به گزارش نما به نقل از قدس آنلاین - چند گام جلوتر از من ایستاد؛ با خودم فکر کردم شاید سوالی دارد. شاید هم مزاحم است. از کی تا حالا با ۲۰۶ هم مسافرکشی می کنند؟ این ها همه افکار و سوالاتی بودند که در همان چند لحظه سراغم آمد.
شیشه را کشید پایین. چهره معصومی داشت. سرش را کمی به جلو خم کرد تا هم خودش مرا بهتر ببیند و هم من او را. مطمئن شدم سوالی دارد. قدمم را تندتر کردم و گفتم جانم؟ خیال می کردم دنبال آدرسی می گردد.
پرسید: کجا میری؟ گفتم میدون سبلان. گفت سوارشو! رفتم و روی صندلی جلو نشستم. گفت: بعدش کجا میری؟ گفتم میخوام برم سر مفتح، روبروی مصلا پیاده شم. گفت من تاانتهای خیابون بهشتی می رم.
کمربندت را ببند!
گفتم چه خوب. گفت: حالا پس کمربندت رو هم ببند. کمربندم را بستم و راه افتادیم.
چهره اش گرم بود و مهربان. زبان شیرینی هم داشت. گفت میخوای بری فاطمی؟ گفتم نه، مسیرم سمت بلوار کشاورزه. گفت پس همون جلوی مصلا پیاده شی، بهتره ...
شلوغی میدان سبلان، همیشگی است. از آن میدان هایی است که نه راننده هایش حق تقدم می شناسند و نه حتی حاضرند از حرف پلیس تبعیت کنند. از آن جاهایی است که به معنای واقعی کلمه ...
خانم راننده ای که حالا شخصیتش برایم جالب شده بود گفت: این آقایون اگر به دیگری راه بدهند انگار حکم مرگشان را امضا کرده اند. انگار هویت شان را از دست داده اند.
دلی که از بد رانندگی کردن مردان پر بود
و این دل پر تا انتهای مسیر بنا به موقعیت همراه مان بود. هم من و هم او.
گفتم: من چندان اهل رانندگی نیستم، گاهی بیماری نمی گذارد و گاهی هم همین رفتارها. همین یک جمله هم کافی بود که اندکی از زندگی اش بگوید.
برایم تعریف کرد که سال گذشته در اداره شان خورده زمین، و یکی از زانوهایش مو برداشته و زانوی دیگرش هم ضرب دیده. از آن روز به بعد توان مدام سوار و پیاده شدن از تاکسی و اتوبوس و مترو را از دست داده و پزشک معالج گفته رانندگی کمتر از سوار و پیاده شدن مکرر آزارت می دهد.
بعد این ماجرا هم سینوزیت گرفته و سرما او را به شدت اذیت کرده است. پس ماشین شخصی خریده و ترجیح داده میان همه این شلوغی ها و گرفتاری کند تا سلامتی نسبی اش محفوظ بماند.
نذری که هر روز ادا می شود
و سوار کردن خانم هایی که در مسیر منتظر تاکسی هستند نذری است برای سلامتی اش. و ادامه ماجرا این می شود که من دعا کنم برای توفیقی که او دوست دارد هر روز نصیبش شود. هرچند به قول خودش گاهی چشمانش را دور نمی چرخاند در خیابان تا نکند خانمی را ببیند؛ همان روزهایی که وقتش کم است و مسیرش مخالف با مسیر همیشگی.
تقریبا نزدیک مصلا که رسیدیم یادآوری کردم که باید پیاده شوم. راهنمای راست گرفت و آمد کنار جدول قبل از خط عابر پیاده ایستاد. از میان همه راننده هایی که حتی اجازه نمی دادند با وجود راهنما، به کناره خیابان تغییر مسیر دهد.
چرا نامش را نپرسیدم؟!!
پیاده شدم و اندکی کنار خیابان ایستادم. نگاه کردم، به ماشینش، رنگش و پلاکش. تقریبا همه جور فکری کردم؛ اما این بار کاملا متفاوت از فکرهای قبلی. چرا نامش را نپرسیدم!؟
پیشتر هم برایم پیش آمده بود که راننده خانمی مرا سوار کند و تا جایی برساندم اما این یکی انگار فرق داشت. حرف هایش متفاوت بود و جذاب. چقدر بعضی ها راحت کار خیر می کنند. کار خیر ساده.
انقدر ساده که شاید اگر برای کسی تعریفش کنی، به نظر بی اهمیت جلوه کند. نگاهم عوض شده بود. حالا دیگر نمی توانستم به چیزی فکر کنم.
دختر مهربون
خالی شده بودم از هر فکر و خیالی. فقط آدم های شهرم را نگاه می کردم. من میان این آدم هایی که انقدر ساده کارخیر می کنند و کار خیرشان انقدر ساده است غریب نیستم. در میان این چشم چرخانی ها، نگاهم به بنرهای مراسم تشییع شهدای آتش نشان بر دیواره های مصلای امام خمینی(ره) می افتد.
آنها و همکارانشان هم مثل این خانم راننده که انگار باید خودم برایش اسم بگذارم و دوست دارم او را «دختر مهربون» صدا کنم در بی خبری ما خیلی ساده، پایه های زمین را مستحکم می کنند از کار خیر.