به گزارش نما- روزنامه جام جم نوشت:حالا کسی نمانده که ماجرای سر بریده شهید مدافع حرم محسن حججی را نشنیده باشد؛ جوانی که تیرماه 1370 در اصفهان بهدنیا آمد و مردادماه 1396 در سوریه به شهادت رسید.
حالا همه جا پر است از قصه رشادت جوانی دهه هفتادی که ایمان و عشق روئینتنش کرده؛ جوانی که آرزویش شهادت بوده. آرزویی که حالا یک طور خاص، یک شکل غریب، رنگ حقیقت گرفته؛ محسن سرش را داده و بال درآورده و پرواز کرده سمت آسمان.
با «زهرا عباسی» همسر این شهید مدافع حرم، به بهانه شهادت همسر جوانش بهگفتوگو نشستهایم. شیرزنی که تمامقد پشت همسرش ایستاده و میگوید: «شهادت محسن افتخار خانواده ماست.»
خانم عباسی چند وقت با شهید حججی زیر یک سقف زندگی کردید؟
ما 11 آبان 91 عقد کردیم؛ 9 مرداد 93 ازدواج کردیم و زیر یک سقف رفتیم. تنها فرزندمان علی هم 24 فروردین 95 به دنیا آمد.
در این چند روز تصاویر زیادی از همسر شما منتشر شده که نشان میدهد در کار جهادی خیلی فعال بوده.
بله همین طور است. محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی فعال بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت میکرد. یکی از اعضای فعال موسسه شهید حاج احمد کاظمی بود و کلا فعالیتهای جهادیاش را از همینجا شروع کرد و حالا که نگاه میکنم، میبینم حتی مسیر زندگیاش را هم از همین موسسه پیدا کرد و ادامه داد. محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود. میگفت مقام معظم رهبری وقتی که فرمودهاند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است»، تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا دغدغهاش کار فرهنگی بود. محسن خیلی زیاد کتاب میخواند، هروقت هم جایی به مشکل میخورد و گیر میکرد، میگفت حتما کتاب کم خواندهام که اینجوری شده.
چطور شد که مدافع حرم شد؟
قضیهاش طولانی است... محسن همیشه فعالیتهای جهادی و فرهنگی داشت، اما موقعی که به خواستگاری من آمد هنوز عضو سپاه نبود، یعنی بحث مبارزه و... هنوز در زندگیاش مطرح نشده بود، با این حال علاقه زیادی به شهادت داشت. یادم است سر سفره عقد که نشسته بودیم، به من گفت: «الان فقط من و تو، توی این آینه مشخص هستیم، از تو میخواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.» من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش کنم. در این چند سال هم همیشه همه تلاشم این بود که این خواستهای را که سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم. حتی خودم از او خواستم که اگر امکان دارد، عضو سپاه بشود. گفتم خیلی دوست دارم همسرم سپاهی باشد. محسن چون خودش هم علاقه داشت، از این پیشنهاد استقبال کرد و فقط گفت: «زهرا اگر من این مسئولیت را قبول کنم، هرجایی که اسمی از اسلام بیاید، میروم و از اسلام دفاع میکنم، چه مرزهای کشور خودمان باشد، چه یک کشور دیگر... تو با این قضیه مشکلی نداری؟» گفتم نه... مشکلی ندارم.
واقعا نداشتید؟
نه، واقعا نداشتم. چون این راهی بود که محسن انتخاب کرده بود، راهی بود که او را به آرزویش میرساند. بعد هم محسن با توجه به سوابق فعالیتهای جهادیاش و خصوصیاتی که داشت توانست به عضویت سپاه دربیاید و از همان موقع که عضو سپاه شد، بحث مدافعان حرم پیش آمد و تنها آرزوی همسرم این بود که اعزام به سوریه، قسمت او هم بشود.
چرا این آرزو را داشت؟
میگفت اگر ما 1400 سال پیش نبودیم که یار و یاور اهل بیت باشیم، حالا این فرصتی است که به ما داده شده و نباید آن را از دست بدهیم. حتی دفعه اولی که میخواست اعزام شود، من باردار بودم. محسن آمد با خوشحالی گفت که بالاخره با کلی خواهش، اسم من درآمده و با اعزامم موافقت شده، میخواهم بروم سوریه اما تو به کسی نگو بارداری که مخالفت نکنند. من هم همینکار را کردم و محسن چند روز قبل از محرم 94 اعزام شد و بعد از اربعین 94 به خانه برگشت.
دفعه دوم کی اعزام شد به سوریه؟
27 تیر اعزام شد.
این بار خداحافظی برایش سختتر نبود؟ بالاخره علی به دنیا آمده بود و بهعنوان یک پدر و یک همسر وابستگی محسن به خانوادهاش قطعا بیشتر شده بود.
شاید باورتان نشود، اما محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند. چون عشق اصلیاش خدایی بود. همه میدانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم. اما او همیشه میگفت زهرا در عشق من به خودت و پسرمان علی شک نکن ولی وقتی که پای حضرت زینب(س) بیاید وسط، زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.
از اسارت محسن چطور باخبر شدید؟
سهشنبه بود که عکس محسن را در تلگرام دیدم.
همان عکس معروفی که محسن را اسیر داعشیها نشان میدهد؟
بله همان عکس را دیدم. من تلگرام محسن را روی گوشی خودم نصب کرده بودم، یک دفعه دیدم در یکی از گروههایی که با دوستانش داشت، عکسی را فرستادند و گفتند برای آزادی این اسیر دعا کنید. من عکس را باز کردم و دیدم این اسیر، محسن من است.
چه حالی داشتید؟
انتظار اسارتش را نداشتم بهخاطر همین شوکه شدم، اما چون محسن از من خواسته بود کمک کنم در مسیر شهادت باشد، آرزو کردم که به همان هدفش برسد. میدانستم اگر محسن الان هم شهید نشود، اول و آخر شهید میشود،چون مسیرش شهادت بود و با تمام وجودش شهادت را میخواست.
همسر شما در این عکسی که منتشر شده، آرامش عجیبی دارد، آنقدر که این آرامشش نظر همه را جلب کرده و در این چند روز خیلیها از اسیری میگویند که بدون ذرهای ترس مقابل داعشیها ایستاده. خودتان محسن را در این عکس چطور دیدید؟
همان طور که بود دیدم. شما این عکس را نگاه کنید، انگار نه انگار که شوهر من تیر خورده و اسیر دست داعشیهاست، عکس طوری است که انگار محسن، آن نیروی داعشی را اسیر گرفته. به چشمهای شوهر من نگاه کنید، اصلا ترس در این چشمها نیست، همهاش شجاعت است، دلیری است، محسن در این عکس مثل کوه باصلابت است.
خبر شهادت محسن را کی شنیدید؟
ساعت 3 بامداد چهارشنبه... من اصلا خواب به چشمم نمیآمد، بعد از اینکه عکس اسارتش را دیدم مدام فکر میکردم الان محسن در چه حالی است، یک دفعه دیدم در گروههای تلگرامی زدند که شهید بیسر، شهادتت مبارک ... دیدم این شهید بیسر، محسن من است. همان موقع فهمیدم محسن به آرزویش رسید. من افتخار کردم که محسن شهید شده،گفتم خدایا شکرت که محسن به آرزویش رسید. همان موقع فکرکردم چقدر شوهر من پیش اهل بیت عزیز بود که از هرکدام یک نشانه گرفت و شهید شد. دیدم دشمن برای امام علی(ع) خنجر کشید، برای همسر من هم خنجر کشید، سر شوهر من را مثل امام حسین(ع) از تن جدا کردند، محسن مثل علیاکبر جوان بود، مثل حضرت زینب(س) اسارت کشید... دیدم ارادت شوهر من به اهلبیت آنقدر زیاد بود که از هرکدام یک نشانه گرفت و شهید شد.
یعنی تصویر پیکر بیسر همسرتان را هم بعد از شهادت دیدید؟
بله من تصویر بدن بیسرش را دیدم، خیلیها به من گفتند این عکس را نبین، گفتند تو همان عکسی را ببین که محسن استوار ایستاده و اسیر شده، این یکی را نگاه نکن. اما من گفتم نه این طور نگویید، مگر حضرت زینب(س) در مجلس یزید نفرمودند که «ما رأیت الا جمیلا.» من هم هیچ چیز جز زیبایی در این مسیر، در این عکس نمیبینم.
فکر میکنید وقتی علی بزرگ شد و این عکس را دید چه احساسی نسبت به آن داشته باشد؟
اگر علی آن جوری که من دوست دارم، تربیت و بزرگ شود، قطعا به این عکس افتخار میکند و قطعا همین مسیر را انتخاب میکند و انشاءالله مثل پدرش شهادت نصیب او هم میشود. علی با همین دوتا عکس یعنی اسارت و شهادت پدرش میفهمد او چقدر شجاع بوده، چقدر مرد بوده، باغیرت بوده، با ایمان بوده.
حال و هوای شهر شما بعد از شهادت محسن چطور است؟ دیگر همه خبر را شنیدهاند؟
نجفآباد الان عزادار محسن است. تا الان کسی نمانده که به خانه ما نیامده باشد، همه منتظرند مراسمهای محسن شروع شود. به ما گفتهاند تا دوشنبه صبر کنید معلوم شود آیا پیکرش برمیگردد یا نه، بعد برایش مراسم بگیرید.
دوست دارید پیکر همسرتان را بیاورند؟
جسم که فانی است، زیر خاک از بین میرود، من خودم محسن را به حضرت زینب(س) بخشیدم. محسنِ من فدایی حضرت زینب(س) شد. میدانم تا وقتی مزار محسن مثل حضرت زهرا(س) پنهان باشد، حتما میتواند ایشان را ملاقات کند. اما بهخاطر تسلی دل پدر و مادرش دوست دارم پیکرش را بیاورند.
در صحبتهایی که شده از نحوه اسارت ایشان خبردار شدید؟
بله گفتند که در منطقه التنف در مرز عراق و سوریه، محسن با همرزمانش عملیات داشتند، که داعشیها بعضیها را شهید و زخمی میکنند و از آن جمع فقط محسن اسیر میشود. دوستانش دیده بودند محسن تیر خورده و اسیر شده است. بعد هم شنیدم محسن را تیرباران کردهاند و سپس سر از بدنش جدا کردهاند. اما من از این شهادت ناراحت نیستم، من خوشحالم، الان هم اگر گریه میکنم بهخاطر اهل بیت گریه میکنم، به حال خودم گریه میکنم که از محسن جا ماندم. به هرکسی هم که به مجلس محسن میآید و گریه میکند میگویم خواهش میکنم اشکتان هدف دار باشد. برای حضرت زینب(س) اشک بریزید، برای امام حسین(ع) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضی بشود.