به گزارش نما به نقل از ایران: پسرجوان افغانی تبار که پس از قتل ناخواسته در ایران به کشورش گریخته بود، به خاطر عذاب وجدان به ایران بازگشت و راز قتل جوان ناشناس را فاش کرد.
پسر جوان وقتی مقابل افسر نگهبانی کلانتری 145ونک ایستاد گفت: «پارسال تابستان زمانی که قاچاقی به همراه 199 افغانستانی دیگر وارد ایران شده بودیم با یکی از افغان ها در شهرستان «سراوان» واقع در استان سیستان و بلوچستان به خاطر یک بطری آب درگیر شدیم که ناخواسته اوکشته شد.»
در پی اعتراف پسر جوان، بازپرس جنایی دستور تحقیقات تخصصی در این خصوص را صادر کرد که در ادامه، قتل مورد نظروکشف جسد در کوهستان تأیید شد.
حفیظ زمانی که برای تحقیقات جنایی در مقابل بازپرس محسن مدیر روستا از شعبه ششم دادسرای امور جنایی تهران ایستاد بار دیگر لب به اعتراف گشود.متهم پس ازبازجویی در گفت و گو با خبرنگار حوادث «ایران» جزئیات روزحادثه را تشریح کرد.
مقتول را میشناختی؟
نه، حتی اسمش را هم نمیدانستم. من و او به همراه هموطنان دیگرم برای کار راهی ایران شدیم و با کمک قاچاقچیها از مرز رد شدیم.
انگیزهات از قتل چه بود؟
ما به خاطر آب درگیر شدیم. پارسال، مرداد ماه بود که به ایران آمدیم، ما باید از یک قسمت کوهستانی در سراوان عبور میکردیم تا به شهرهای دیگر میرسیدیم.
هوا گرم بود و همه تشنه بودیم. همان موقع بر سر خوردن آب باهم دعوایمان شد و من او را به گوشهای پرت کردم اما او ناگهان ازکوه به پایین پرتاب شد و مرد.
وقتی او پایین افتاد از کسی کمک نخواستی؟
پرتاب شدنش را خودم دیدم، ارتفاع بیشتر از آن بود که کسی از آن بالا پرتاب شود و جان سالم به در ببرد.
کسی متوجه مرگش نشد؟
فردای آن روز در سرشماری، مشخص شد یکی کم است. با این تصور که به خاطر پرداخت نکردن پول برای مهاجرت غیرقانونی فرار کرده است به حرکتمان ادامه دادیم و فقط من در آن جمع بودم که میدانستم او فرار نکرده و در اعماق دره سقوط کرده است.
بعد از این حادثه چکار کردی؟
فردای همان روز به افغانستان برگشتم. میترسیدم که کسی صحنه درگیری را دیده باشد و لو بروم.
چه شد که بعد ازحدود یکسال به ایران برگشتی؟
باورکنید عذاب وجدان لحظهای رهایم نمیکرد. مدام خواب آن روز را میدیدم. زمانی که مقتول از پرتگاه پایین افتاد و کمک خواست دستش را به سمت من دراز کرد و از من خواست نجاتش دهم.
عذاب وجدان به قدری اذیتم میکرد که تصمیم گرفتم بار دیگر قاچاقی وارد ایران شوم و واقعیت را بگویم. با خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار. چرا که نمیتوانستم با این حس زندگی کنم. درست بود که شاید هرگز لو نمیرفتم اما عذاب وجدان را نمیتوانستم تحمل کنم.
کی به تهران آمدی؟
سه روز قبل.
این سه روز کجا بودی؟
روز اول که در پارک بودم، روز دوم هم خودم را معرفی کردم و روز سوم هم که امروز است به دادسرا آمدهام.
چند سال داری؟
19 سال.
چقدر درس خواندی؟
هیچی؛ حتی سواد نوشتن اسمم را هم ندارم.