به گزارش نما ، سعیده حسینجانی، مدیر مرکز ترجمه حوزه هنری، در گفتوگو با تسنیم، با اشاره به ترجمه کتابهای دفاع مقدس به زبانهای مختلف گفت: در حال حاضر ترجمه کتاب «فرنگیس» به زبانهای کردی و انگلیسی را در دست انجام داریم.
وی ادامه داد: ترجمه آثار شاخص زبان فارسی به ویژه در حوزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به دیگر زبانها، فلسفه وجودی و اولویت کار مرکز ترجمه حوزه هنریست.
کتاب «فرنگیس» که مهناز فتاحی آن را نگاشته است، شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور است که در حمله نظامیان عراقی به روستای محل سکونتش با یک تبر از خود در برابر سربازان ارتش بعث عراق دفاع کرد.
این کتاب به قلم مهناز فتاحی نوشته شده و در خود خاطرات زنی را دارد که تنها با یک تبر توانست هم از سپاه عراق اسیر بگیرد و هم سربازی را بکشد. به گفته فتاحی این کتاب ثمره تأکید مقام معظم رهبری بر نگارش خاطرات حیدرپور است که از دوران کودکی او در یکی از روستاهای گیلان غرب آغاز شده، به کوههای سر به فلک کشیده کرمانشاه سر زده و از دشتهای آن پونههای وحشی چیده و در ادامه روایتگر جنگی خانگی است که اهالی یکروستا را آواره کوهها کرده است. جنگ از منظر مردم بومی و بیدفاع محور این کتاب است که فرنگیس حیدرپور اینبار به روایت آن پرداخته است.
جذابیت کتاب حول شخصیت اصلی آن، فرنگیس، میچرخد. شخصی که به خلاف بسیاری از زنان روستای خود، تصمیم میگیرد از خانه خود دفاع کرده و تا زمانی که روستایش توسط نیروهای خودی آزاد نشود، خط مقدم را ترک نکند. کتاب از خاطرات وی در زمانهای مختلف جنگ در گیلان غرب روایت میکند که نویسنده برای پر کردن جای خالی خاطرات از یاد رفته فرنگیس، به سراغ مادر و خواهر او هم رفته است و خاطرات را از زبان و ذهن آنها نیز بازیابی میکند. مطلب ذیل یکی از خواندنیترین بخشهای کتاب است. این بخش اتفاقی را روایت میکند که یکی از نقاط اوج کتاب است و از فرنگیس به عنوان نماد شیرزن کرمانشاهی یاد میکند:
«پدرم میدانست نمیترسم. زنها همه با تعجب نگاهم میکردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول میدهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.»
معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپهها، آرامآرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد میشدیم. خمیدهخمیده میرفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرندهها از توی مزرعه میآمد. به چپ و راست نگاه میکردیم و قدم به قدم پیش میرفتیم. گاهی کنار تختهسنگی میایستادیم و جلو را نگاه میکردیم...».