امام برای احمد متوسلیان چه دعایی كرد؟

برشی از خاطرات تشكیل لشكر 27 محمد رسول الله(ص) و دیدار فرماندهان فاتح خرمشهر با امام در كلام عباس برقی.

به گزارش ايسنا عباس برقي مي‌گويد: بعد از فتح خرمشهر قرار شد تمامي فرماندهان حاضر در اين عمليات ( الي بيت‌المقدس) به ديدار حضرت امام خميني (ره) بروند. حاج احمد كمي دير به اين ديدار مي‌رسد و مجدد به همراه تعدادي ديگر از فرماندهان به ديدار پير جماران مي‌شتابند. اتفاقات بعد از آن ديدار و حوادثي كه شب قبل از اعزام احمد متوسليان به سوريه افتاده، از جمله نكاتي است كه عباس برقي بدان اشاره كرده است.

*** تشكيل تيپ 27 محمد رسول‌الله (ص)

حدود هفت هشت روزي مي‌شد كه از حاج احمد بي‌خبر بوديم... ايشان به صورت محرمانه در اين مدت از منطقه خارج شده بود و جز سه چهار نفر هيچ كس در سپاه مريوان از اهداف و كم و كيف كارهاي او اطلاعي نداشت. سرانجام روز سه‌شنبه 22 دي ماه به مريوان بازگشت. خوب به ياد دارم به محض اينكه مرا ديد، گفت: برادر برقي، سريع برويد به بچه‌ها بگوييد براي شركت در يك جلسه اضطراري همگي به ساختمان روابط عمومي سپاه بيايند.

ما هم رفتيم و پيغام ايشان را به تمامي مسئولان اصلي سپاه مريوان ابلاغ كرديم. همان شب، حاج احمد در جمع بچه‌ها سخنراني آتشيني ايراد كرد. از آنجا كه خاطرات دلنشيني از سفر حج داشت، مقداري براي ما در مورد اوضاع و احوال حرمين شريفين، مكه و مدينه، قبرستان بقيع، محله بني‌هاشم، صحراي عرفات و تظاهرات باشكوه حاجيان ايراني در ايام حج صحبت كرد. بعد هم برادرها مراسم دعاي توسل باصفايي را برگزار كردند. به دنبال پايان مراسم دعا، حاج احمد موضوع سفر قريب‌الوقوع خودش و شماري از كادرهاي اصلي سپاه مريوان به خوزستان را مطرح كرد و گفت: قرار شده تعدادي از ما رزمندگان سپاه مريوان عازم جنوب بشويم. بنده افراد برگزيده براي عزيمت به خوزستان را تعيين كرده‌ام و برادر دستواره، مسئول واحد پرسنلي، اسامي آن‌ها را اعلام مي‌كند. هر چه سريع‌تر افراد منتخب خودشان را آماده كنند تا به حول و قوه الهي براي پس فردا راهي جنوب بشويم. پس از خاتمه صحبت‌هاي ايشان، برادر دستواره اسامي افراد منتخب را قرائت كرد.

** خطابه شيوا و بليغ حاج احمد متوسليان در صبحگاه دوكوهه

طبيعي بود كه بچه‌هاي اعزامي از غرب و بسيجي‌هاي اعزامي به دوكوهه، هيچ شناخت قبلي از هم نداشتند. اين مساله خصوصا در مورد بچه بسيجي‌هاي تهراني صدق مي‌كرد. آن‌ها به علت روحيه خاص ناشي از پرورش در محيط پايتخت و جو فرهنگي مساعدي كه در آن نشو و نما كرده بودند، چندان راحت با كادرهاي اعزامي از غرب جفت و جور نمي‌شدند و بعضا دچار اين توهم بودند كه ما پاسداراني كه از غرب به جنوب آمده‌ايم، لابد از حيث سواد فرهنگي سياسي در سطح نازلي قرار داديم. خب، بديهي است كه لازم بود به نحوي منطقي، اين سوء برداشت آن‌ها برطرف شود و ديدگاه‌شان را نسبت به رده‌هاي كادر تيپ اصلاح كنيم.

به گمان من، مهم‌ترين عاملي كه در زايل كردن جو فكري غلط موجود در آن روزها نقش موثري ايفا كرد،همان سخنراني حاج احمد بود. وقتي بچه‌ها را در محل نمازخانه جمع كرديم. حاج احمد در جمع آن‌ها چنان خطابه شيوا و بليغي ايراد كرد كه بسيجي‌ها از همان اوايل سخنراني به شدت تحت تأثير جذبه شخصيتي و سخنان روشنگر او قرار گرفتند.

حاج احمد علاوه بر داشتن شخصيتي سخت جذاب، به فن خطابه و سخنوري هم تسلط شگرفي داشت. حين سخنراني، قد رشيدش را مثل خدنگ راست مي‌كرد. يك دستش را پشت كمرش قرار مي‌داد و با سري برافراشته و جملاتي شمرده و سليس صحبت مي‌كرد؛ با لحني آكنده از صلابت كه حاكي از اطمينان قلبي گوينده به سخنانش بود. در بخشي از آن سخنراني شورانگيز،حاج احمد ضمن اشاره به توطئه‌هاي سياسي نظامي استكبار جهاني عليه انقلاب اسلامي از بهمن 57 به بعد و حمايت‌هاي مالي تسليحاتي امپرياليزم شرق و غرب به دشمن، هيمنه پوشالي تحريم تسليحاتي ايران توسط آمريكا را با تعابير بديعي زير ضرب گرفت و كوبيد. او با لبخندي دلنشين، خطاب به بسيجي‌ها گفت: برادرهاي من! وقتي كه ما مستشاران نظامي آمريكا را از ايران خارج كرديم، آن‌ها «فيوز» موشك‌هاي «فونيكس» هواپيماهاي جنگنده اف- 14 ما را دزديدند و با خودشان بردند ولي ما به كوري چشم آن‌ها توانستيم با يك ترفند ساده اين موشك پيچيده را دوباره عملياتي كنيم.

سخنان حاجي به حدي جذاب و شيوا بود كه از همان اواسط سخنراني به خوبي مي‌شد تاثيرپذيري بسيجي‌ها را در چهره‌هايشان مشاهده كرد. همگي مسحور بيانات حاج احمد شده بودند و مفتون و شيفته به اين عبد صالح خدا و اين مظهر جلال الهي نگاه مي‌كردند ... بعد حاج احمد، فرمانده هر يك از گردان‌ها را به نيروهاي آن گردان رسما معرفي كرد. اول از رضا چراغي خواست براي بچه‌هاي «گردان حمزه» صحبت كند. او هم با آن روحيه بشاش و شاد و شيرين زباني خاص خودش بلند شد و سخنراني جالب و كوتاهي خطاب به بچه‌هاي گردانش ايراد كرد. بعد حاج احمد از حسين قجه‌اي خواست بلند شود و براي بچه‌هاي تحت فرمانش در «گردان سلمان» صحبت كند؛ اما حسين خيلي خجالت مي‌كشيد و از جا بلند نمي‌شد. هر چند كه حاج احمد به او اصرار كرد: بلند شو، برايشان چيزي بگو، حسين طفره مي‌رفت... .

يادم هست رضا چراغي آنجا با اشاره به جثه ريزنقش رفيق قديمي خود با او مزاح مي‌كرد و مي‌گفت: حسين جان، فرمانده گردان شدن كه ترس ندارد! بنازم قدرت خدا را، هيكل يك داري، جگر يازده و دوازده!

از هر طرف صداي خنده و مزاح بچه‌ها با هم به گوش مي‌رسيد. حاج احمد، حاج محمود شهبازي و حاج همت با رضايت به آن‌ها نگاه مي‌كردند و لبخند مي‌زدند. حاج احمد با خرسندي سري تكان داد و رو به شهبازي و همت گفت: از همين امروز بايد دست به كار آموزش اين بچه‌ها بشويم. روزهاي دشواري در پيش داريم.

** تسامح در آموزش؛ هرگز

يك روز به اتفاق حاج احمد، سوار بر تويوتا داشتيم به سمت منطقه «بلتا» مي‌رفتيم. بعد از عبور از پل كرخه، با رسيدن به آن قسمتي كه باند فرود اضطراري قرار دارد، ديديم كه «وزوايي»(محسن)، نيروهاي «گردان حبيب‌بن مظاهر» را سوار بر تويوتاهاي گردان به حركت درآورده و برخلاف جهت حركت ماشين ما دارند به دوكوهه مراجعت مي‌كنند. حاج احمد به بنده گفت: برادر عباس، ماشين را نگه دار،‌برو و از برادر وزوايي سوال كن با توجه به اينكه شما بايد ساعت شش بعد از ظهر از بلتا به دو كوهه برمي‌گشتيد،چرا الان به اين زودي داريد برمي‌گرديد... هنوز ساعت چهار است.

بنده پياده شدم، رفتم سر وفت برادر وزوايي و سوال حاجي را به ايشان منتقل كردم. او گفت: ما كارمان تمام شده و نتيجه‌اي را كه مي‌بايست از آموزش‌هاي امروز مي‌گرفتيم، گرفته‌ايم. بچه‌ها كاملا آماده‌اند. ديگر نيازي نبود بيشتر در منطقه بمانيم. براي همين هم الان داريم به دوكوهه برمي‌گرديم.برگشتم و صحبت‌هاي وزوايي را به حاج احمد منتقل كردم. حاج احمد كه از جواب وزوايي قانع نشده بود، از ماشين پياده شد و به طرف وزوايي رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است كه به شما گفته شده بود برادرجان. اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر بايد در بلتا بمانيد، شما مي‌بايست تا همان زمان مي‌مانديد. مي‌بايست با گردان كار مي‌كرديد و بچه‌ها را بيشتر آماده مي‌كرديد. بعد هم بچه‌هاي «گردان حبيب» را به سمت بلتا برگرداند. آن هم در شرايطي كه تا آنجا حدود چهارده پانزده كيلومتر فاصله بود. بچه‌هاي گردان پانزده كيلومتر آمده بودند، پانزده كيلومتر هم برگشتند، شد 30 كيلومتر! ديگر هيچ كس برايش حس و حالي نمانده بود.

با رسيدن به بلتا، حاج احمد رفت روي يك تپه‌اي ايستاد. من و وزوايي هم در دو طرف حاجي قرار گرفتيم. بچه‌هاي گردان حبيب هم همگي با كلاه كاسك و اسلحه و تجهيزات كامل، همان پايين تپه به صف ايستاده بودند. حاج احمد رو به آن‌ها گفت: اگر اين مطلب واقعيت دارد كه شما آماده‌ايد و نيازي نبود اين دو ساعت را اضافه در منطقه بمانيد، جاي خوشوقتي است. خب، من به شما الان دستور يك خيز پنج ثانيه مي‌دهم، شما انجام بدهيد، ببينم چقدر كار كرده‌ايد. وقتي حاجي به گردان دستور خيز را داد، متاسفانه بچه‌ها نتوانستند آن را خوب اجرا كنند. هر كسي يك طرفي افتاد. تفنگ‌ها و بعضا حتي كلاهخود بچه‌ها از سرشان افتاد. حاجي هم خيلي ناراحت شد و گفت: اين آموزشي نبود كه من مي‌خواستم. آن آمادگي رزمي كه اين گردان بايد داشته باشد، اين نيست كه الان ديدم. حالا من دستور يك خيز پنج ثانيه به فرمانده گردان مي‌دهم، ببينيم او چطور خيز مي‌رود؟!

حاج احمد به وزوايي فرمان خيز رفتن داد. او كه به سختي از اين برخورد حاجي آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خيز نمي‌روم! حاج احمد هم كه ابدا توقع تمرد از دستور را نداشت، رو كرد به بنده و گفت: برادر برقي، برويد و سلاح فرمانده اين گردان را از او بگيريد! من هم با آنكه مي‌دانستم برادر وزوايي يكي از اركان قدرت تيپ است و خودم هم قلبا با اين نحوه برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره ديگري جز امتثال امر حاجي نداشتم. اين بود كه رفتن به سمت وزوايي و گفتم: برادر وزوايي، شنيديد كه ... لطفا تفنگ خودتان را تحويل بدهيد.

ناگهان برق عجيبي توي چشم‌هاي وزوايي درخشيد. با صلابت و لحني كه به خوبي نشان دهنده غرور جريحه‌دار شده او بود، گفت: تفنگم را تحويل نمي‌دهم!

حالا اين وسط من پاك مانده بودم حيران كه چه كار كنم. يك طرف حاج احمد بود و دستور اكيدش، يك طرف هم وزوايي و امتناع صريحش. خوب مي‌دانستم كه خميره اين دو نفر از يك آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به يك اندازه جريحه‌دار شده است. حاجي از محسن توقع تمرد نداشت. محسن هم از حاجي توقع چنين برخوردي را. سرانجام اين حاج احمد بود كه كوتاه آمد. رو كرد به طرف بچه‌هاي گردان حبيب و گفت: برادرها، همه بنشينيد! وقتي بچه‌هاي نشستند، ادامه داد: روزي كه شما به دوكوهه آمديد، ما و شما با هم قرار گذاشته بوديم مبني بر اينكه شرط پذيرش شما به تيپ، رعايت دقيق، مو به مو و كامل اصول نظم و انضباط باشد، يادتان هست؟! همه سر تكان دادند و گفتند: بله، يادمان هست.

حاجي ادامه داد: شما بيشترتان نهج‌البلاغه را خوانده‌ايد. حضرت امير(ع) در وصيت‌نامه و اكثر خطبه‌هايش مومنين را به ترس از خدا و رعايت نظم و انضباط در امور سفارش فرموده‌اند. مبادا فكر كنيد طرف خطاب اين سفارش فقط شما هستيد؛ من هم مشمول همين فرمايش حضرت امير(ع) هستم چرا كه فرماندهي اين تيپ به عهده من است.برادرهاي عزيز من! اگر قطره خوني از بيني يكي از شما به زمين بريزد، اين طور نيست كه من حالا صرفا بايد جواب پدر و مادر و خانواده‌هاي شما را بدهم ... نه! والله بايد جواب خدا را هم بدهم كه چرا شما نتوانستيد وظايف نظامي خودتان را درست انجام دهيد كه همين يك قطره خون از بيني يكي از برادرها به زمين ريخته؛ تا چه رسد به اينكه شب حمله جلو برويد و كار بلد نباشيد و به همين دليل شهيد بشويد! برخورد من با فرمانده شما، نه به دليل ناوارد بودن ايشان به مسايل بديهي نظامي، بلكه دقيقا به اين علت است كه فرمانده محترم شما بايد در امر آموزش و ارائه دانش جنگي خودش به شما، از من بيشتر احساس مسئوليت داشته باشد.

حرف‌هاي منطقي و بي‌تكلف حاج احمد چنان تاثيري داشت كه بچه‌ها بي‌اختيار گريه مي‌كردند. وقتي حرف‌هاي حاجي به آخر رسيد، از وجنات و چهره‌هاي متاثر وزوايي و بچه‌هاي گردان پيدا بود كه فهميده‌اند منظور حاج احمد از اين شدت عمل ظاهري، صرفا جلب رضاي خدا، عمل به تكليف و آمادگي رزمي هرچه بهتر بچه‌ها بوده. حاج احمد در پايان سخنانش به بچه‌هاي گردان گفت: خب، حالا من يك بار ديگر به شما دستور خيز پنج ثانيه مي‌دهم، ببينم چه مي‌كنيد.

وقتي حاجي به گردان دستور خيز را داد، نيروها اين فرمان را به قدري درست و عالي اجرا كردند كه غبار كدورت از چهره حاج احمد يكسره به كنار رفت. لب‌هاي حاجي به لبخندي نمكين باز شد و آن برق عجيبي كه تنها در مواقع شعف قلبي او در نگاهش ساطع مي‌شد، در مردمك سياه چشم‌هاي بادامي‌اش درخشيد. فهميدم كه از كار بچه‌هاي گردان راضي است. بعد هم جلو رفت، وزوايي را محكم و به گرمي در آغوش گرفت، صورتش را بوسيد و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران اين گردان، اميدهاي اسلام هستيد. اسلام به امثال شما افتخار مي‌كند.

وزوايي هم در حالي كه از اين همه فروتني و برخورد صميمي حاج احمد به شدت متاثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعيم و تحت امر شما.

سرانجام حاج احمد به بچه‌هاي گردان حبيب بن مظاهر فرمان «آزادباش» داد و از آنجا با هم به دوكوهه برگشتيم.

*** آقاي متوسليان پايت چه شده؟

بعد از فتح خرمشهر با يكسري از فرماندهان به ديدن حضرت امام رفتيم. از بيت امام كه خارج شديم، هر كدام از بچه‌ها چيزي مي‌گفت. يكي از نورانيت حضرت امام صحبت مي‌كرد و ديگري از خلوص معنوي ايشان مي‌گفت. در اين بين، ناگهان چشمم به حاج احمد افتاد كه عصا به دست با پاي زخمي و تركش خورده از بيت خارج مي‌شد. همين كه پاي را از بيت بيرون گذاشت، با عصبانيت عصا را به سمتي پرت كرد و با صداي بلند بدون اينكه كسي را مخاطب قرار دهد، گفت: به خدا قسم ديگر عصا را به دست نمي‌گيرم. مي‌خواهم بدون عصا راه بروم. جمعي كه آنجا بوديم با نگراني به او كه به سختي راه مي‌رفت نگاه انداختيم. همان طور كه راه مي‌رفت. زير لب چيزي را زمزمه مي‌كرد. همه مي‌دانستيم كه حاج احمد با حضرت امام ملاقات خصوصي داشته، ولي اين كه در آنجا چه گذشته، كسي خبر نداشت.

سرانجام طاقت نياوردم. به همراه چند نفر از بچه‌ها به سراغ او رفتيم و جريان را پرسيديم. گفت: پيش امام كه بودم ايشان دستي روي پايم كشيد و با لحن پدرانه پرسيد: آقاي متوسليان، پايت چه شده؟ در جواب گفتم: زخمي شده. بعد هم ساكت شدم. آن وقت امام با همان مهرباني دستي روي پايم كشيد و گفت: ان شاء الله خوب مي‌شود و شما به دنبال عمليات مي‌روي.

بعد از شرح اين واقعه، حاج احمد همه ما را با خودش از جماران برد و با رسيدن به ابتداي ميدان قدس، همه ما را در آنجا روي زمين نشاند و گفت: برادرها، حضرت امام فرمودند كه جنگ بايد با همان قوت خودش ادامه داده شود و امر دفاع كما في‌السابق پيش برود.

حاجي ضمن تشريح نقطه نظرات امام، در حالي كه بچه‌ها دور او حلقه زده بودند، گفت: برادرها، يا زنگي زنگ يا رومي روم! ديگر تكليف ما واضح است. بايد براي عمليات بعدي عازم منطقه بشويد و خيلي سريع عمليات را شروع كنيد.

اين دستور حاجي كه مبتني بر رهنمود فرماندهي معظم كل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله براي شناسايي عمليات بعدي، عازم منطقه شلمچه يا همان منطقه عملياتي رمضان بشويم.

*** ما براي جنگ با اسرائيل انتخاب شديم

ما گرم كار شناسايي بوديم كه پيامي از حاج احمد به دستمان رسيد. حاجي در اين پيام خيلي كوتاه و صريح نوشته بود: تصميم گرفته شده كه ما براي جنگ با اسراييل عازم لبنان بشويم. سريع وسايل و تجهيزات تيپ را جمع كنيد و بياييد تهران، پادگان امام حسين(ع).

بلافاصله ظرف دو سه روز، كليه تجهيزات و وسايل تيپ را جمع كرديم و عازم پادگان امام حسين(ع) شديم. هنگامي كه به تهران رسيديم، در پادگان امام حسين(ع) باخبر شديم كه حاج احمد به اتفاق حاج همت و يك تعداد ديگر از برادران تيپ براي اقدامات اوليه به لبنان رفته‌اند و به زودي براي اعزام ما به آنجا باز خواهند گشت.

*** برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش كرده‌ايد؟

آن روز كه برادر احمد از سوريه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از اداي نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ايشان و برادران جعفر جهروتي زاده،‌محسن حياتي‌پور و يك برادر روحاني از پادگان امام حسين(ع) به خانه حاجي در محله امامزاده سيد اسماعيل تهران برويم. بنا بود شب خدمت حاجي باشيم و صبح به همراه ايشان برويم فرودگاه براي اعزام به سوريه. حوالي نيمه شب بود كه دو نفر از بچه‌هاي سپاهي پادگان امام حسين(ع) به در خانه حاجي مراجعه كردند. ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجي نشسته بوديم. حاجي رفت دم در و مدتي بعد با يك حالت آشفته‌اي برگشت بالا. پرسيديم: قضيه چيست؟ حاجي گفت: از قراري كه اينها مي‌گفتند، گويا برادرهايي كه در نوبت اول به لبنان رفته‌اند، دچار مشكل شده‌اند و اسراييلي‌ها هم نيروهاي اعزامي ايران را تهديد كرده‌اند. حاجي خيلي ناراحت بود. توي آن اتاق كوچكش قدم مي‌زد. اولين باري بود كه من در يك حالت عادي، گريه اين مرد را مي‌ديدم. بي‌تاب بود، اشك مي‌ريخت، گريه مي‌كرد و مي‌گفت: چرا تيپ به اين حالت درآمده؟ يك نيمه از آن در سوريه و لبنان و يك نيمه در جنوب و يك تعداد هم در تهران پراكنده‌اند. تيپ قدرتمندي كه در حمله بيت‌المقدس داشتيم، حالا از هم پاشيده شده و مشكل سازمان‌دهي و وحدت فرماندهي داريم. جمع كردن اين وضع خيلي مشكل است.

در همين حالت ناراحتي و گريه، ايشان جمله عجيبي را به زبان آورد كه ما بار اول آن را به شوخي گرفتيم؛ ولي بعد كه به منطقه لبنان رسيديم، ديديم آنچه حاجي در آن شب گفت، عين حقيقت بود. حقيقتي بس ثقيل كه ما در آن نتوانستيم آن را هضم كنيم. حاجي با چشم‌هايي خيس از اشك گفت: من كه به لبنان بروم، ديگر برنمي‌گردم. اينها بايد به فكر خودشان باشند. من مي‌دانم كه بروم لبنان، ديگر برنمي‌گردم.

ما باز هم حرفش را جدي نگرفتيم. با خودمان گفتيم: مگر ممكن است كسي كه مي‌داند اگر به لبنان برود، ديگر برگشتي نيست. باز هم عازم چنين سفري بشود؟ براي همين هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخي نكن حاجي، اين حرف‌ها ديگر چيست كه مي‌زني؟ ان شاء الله سالم مي‌روي و برمي‌گردي و هيچ مشكلي هم پيش نمي آيد. به خواست خدا، موفق و پيروز برمي‌گردي.

ايشان باز هم با همان حالت محزون، در حالي كه لاينقطع اشك مي‌ريخت، گفت: نه! من ديگر برنمي‌گردم.

خيلي تعجب كرديم. با اصرار از او خواستيم علت اين يقين خودش را ـ كه البته ما صرف حمل بر توهم مي‌كرديم ـ به ما هم بگويد. حاجي سرانجام تسليم شد و گفت: عمليات فتح‌المبين را به ياد داريد؟ گفتيم: خب. بله، خدمتتان بوديم. گفت: يادتان هست كه پيش از عمليات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آيفا»، 100 دستگاه تويوتا و امكانات وسيعي را براي عمليات به ما بدهند؛ ولي در عمل، امكاناتي خيلي جزئي در اختيارمان قرار گرفت؟ گفتيم: بله، خوب يادمان هست.

حاجي گفت: من آن زمان خيلي ناراحت بودم كه خدايا، آخر با اين امكانات جزئي چه جوري مي‌توانيم عمليات كنيم. مثلا ما را از كردستان آوردند به عنوان عده‌اي كه قادريم يك تيپ جديدي تشكيل بدهيم و عمليات موفقي در جنوب داشته باشيم. حالا با اين وضع مي‌ترسم اين عمليات موفق نباشد و مايه آبروريزي بشود. خلاصه توي همين عوالم، با خودم كلنجار مي‌رفتم كه شب شد. آمدم بيرون وضو بگيرم كه از پشت سرم توي تاريكي شب، يك برادر سپاهي دست بر شانه‌ام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم كه اين كيست؟ ديدم مي‌گويد: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش كرده‌ايد؛ به فكر آمبولانس و امكانات مادي اين دنيا هستيد. توكل بر خدا كن و اين امكانات را ناديده بگير. به حق قسم، شما پيروز خواهيد شد. ان شاء الله بعد از اين عمليات هم،‌عمليات ديگري در پيش داريد به نام «بيت المقدس». شما بعد از عمليات بيت‌المقدس، براي جنگ با اسراييل، عازم لبنان خواهيد شد. پايان كار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهيد گشت! وقتي كه حاج احمد داشت اين مطالب را براي ما تعريف مي‌كرد، به شدت منقلب بود. ما هم كه بيشتر حواسمان متوجه انقلاب روحي اين مرد بود تا حرف‌هاي حيرت‌آوري كه به زبان مي‌آورد، به اصطلاح مطلب را جدي نگرفتيم و خواستيم به او دلداري بدهيم. براي همين هم گفتيم: اصلا هم اين طور نيست. چه كسي از فرداي خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چيز به خوبي و خوشي انجام مي‌شود و سالم مي‌روي، سالم و موفق هم برمي‌گردي؛ اما باز هم حاجي حرفش يكي بود؛ اين رفتن برگشتني در پي ندارد!

*** حاج احمد ديگر برنمي‌گردد

ساعت‌ها از رفتن حاج احمد مي‌گذشت و ما هيچ خبري از او نداشتيم. ترسيده بوديم. فكري ناراحت كننده آزارم مي‌داد. هرچه فكر مي‌كردم، نمي‌دانستم علت اين همه نگراني و آزار چيست. مدتي را در حالت گيجي گذراندم. يك دفعه موضوع تازه‌اي تمام ذهنم را اشغال كرد. از همان جا به ياد صحبت‌هاي حاج احمد افتادم. صحبت‌هاي آن شب، مثل پتكي محكم بر سرم مي‌كوبيد. موضوع چنان بر ذهنم فشار مي‌آورد كه باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همت برسانم. حاجي از بس به جاده خيره شده بود نگاهش پر از خستگي بود. با نگراني گفتم: برادر همت، چيزي مي‌خواهم بگويم. نمي‌دانم چطور بگويم! حاج همت، بدون اينكه نگاهم كند، گفت: چيه برقي، چي مي‌خواهي بگي؟ گفتم: باور كن حاجي، نمي‌دانم چطور بگويم! حاج همت كه از طرز صحبت كردن من نگران شده بود، با كنجكاوي پرسيد: چي مي‌خواهي بگي؟ خبري از حاج احمد شنيدي؟

از گفتن آنچه كه مي‌دانستم، اكراه داشتم. با توجه به صحبت‌هاي چند شب پيش، اين فكر برايم تداعي شد كه حاج احمد، يا اسير شده است يا شهيد. گفتم: راستش را بخواهي ،‌حاج احمد ديگر برنمي‌گردد.

حاج همت با شنيدن اين جمله، مثل اينكه از خواب عميقي بيدار شده باشد، نگاه به من كرد و پرسيد: چرا اين حرف را مي‌زني؟ ناچار تمام آنچه را كه حاج احمد در آن شب برايمان تعريف كرده بود، گفتم: رنگ حاج همت پريد و حالش دگرگون شد. غم سنگيني بر چهره‌اش نشست. ساكت نگاهش مي‌كردم كه يكدفعه با غيظ نگاهي به من كرد و گفت: برقي، الهي لال بشي،‌اين حرف چيه كه مي‌زني! اين را گفت، با عصبانيت از من رو گرداند و به سمتي رفت. قبل از اين كه دور شود، گفتم: اين كه گفتم، همان چيزي بود كه خود حاج احمد گفته، حالا من هم تصور مي‌كنم كه ديگر برنگردد.

حاج همت كه دور شد، لرزيدن شانه‌هايش را ديدم.

بدين ترتيب حاج احمد متوسليان بنيانگذار و فرمانده سلحشور تيپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از يارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تير ماه 1361 به اسارت فالانژيست‌ها درآمد.

هر چند نيروهاي اعزامي به سوريه و لبنان نتوانستند در هيچ عمليات نظامي‌اي عليه اسراييلي‌ها شركت داشته باشند، اما همين حضور معنوي آن‌ها باعث شكل‌گيري هسته‌هاي مقاومت حزب‌الله در لبنان گرديد.

برگرفته از ماهنامه تيرماه 91 «شاهد ياران»- شماره 81.

۱۳۹۱/۵/۱

اخبار مرتبط