به گزارش نما, روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: «زن و بچه داشتم و خانهام هم شهرري بود. هنوز هم که هنوز است، نميتوانم درک کنم که چطور اين اتفاق افتاد. چطور همان آدمي که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بيرونش نکنند، روي من اسيد پاشيد.»
روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: «زن و بچه داشتم و خانهام هم شهرري بود. هنوز هم که هنوز است، نميتوانم درک کنم که چطور اين اتفاق افتاد. چطور همان آدمي که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بيرونش نکنند، روي من اسيد پاشيد.»
«اسيد، پنج سال و يک ماه و ۲۰ روز پيش زندگي اين مرد را سوزانده است؛ چشم و گوش راستش را براي هميشه از او گرفته و چهرهاي ديگري به او داده و حالا انبوهي از گوشت و پوست ورآمده جاي بيني، لب، چانه و گونه روي صورت او نشستهاند. چهرهاي که کمترين شباهتي به روزهاي قبل از اسيدپاشي ندارد. محسن مرتضوي اما بعد از گذراندن تمام روزهاي سخت و پر از درد و رنج اين چند سال، حالا دوباره به زندگي سلام کرده است. دستهايش با معرق آشنا شده و تلخي گذر زمان را در اين آشنايي فراموش کرده است. او يکي از قربانيان اسيدپاشي در کشورمان است؛ مثل بقيه قربانيان از ضعف قوانين مربوط به اسيدپاشي گلايه دارد و با اين حال معتقد است قربانيان اسيدپاشي نبايد منزوي و خانهنشين شوند.
زندگي عادي داشتم
او در مورد اين که قبل از اسيدپاشي به چه کاری مشغول بوده است، ميگويد: «مثل همه شماها يک زندگي عادي داشتم. هم کار ميکردم هم درس ميخواندم. دانشجوي سال آخر مهندسي شيمي بودم که اين اتفاق افتاد. زن و بچه داشتم و خانهام هم شهرري بود. هنوز هم که هنوز است، نميتوانم درک کنم که چطور اين اتفاق افتاد. چطور همان آدمي که من چند ماه قبل از حادثه، ضمانتش را کرده بودم که از شرکت بيرونش نکنند، روي من اسيد پاشيد.»
او در مورد معرفي اسيدپاش ميگويد: «اسيدپاش، نظافتچي شرکت بود؛ به خاطر توهم و شک بر من اسيد پاشيد. من چون کارمند تشريفات شرکت بودم، در تمام روزهاي عيد سال۹۱ شيفت بودم و سر کار ميرفتم اما اين همکارم مرخصي بود. در آن روزها انگار يکي ديگر از همکاران شرکت که مسئول نگهباني بود، براي او مزاحمت تلفني ايجاد ميکرد. پشت تلفن فوت ميکرد، به او ميخنديد و... و متأسفانه اين فرد فکر کرده بود که من آن شخصي هستم که اين مزاحمتها را برايش ايجاد کردهام. روز دوازدهم فروردين شيفت من تمام شد و تا شانزدهم همان ماه مرخصي بودم. صبح روز هفدهم فروردين رفتم سر کار. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. ديدم ايشان مشغول نظافت است. سلام کردم اما جواب نداد چون فکر نميکردم مشکل خاصي باشد، رفتم داخل آبدارخانه. ديدم چاي هم دم کرده است و کارها را انجام داده و همه چيز روبهراه است. همان موقع که ميخواستم براي خودم چاي بريزم، او رفت داخل حياط و دوباره برگشت.
من پشتم به او بود و نميديدمش. فقط يک لحظه شنيدم که صدایم زد و گفت: من تو را ميکشم... و شروع کرد به فحاشي. تا من برگشتم، ديدم يک قابلمه اسيد پاشيد توي صورتم...؛ البته اولش حتي يک ذره هم فکر نميکردم اسيد باشد... فکر کردم آبجوش روي من ريخته. گفتم داري چه کار ميکني؟ من ديگر لباس فرم ندارم... الان رئيس ميآيد، همه لباسهايم را خيس کردي اما بعد يکدفعه سوختن شروع شد؛ جوري که انگار که آتش گرفته باشم. در اين گيرودار ديدم که پيراهنش را بالا زد و يک چاقو هم درآورد. اين را که ديدم، صندلياي که آنجا روي زمين بود را برداشتم و گرفتم جلوي خودم تا کمتر ضربه بخورم اما چون چشمهايم ميسوخت و بسته بودم، نميتوانستم از خودم دفاع کنم. بعد افتادم زمين، جوري که هم توي اسيدي که روي زمين ريخته بود، غلت ميخوردم هم چاقو ميخوردم.»
۹۲ بار عمل جراحي شدم
محسن مرتضوي در مورد روند درمان خود توضيح ميدهد: «من ۹۲ بار عمل جراحي شدهام...، شوخي نيست ۹۲ تا عمل جراحي... . يادم است قبل از اين ماجرا وقتي هنوز سالم بودم، يک عمل جزئي روي پايم انجام دادم اما براي همان عمل کوچک کلي قصه داشتيم تا آماده بشوم و دوباره سر پا بشوم و... اما الان ديگر عمل جراحي برايم آن قدر عادي شده که انگار جزئي از زندگي روزمرهام است. صبح ميروم دکتر، دکتر ميگويد الان ميتواني بستري بشوي. ميگويم بله! زنگ ميزنم به خانوادهام اطلاع ميدهم و بعد عمل ميشوم. به هوش که آمدم، خودم را داخل بيمارستان ديدم... حادثه يادم بود اما باز هم نميدانستم که با اسيد سوختهام؛ بيشتر فکر ميکردم سوختگيام با آبجوش است؛ البته يادم بود که يک مايع سياهرنگي روي من پاشيده شد اما نميدانستم که اسيد بوده... اصلا اسيد نديده بودم تا آن موقع. تمام بدنم هم پانسمان بود از سر تا پا... فقط نوک انگشتهايم بيرون بود.
اين قرباني اسيدپاشي ميگويد: «سال ۹۳ بود که من با مؤسسه نيکوکاري رعد آشنا شدم. در اين مؤسسه يک استاد خيلي خوبي هست به اسم استاد پروين خالقي که واقعا دلسوزند. به کمک ايشان معرق را ياد گرفتم. من قبل از اين ماجرا، هيچ سررشتهاي از هنرنداشتم... هيچ مهارتي نداشتم اما بعد از يک ترم دوره ديدن، با همکار و شريک فعليام آقاي حسين مرداني که ايشان هم معلوليت مادرزادي دارند و معرق کار ميکنند، يک کار جديد را شروع کرديم. يک مدتي داخل پارکينگ خانه کار ميکرديم که سخت بود، بعد پارسال وقتي در نمايشگاه قربانيان اسيدپاشي شرکت کردم با شهرداري بيشتر آشنا شدم و به واسطه اين آشنايي، به مرکز خدمات اجتماعي منطقه ۱۵ معرفي شدم و الان چندماهي است که اينجا مشغوليم. احساس متفاوتي را با معرق تجربه کردم.
بگذاريد برايتان مثالي بزنم. وقتي بحث هنر پيش ميآيد، شرايط طوري است که انگار شما با دوستانتان رفتهايد بيرون، رستوراني، پارکي و... يک دورهمي خوب داريد و خيلي به شما خوش ميگذرد و بعد يک دفعه چشمتان به ساعت ميافتد و ميبينيد چند ساعت گذشته و شما اصلا متوجه نشدهايد. اين «بيزماني» را هنر به من هم داده است. يک وقتهايي صبح مينشينم پاي معرق و تا شب اصلا يادم ميرود، قرصهايم را بخورم. من با معرق توانستم خودم را دوباره پيدا کنم. الان هم که هر وقت خيلي ناراحت ميشوم، مثلا خيلي درد دارم يک دفعه مينشينم و يک تابلوي کوچولو ميزنم. يعني هنر و اين کار، درد من را کمتر کرد.»