به گزارش نما ، 1376سال از عاشورای سال ۶۱ هجری میگذرد و گویا این واقعه هر سال درسی نو و پیامی تازه به عاشوراییان میدهد. انگار نه انگار که قریب ۱۴ سده از آن زمان گذشته است. نه گرد و غبار فراموشی روی آن نشسته و نه میتوان ادعای قدیمیشدن به آن زد. هر سال تازهتر، با شکوهتر و زیباتر از سال قبل مردم را بیقرار خود میکند.
امسال نیز درسی تازه از این حادثه عظیم باید گرفت؛ درس ایستادگی، درس مقاومت، درس تسلیم ناپذیری و درسهای بیشمار دیگر. یکی از مباحثی که در این ایام مورد اشاره قرار گرفت موضوع مذاکره یا شبه مذاکره حضرت سیدالشهداء (ع) با عمرسعد ملعون است. برخی میگویند وقتی امام معصوم با همچون عمر سعد معلوم الحالی نیز بنای مذاکره میگذارد چرا ما باید در مذاکره با برخی کشورهای دنیا تردید به خود راه دهیم؟ اما رهبر معظم انقلاب در پاسخ این عده فرمودند:
«چنین تحلیلی در خصوص مسائل تاریخ اسلام و مسائل کشور، نهایت سادهاندیشی است زیرا حضرت علی (ع) با زبیر و حضرت امام حسین (ع) با عمربنسعد، مذاکره به معنای امروز یعنی معامله نکردند بلکه هر دوی این بزرگواران به طرف مقابل خود نهیب زدند و آنها را نصیحت به خداترسی کردند.»
برای روشنتر شدن نوع بیان و نحوه مذاکره یا گفتمان حضرت با عمرسعد مناسب است این بخش از تاریخ را با دقت بیشتری مرور نماییم. لذا بر آن شدیم تا این برش از واقعه کربلا را زیر ذره بین نقادی قرار دهیم.
در مقاتل معتبر چنین نوشتهاند که وقتی عمرسعد با لشکر عظیمى به کربلا آمد و در برابر لشکر محدود امام ایستاد فرستاده او نزد حضرت آمد و نامهای به ایشان داد و گفت: مولاى من! چرا به دیار ما آمدهاى؟
حضرت در پاسخ فرمود: «کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا أَنْ أَقْدِمَ، فَأَمّا إِذْ کَرِهُونِی فَأَنَا أَنْصَرِفُ عَنْهُمْ!» «اهالى شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردهاند، و اگر از آمدن من ناخشنودند باز خواهم گشت!» (تاریخ طبرى، ج ۴، ص ۳۱۱؛ ارشاد مفید، ص ۴۳۵)
خوارزمى مینویسد: امام به فرستاده عمرسعد فرمود: «یا هذا بَلِّغْ صاحِبَکَ عَنِّی اِنِّی لَمْ اَرِدْ هذَا الْبَلَدَ، وَ لکِنْ کَتَبَ إِلَىَّ أَهْلُ مِصْرِکُمْ هذا اَنْ آتیهُمْ فَیُبایَعُونِی وَ یَمْنَعُونِی وَ یَنْصُرُونِی وَ لا یَخْذُلُونِی فَاِنْ کَرِهُونِی اِنْصَرَفْتُ عَنْهُمْ مِنْ حَیْثُ جِئْتُ»؛ از طرف من به امیرت بگو، من خود به این دیار نیامدهام، بلکه مردم این دیار مرا دعوت کردند تا به نزدشان بیایم و با من بیعت کنند و مرا از دشمنانم بازدارند و یاریم نمایند، پس اگر ناخشنودند از راهى که آمدهام باز مىگردم. (مقتل الحسین خوارزمى، ج ۱، ص ۲۴۱)
وقتی فرستاده نزد عمرسعد آمد و جریان را بازگو کرد او گفت امید دارم خدا مرا از پیکار با حسین (ع) رهایی بخشد. بعد هم به ابن زیاد نامه نوشت. ابن زیاد هم نوشت از حسین (ع) و یارانش بیعت بگیر بعد نظرم را خواهم گفت که بازگردد یا نه. عمرسعد نیز متن نامه ابن زیاد را نزد امام فرستاد. حضرت در پاسخی قاطع فرمودند:
«لا أُجیبُ اِبْنَ زِیادَ بِذلِکَ اَبَداً، فَهَلْ هُوَ إِلاَّ الْمَوْتَ، فَمَرْحَبَاً بِهِ»؛ من هرگز به این نامه ابن زیاد پاسخ نخواهم داد. آیا بالاتر از مرگ سرانجامى خواهد بود؟! خوشا چنین مرگى. (اخبار الطوال، ص ۲۵۳)
البته شیخ مفید (ره) در ارشاد ماجرا را با کمی تفاوت نقل میکند: چون سیدالشهداء (ع) رسیدن لشکرها را به کمک عمرسعد به نینوا دید کسی را نزد عمرسعد فرستاد که من میخواهم تو را دیدار کنم. پس شبانه یکدیگر را دیدار کردند و در پنهانی زمانی دراز با هم گفتگو کردند. سپس عمرسعد به جای خویش بازگشت و نامهای به ابن زیاد به این مضمون نوشت: «اما بعد همانا خداوند آتش را خاموش ساخت و پریشانی را برطرف نمود؛ کار این امت را اصلاح کرد، و حسین (ع) با من پیمان بست که از همانجا که آمده به همانجا بازگردد یا به یکی از سرحدات رود... یا به نزد یزید برود و دست در دست او گذارد هر چه خود دانند انجام دهند و در این پیمان خشنودی تو و اصلاح کار امت است...» (ارشاد مفید، مترجم ج ۲، ص ۸۹)
البته مشخص است که عمرسعد این جملات آخری را که حضرت نزد یزید میرود و دست بیعت میدهد از خود اضافه کرده تا قضیه را فیصله دهد و خود را از جنگ با پسر پیامبر برهاند زیرا طبری و دیگران از عقبه بن سمعان نقل کردهاند که گوید: «من از مدینه تا به مکه، و از مکه تا عراق تا آنگاه که حسین (ع) شهید شد همه جا با او بودم، و تمام سخنان او را در تمام این راه شنیدم و هیچگاه چنین سخنی نفرمود که من حاضرم دست خود را در دست یزید بگذارم». ضمن اینکه این روایت نیز متن مذاکره میان حضرت و عمرسعد را بیان نکرده و ابن اثیر و تاریخ طبری نیز میگویند کسی ندانست چه چیزی در این ملاقات رد و بدل شد. (کامل التواریخ، ابناثیر، ج ۴، ص ۵۴)
بنا بر نقلی نیز حضرت در عصر تاسوعا عمرو بن قرظه انصاری را نزد عمرسعد روانه ساخت که مى خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشیم. چون شب فرا رسید ابن سعد با بیست نفر از یارانش و امام نیز با بیست تن از یاران خود در محل موعود حضور یافتند. امام به یاران خود دستور داد تا دور شوند تنها عباس بن علی (ع) و على اکبر فرزندش را نزد خود نگاه داشت. همین طور ابن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه دستور داد دور شوند.
ابتدا امام فرمود: «وَیْلَکَ یَابْنَ سَعْد أَما تَتَّقِی اللّهَ الَّذِی إِلَیْهِ مَعادُکَ؟ أَتُقاتِلُنِی وَ أَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتَ؟ ذَرْ هؤُلاءِ الْقَوْمَ وَ کُنْ مَعی، فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَکَ إِلَى اللّهِ تَعالى» واى بر تو، اى پسر سعد، آیا از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آیا با من مىجنگى در حالى که مىدانى من پسر چه کسى هستم؟ این گروه را رها کن و با ما باش که این موجب نزدیکى تو به خداست.
ابن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم خانهام را ویران کنند. امام فرمود: «أَنَا أَبْنیها لَکَ»؛ من آن را براى تو مىسازم. ابن سعد گفت: من بیمناکم که اموالم مصادره گردد. امام فرمود: «أَنَا أُخْلِفُ عَلَیْکَ خَیْراً مِنْها مِنْ مالِی بِالْحِجاز» من از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مىدهم. ابن سعد گفت: من از جان خانوادهام بیمناکم. امام هنگامى که مشاهده کرد ابن سعد از تصمیم خود باز
نمىگردد، سکوت کرد و پاسخى نداد و از وى رو برگرداند و در حالى که از جا بر مىخاست، فرمود: «مالَکَ، ذَبَحَکَ اللّهُ عَلى فِراشِکَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ لَکَ یَوْمَ حَشْرِکَ، فَوَاللّهِ إِنِّی لاَرْجُوا أَلاّ تَأْکُلَ مِنْ بُرِّ الْعِراقِ إِلاّ یَسیراً» تو را چه مىشود! خداوند به زودى در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزى، نخورى. ابن سعد گستاخانه گفت: جو عراق مرا کافى است. (فتوح ابن اعثم، ج ۵، ص ۱۶۴ و بحار، ج ۴۴، ص ۳۸۸)
ابن اثیر در کامل التواریخ نوشته است این دیدار و مذاکره میان آن حضرت و عمرسعد سه یا چهار بار تکرار شد، و آنگاه عمر بن سعد آن نامه را برای عبیدالله نوشت. (کامل التواریخ، ابناثیر، ج ۴، ص ۵۴)
با دقت در کلمه به کلمه سخنان امام با عمرسعد مشخص میشود که حضرت در هر گام به اتمام حجّت مىپردازد تا هیچ کس فردا، ادعاى بى اطلاعى نکند. جالب اینکه فرمانده لشکر دشمن نیز تلویحا حقّانیّت امام و ناحق بودن دشمن او را تصدیق مىکند، تنها عذرش ترس از بیرحمى و قساوت آنهاست و این اعتراف جالبى است! از سوى دیگر تمام تلاش امام خاموشکردن آتش جنگ است و تمام تلاش دشمن افروختن این آتش است، غافل از اینکه این آتش سرانجام شعله مىکشد و تمام حکومت دودمان بنى امیّه را در کام خود فرو مىبرد. (عاشورا ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها، زیر نظر آیت الله مکارم شیرازی، ص ۳۸۶)