، چیست؛ یادم هست یک روز که به منزل پدر حاج رضا رفتم بودم،
این گنبد را در حیاط دیدم و از حاج آقا پرسیدم « جریان این گنبد سبز چیست؟»
حاجی هم گفت که آن را برای بالای سر مزار بچهها درست کرده است و من
دیگر علتش را نپرسیدم. بعد از نصب این گنبد خیلی راحت میتوانستیم مزار
شهدا را پیدا کنیم. از دیدن این گنبد سبز از دور مثل یافتن نشانهای از
حاجی بود.
* تنها وصیت شهید دستواره در لحظات قبل از شهادتش
شهید دستواره در طول سالهایی که در جنگ بود، نامههای متعددی برای
من نوشت اما هیچ وقت اقدام به نوشتن وصیتنامه نکرد. شب جمعه و یکی دوساعت
قبل از شهادتش، زمان کوتاهی به سنگر میرود تا استراحت کند و در همین فاصله
5 ـ 6 خط وصیتنامه مینویسد که به «تبعیت و پشتیبانی از ولایت فقیه»
تأکید داشت. حاج رضا اصلاً اهل شعار نبود و حقیقتاً تابع ولایت بود.