راه عاشورایی شیرزنان ایرانی در گفتگو با مهرانگیزدریانوردی:

می‌گفتند نترس! این خواهر هم مانده است

عکس خبري -مي‌گفتند نترس! اين خواهر هم مانده است

اگر می ماندیم اسیر میشدیم اما دلمان هم نمی آمد خرمشهر را ترك كنیم در لحظه ای كه كیفم را برداشتم تا مطب را ترك كنم ناگهان، رگبار گلوله باریدن گرفت تركش به گردن او خورد

عادت کرده ایم به تجلیل برادران سپاهی در روز پاسدار، اما حماسه هشت سال دفاع مقدس مدیون زنانی نیز هست که از مرز و بوم ما غیورانه پاسداری کردند و کمتر دیده شده اند. خانم مریم دريانوردي كه تا آخرين لحظات سقوط خرمشهر، در صحنه حضور داشته و با نگاه دقيق و تيزبين يك بانوي نويسنده، تمامي آن لحظات را به خاطر سپرده است، در اين گفتگو گوشه‌هاي كوچكي از آن حماسه را بازگوي كرده است.


 نخستين بار كي و چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
 در خرمشهر مشغول رسيدگي به زخمي‌ها بوديم، روزهاي بحراني و سختي بود كه احتمال سقوط شهر مي‌رفت و شمار كشته‌ها و زخمي‌ها بسيار بالا بود و ما چند امدادگر اندك، ديگر رمقي نداشتيم و خستگي در چهره همه موج مي‌زد. شهيد سید مجتبی هاشمي آمدند و گفتند كه من نيروها را در هتل كاروانسرا مستقر كرده‌ام و شما هم بهتر است همگي به آنجا بيایيد، و من همه امكانات را در اختيارتان مي‌گذارم. ديگر در خرمشهر امكاني براي مقاومت باقي نمانده و فشار دشمن خيلي زياد شده بود، شايد بشود گفت كه در 100 متري ما بودند و به‌راحتي ديده مي‌شدند. ايشان گفتند اينجا دارد كاملا تخريب مي‌شود و بهتر است به هتل كاروانسرا برويم. من روي ايشان شناختي نداشتم و بچه‌هاي سپاه و ارتش هم هنوز در آنجا بودند. از آنجا كه اطراف ما را منافقين و ستون پنجم دشمن پر كرده بود، چندان نمي‌شد به كسي اعتماد كرد. يادم هست ما حتي به كساني كه براي تهيه گزارش و عكس مي‌آمدند، اجازه نمي‌داديم وارد مقر ما بشوند، واقعا نمي‌شد حتي به بغل‌ دستي خودت اعتماد كني، چون ممكن بود نفوذي باشد. در هرحال من زياد به حرف ايشان اعتماد نكردم. روز دوم و سوم، باز ايشان اين پيشنهاد را به بچه‌هاي گروه دادند. البته جز آقاي خليلي و من و خانم نجار، ديگر كسي نمانده بود. مسئول ما آقاي خليلي و دكتر سعادت بودند. دكتر سعادت با يكي از خواهرهاي امدادگر به خط مقدم رفته بود. فكر مي‌كنم كادر آشپزخانه را قبلا برده بودند. اينها آخرين گروه‌هایي بودند كه در مسجد جامع حضور داشتند.


آيا شما و كادر امداد در مسجد جامع مستقر بوديد؟

خير، روبه روي مسجد جامع و در مطب دكتر شيباني كه دندانپزشك بودند و خودشان رفته بودند، مسقر بوديم. بعد از اينكه بيمارستان و كادر پزشكي آنجا از بين رفت و ديگر پزشكي نبود كه من در كنارش كار كنم، همراه با چند تا از خواهرها و برادرها، همراه با آقاي خليلي و دكتر سعادت به مطب دكتر شيباني رفتيم. گمان مي‌كنم دكتر سعادت الان در قم باشند. روزهاي آخر سقوط خرمشهر بود.آتش خيلي سنگين و دشمن خيلي نزديك شده بود و مبارزه ما از كوچه به كوچه گذشته و به چهره به چهره رسيده بود. واقعا ديگر كاري از دست ما بر نمي‌آمد. تعدادي از عزيزان ما در محاصره گرفتار شده بودند. در اين روزها بود كه شهيد هاشمي آمدند، نمي‌دانم همان روز آمده بودند يا چند روز قبل از آن، چون من آن ‌قدر درگير كارهاي خودم بودم كه متوجه چيزي نمي‌شدم. همه برادرها و تعدادي از بستگان خودم در محاصره عراقي‌ها بودند، مضافابر اينكه تعداد زخمي‌ها خيلي‌ زياد بود. تا اينكه شهر كاملا تخليه شد. حالا ديگر دشمن به مسجد نزديك شده بود و كاري از دست كسي بر نمي‌آمد. عده‌اي از بچه‌ها در خطوط مقدم گرفتار شده بودند، اما در اطراف مسجد جامع جز من و نگهباني كه برايم گذاشته بودند، ديگر كسي باقي نمانده بود. بالاخره ناچار شديم حركت كنيم. شهيد هاشمي يك ماشين بزرگ را كه گمانم آريا بود، آوردند. لحظه وحشتناكي بود. اگر مي‌مانديم اسير مي‌شديم، اما دلمان هم نمي‌آمد خرمشهر را ترك كنيم. خانم نجار و آقاي خليلي سوار ماشين شده بودند، ولي من دلم نمي‌آمد مطب را ترك كنم. نگهبان هم با اسلحه ژ-3 دم در ايستاده بود و نگهباني مي‌داد.

در لحظه‌اي كه كيفم را برداشتم تا مطب را ترك كنم، ناگهان رگبار گلوله باريدن گرفت تركشي به گردن او خورد. وضعيت بسيار هولناكي بود. من توي حياط خلوت، بين تركش‌ها گير كرده بودم؛ نه مي‌توانستم به نگهبان نزديك بشوم و نه قدرت برگشتن داشتم.آقاي هاشمي فرياد مي‌زد: «بيا بيرون! بيا بيرون!» و من فرياد مي‌زدم:‌ «امكان ندارد اين كار را بكنم، مگر اينكه اين برادر زخمي را با خودمان ببريم.» كاري از دستم براي آن برادر زخمي بر نمي‌آمد، اما دلم هم نمي‌آمد او را تنها رها كنم و بروم. شهيد هاشمي داد مي‌زد: «بيا! ‌ديگر چيزي نمانده كه عراقي‌ها برسند. مي‌خواهي اسير بشوي؟» همه معتقد بودند كه آن زخمي رفتني است، ولي من شغلم و عواطفم اجازه نمي‌داد كه حتي اگر نفس هاي آخر يك زخمي هم باشد، او را به حال خودش رها كنم. بالاخره شهيد هاشمي آمد و او را بغل زد و توي صندوق عقب ماشين گذاشت و ماشين به‌سرعت حركت كرد. كافي بود يكي از تيرهایي كه دشمن به طرفمان انداخت، به لاستيك ماشين مي‌خورد، همگي كشته يا اسير مي‌شديم. معجزه بود كه تير به ماشين اصابت نكرد.

در هرحال از روي پل گذشتيم و آن طرف پل به درمانگاهي رسيديم كه گمانم متعلق به شير و خورشيد سرخ آن موقع بود و هنوز كاركنان آن، آنجا را ترك نكرده بودند و به زخمي‌ها مي‌رسيدند. فورا نگهبانمان را به اتاق عمل بردند و هركاري از دستشان بر مي‌آمد، برايش انجام دادند، ولي بيشتر از 8 دقيقه دوام نياورد و شهيد شد. دشمن از زمين با تانك پيش مي‌آمد و پشت سرش نيروي پياده و از هوا هم ميگ‌ها به‌قدري پایين مي‌آمدند كه دائما ديوار صوتي شكسته مي‌شد و سايه ميگ‌ها روي زمين مي‌افتاد. شرايط بسيار دشوار شده بود. شهيد هاشمي واقعا از دست ما عصباني شده بود و فرياد مي‌زد حركت كنيد،دشمن دارد به ما مي‌رسد و من دلم نمي‌آمد راه بيفتم. بالاخره سوار ماشين شديم و به هر زحمتي بود خودمان را به هتل كاروانسرا رسانديم. كنار در ورودي اتاق بزرگي بود كه آن را در اختيار ما گذاشتند و به ما گفتند كه همه چيز را برايتان آماده كرده‌ايم. متوجه شديم چند نفر از خواهرهاي شهرمان كه در مسجد كار مي‌كردند، آنجا هستند و كمي آرامش پيدا كرديم.


 دیگر به خرمشهر بازنگشتید؟
 من تصميم داشتم به خرمشهر برگردم، چون از برادرهايم خبر نداشتم. يكي از پسرعموهايم را در لحظه آخر به هتل آوردند. تير خورده و قطع نخاع شده بود. وقتي صورتش را شستم، متوجه شدم پسرعموي خودم هست. زخم‌هايش را بستيم و نمي‌دانم او را به كدام شهر اعزام كرديم و الحمدلله زنده ماند.

در هرحال هرچه شهيد هاشمي گفت كه نمي‌شود بروي و شهر در محاصره است، گفتم عده زيادي آنجا زخمي هستند و مي‌ميرند، من بايد بروم. بالاخره اصرار من باعث شد كه ايشان ماشيني را آماده كند و همراه آقاي ديگري كه فكر مي‌كنم برادر آقاي صندوقچي بود، راه افتاديم. وقتي روي پل رسيديم، مثل مهي كه شمال روي زمين مي‌نشيند، از شدت انفجار و آتشباران دشمن، نمي‌شد يك متر جلوتر را ديد. ماشين را دورتر از پل نگه داشت و گفت بقيه راه را خودم پياده و سينه‌خيز مي‌روم. غبار غليظي همه جا را گرفته بود و اصلا نمي‌شد پل را ديد. ما هرچه پافشاري كرديم دنبال ايشان برويم، قبول نكرد و گفت: «صبر كنيد، خودم مي‌روم، چون ممكن است دشمن تا روي پل رسيده باشد و شما را اسير كند.» شهيد هاشمي رفت و در ميان دود و غبار گم شد و ما هراسان و ساكت منتظر مانديم. فقط صداي انفجار و گلوله شنيده مي‌شد. بعد از مدتي برگشت و گفت: «ديگر نمي‌شود جلو رفت.» ما فكر كرديم عراقي‌ها را ديده، ولي او با افسوس گفت پل را زدند. ترديد نداشتم كه هنوز عده‌اي در خرمشهر مانده‌اند، ولي ديگر هيچ راه نجاتي براي آنها وجود نداشت. آنها يا در اثر زخم و خونريزي، شهيد و يا اسير مي‌شدند. بعدها فهميدم كه برادرهايمان از جاده ديگري از خرمشهر بيرون رفته‌اند.

در روزهاي بعد بود كه فهميديم بعثي‌ها خيال ندارند در حد اشغال خرمشهر بمانند و نقشه كشيده‌اند تا آبادان و حتي اهواز هم پيش بروند و بلكه همه خوزستان را بگيرند.


 تا کی در خرمشهر ماندید؟
 تا فروردین61، ديگر نيازي به من نبود. من تا زماني بودم كه فرماندهان به نيروهاي زيردستشان مي‌گفتند: «نترس! ببين اين خواهر هم مانده و نرفته.» پسرك كوچولوئي داشتيم شبيه به حسين فهميده به اسم بهنام محمدي كه خيلي براي ما عزيز بود. مي گويند 13 سال داشت، ولي به نظر من خيلي كوچك‌تر بود. سبزه چرده با مزه‌اي بود و اصلا به او اسلحه نمي‌دادند. مي‌گفت: «ندهيد، خودم مي‌روم تهيه مي‌كنم.» مثل يك قرقي از كنارتان رد مي‌شد و متوجه نمي‌شديد. نمي‌دانم چطور از تاريكي شب و از دشمن نمي‌ترسيد! مي‌رفت به سمت سنگر عراقي‌ها و با يك كلاش برمي‌گشت! همه ما مات مي‌مانديم. مي‌گفتيم: «وروجك! ‌چه طوري اسلحه گير آوردي؟» مي‌گفت: «به من اسلحه نداديد، خودم رفتم گرفتم!» هر شب كارش همين بود! خوابش بسيار كم بود و خيلي زبر و زرنگ بود.

۱۳۹۵/۲/۲۰

اخبار مرتبط