نگاهی به قصه كارلوس كی روش در ایران؛ یك اجنبی یا یك فرمانده؟

در كره روباه خطاب شد اما سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت من از ورزشگاه آزادی آمده‌ام،در قطر به مادرش توهین كردند،سر به زمین انداخت هیچ نگفت،اما وقتی به مردم ایران توهین شد دیگر كسی جلودار اجنبی نشد.

به گزارش نما، چهارسال پیش همین روزها بود. سیدمهدی رحمتی یکی از ستون های تیم ملی ایران رخت تیم ملی را از تن درآورده بود و رفته بود. او قوت قلب بازیکنان تیم ملی بود، باورِ مردمانی بود که آن روزها تیم ملی را آبی و قرمز نمی دیدند. یک رکن بود، یک رکن اصلی در محوطه ای که سنگربانان زیادی در همه جهان با افتخار در آن شیرجه می رفتند و فریاد می کشیدند. سیدمهدی رحمتی که سال ها درون دروازه تیم ملی یا لباس های افسانه های ایتالیا را بر تن داشت و یا پیراهنی شبیه به پیتر اشمایکل را بر تن می کرد با بی اعتنایی از تیم ملی ایران رفته بود. راستش یادم نمی آید گلرهای ایتالیایی چه زمانی رفیق نیمه راه بوده اند، اما این را به خوبی می دانم که هرزمانی که مهاجمی به پیتر اشمایکل نزدیک می شد تا دروازه اش را باز کند اشمایکل فریاد می کشید «*** زاده ها از محوطه من بروید بیرون» و شیرجه ای می زد که نه آغازی داشت نه انتهایی. خوب دیگر سیدمهدی رحمتی رفته بود و کارلوس کی روش به مرور زمان گلرهایی را در درون دروازه گذاشت که نه سودای پیراهن های ایتالیا را در سر داشتند و نه ادای تعصبِ پیتر را. از رحمان احمدی و دانیال داوری گرفته تا سوشا مکانی و علیرضا بیرانوند. حقیقت اینجاست درد خداحافظی احساسی و البته عجولانه سیدمهدی رحمتی یک طرف، و آن شبی که سرمربی کره جنوبی چوی کانگ هی شانه بالا انداخت و گفت: «من ترجیح می‌دهم ازبکستان به همراه کره جنوبی به جام جهانی بیاید و کی‌روش و ایران جام جهانی را از خانه نگاه کنند»؛ درد این جملات طرفی دیگر.

دروغ چرا؛ همان اندازه که برافروخته شدیم، همان اندازه هم دلهره‌مان با مصاحبه سرمربی کره جنوبی بیش از پیش شد. آخر دردمان یکی دوتا نبود. آن روزها یا روی سکوها «تیم ملی بی سید نمی خوایم نمی خوایم» می شنیدیم و یا هرکسی از راه می رسید با پوزخند کی روش را نشان می داد و می گفت «این "اجنبی" به زودی از ایران می رود». با همه ناملایمتی ها و صحبت های زننده سرمربی کره جنوبی، بچه های تیم ملی به سئول رسیده بودند. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که تصویری دست به دست شد. آن تصویر کارلوس کی‌روش بود که پیراهنی بر تن داشت که عکس سرمربی کره بر آن نقش بسته بود. کی‌روش در تصویر می‌خندید و با انگشت‌هایش اشاره به پیروزی می‌کرد. کی‌روش در جواب چوی کانگ هی فقط چندجمله گفت: «فردا با بچه‌هایم کاری با تو می‌کنیم تا از "مردمم" عذرخواهی کنی». کیروش در اوج عصبانیت که صورتش سرخ شده بود ما را مردمش صدا می‌زد، آری مردمم، ایرانم. کمی به خودمان آمدیم، قوت قلب گرفتیم که از پیش بازنده نیستیم. پشت این غروری که دوباره به ایران بازگشته بود ته مانده امیدی هنوز باقی مانده بود، کمرنگ بود اما محو نبود. بازی فرا رسید، سرتان را درد نیاورم، گوچی شد خداداد، دقیقه ۷۶ رحمان شد احمدرضا، سئول شد ملبورن. فقط مانده بود کی‌روش سیگار در دست داشته باشد و آن را بیندازد و دوباره از زمین بردارد و کام بگیرد. بازی تمام شد و این جنوبی های کره بودند که پشت سر ایران باید راهی جام جهانی می شدند. اتفاقی که رقم خورده بود باور کردنی نبود. نشان به آن نشان که مردم با پای برهنه به خیابان ها ریختند و عده ای هم که اختیار اشک هایشان را نداشتند از همان خیابان ها با کارلوس کی روش اتمام حجت کردند. آن روز نه کسی آرام داشت نه قرار. صعود تیم ملی ایران به جام جهانی یک طرف، و غروری که به ایران بازگردانده شده بود طرفی دیگر. در میان خوشحالی مردم باز هم تصویری دست به دست می شد، آن تصویر ربطی به گل قوچان نژاد یا شیرجه های رحمان احمدی نداشت. بلکه آن تصویری بود از کارلوس کی روش که پس از سوت پایان بازی نه فریاد خوشحالی سر داده بود و نه بر روی فنسی پریده بود. مرد دیوانه فریادزنان به طرف نیمکتی می رفت که چوی کانگ هی روی آن بهت‌زده به زمین مسابقه نگاه می کرد. کی روش با چهره ای برافروخته که رگ های گردنش از تصاویر هم مشخص بود محکم پا بر زمین می کوبید و نام ایران را فریاد می کشید. به چوی کانگ هی رسید، دستانش را بالا گرفت، و آن تنها بی اخلاقی بود که گویی همه مردم ایران دوستش داشتند. کی روش با پرچم ایران در دست، در باران بطری هایی که دیگر از روی سکوها به او روانه می شد لبخندزنان دستش را روی سینه می کوبید و زمزمه هایی نامفهوم را تکرار می کرد.

نظم و اقتدار؛ این دو واژه در تیم کارلوس کی روش برخلاف فوتبالی که در ایران می شناختیم حرف اول و آخر را می زند. فریادهای کرکننده «تیم ملی بی سید نمی خوایم» و هنرمندانی که به صف شده بودند برای آشتی کنان حال بهم زنِ ایرانی، تا گلر موفق تیم ملی را دوباره به ترکیب بازگردانند هیچگاه رنگ واقعیت به خود نگرفت. در شک و تردید برای بخشش سیدمهدی رحمتی مانده بودیم که در یکی از کنفرانس های مطبوعاتی کارلوس کی روش به سالن کنفرانس آمد اما تنها نبود. آن روز خبرنگاران هاج و واج مردی را دیدند که با چهارگلر پا به کنفرانس مطبوعاتی گذاشته بود. همه چیز همین جا تمام شده بود. سید مهدی رحمتی پرونده اش در تیم ملی برای همیشه بسته شد.


همیشه این حکایتی که می خواهم تعریف کنم را دوست داشتم. پادشاهی به همراه دخترش در یک قصر خیلی بزرگ زندگی می‌کرد. چندصباحی گذشت و سه نفر از شاهزاده ها از راهی دور به خواستگاری دختر پادشاه رفتند. پادشاه که از آوازه و قدرت سه شاهزاده مطلع بود رو به آنها گفت «هرکدام از شما که چیزی گرانبهاتر داشته باشید می‌توانید با دخترم ازدواج کنید». شاهزاده اولی گفت من یک «آینه» دارم که می تواند هرجای دنیا را که به آن امر کنم، به من نشان دهد. پادشاه حیرت کرد و گفت ارزشمند است. شاهزاده دوم گفت من یک «اسب» دارم که این اسب می‌تواند در یک چشم بهم زدن مرا به هر جای دنیا که می‌خواهم برساند. پادشاه همان حیرت را داشت و گفت این هم خیلی ارزشمند است. شاهزاده سوم گفت من یک «سیب» دارم که هرکه آن را بخورد شفا می‌یابد و معجزه می‌کند. پادشاه بازهم حیرت انگیز پاسخ داد این هم خیلی ارزشمند است. پادشاه دقایقی به فکر رفت و رو به شاهزادگان گفت یک هفته دیگر بیایید تا به شما بگویم دخترم با کدام‌تان ازدواج می‌کند.
یک هفته گذشت و سه شاهزاده طبقِ قول و قراری که با پادشاه داشتند دوباره به قصر رفتند. اما نه خبری از پادشاه بود نه دختر. خدمتکاری هراسان جلوی در قصر آمد و گفت «دختر پادشاه مسموم شده است و درحال مرگ است و پادشاه او را با خود به کشوری دیگر برده تا حکیم او را ببیند تا شاید زنده بماند». خدمتکار این را گفت و در قصر را بست. شاهزاده ها شوکه شده بودند. و بعد از لحظاتی به یکی از شاهزادگانی که آینه داشت گفتند «آیا آینه تو قدرت این را دارد که به ما نشان دهد پادشاه و دختر کجا هستند؟». شاهزاده امر کرد و آینه نشان داد که در کشوری دور در فاصله هزاران کیلومتری دختر آخرین نفسهای خود را می‌کشد و در حال مرگ است. شاهزاده‌ها ترسیدند و رو کردند به آن شاهزاده ای که اسبِ جادویی داشت و گفتند «آیا اسب تو می‌تواند ما را به فاصله یک چشم بهم زدن به دختر برساند؟». شاهزاده امر کرد و سوار بر اسب شدند و در فاصله یک چشم بهم زدن به بالای سر دختر رسیدند. شاهزاده سوم هم با سیبِ جادویی که داشت دختر را شفا داد و دختر زنده ماند. پادشاه بی نهایت خوشحال شد، شاهزادگان هم که با کمکِ همدیگر دختر را نجات داده بودند خشنود بودند. پس رو کردند به پادشاه و پرسیدند: «دخترت را به کدامِ ما می دهی؟» پادشاه چندلحظه ای فکر کرد و یکی از شاهزاده ها را نشان داد و گفت «من دخترم را به این شاهزاده می دهم». دو شاهزاده دیگر این ناعدالتی را تحمل نکردند و بسیار خشمگین شدند. حق هم داشتند، اگر یکی از آنها نبود بی تردید دختر می‌مرد.

به واکاوی گذشته آنچنان نیازی نیست اما گاهی باید از حق مردی که موهایش را در ایران سپید کرده است گفت و نوشت. مگر همین چندماه پیش نبود که سرمربی موفق و محبوب پرسپولیس برانکو ایوانکوویچ از خبرنگاران رو برگرداند و چشم بست و گفت «تیم ملی تان از پس سوریه جنگ زده هم برنیامد». مگر باتلاق بازی با سوریه را یادتان نیست؟ مگر انتقادهای تکراری اساتیدی چون مجیدجلالی، خداداد عزیزی و بیژن ذوالفقارنسب یادمان رفته است؟ مگر فراموش کرده اید سردبیر فلان روزنامه با بی حیایی جلد را با تصویر ترامپ و کی روش بسته بود و زیر آن با رنگ زرد نوشته بود «کی رامپ». مگر همان سردبیر نبود که با بی مهری و البته تعصبات رنگی اش از شانه غول علیه کارلوس کی روش نوشته بود؟ ببخشید اما ما یادمان می ماند تعصبات رنگی افرادی که در بستر رسانه و خبرگزاری با تیترهای آنچنانی به استقبال تیم ملی و کارلوس کی روش رفته بودند. هرگز قصد واکاوی برای هوادارانی که تیم ملی ایران را فدای تعصبات پوچ کرده اند را نداشته ام. اما گاهی باید گذشته را به خودمان یاداوری کنیم. گذشته ای که تیم ملی مان برای سُر خوردنِ خاویر کلمنته از پله های برقی به تکاپو افتاده بود تا روزهایی که تیتراژ برنامه های ورزشی حاوی صحنه هایی بود از گل های تساوی مقابل ژاپن و کره جنوبی. اما امروز به میمنت حضور یک "اجنبی" طوری از آسیا بار بسته ایم و رفته ایم که بیا و ببین.

همین چندروز پیش بود که سرمربی کره جنوبی برای شکست دادن تیم ملی ایران سمینار برگزار می کرد و برای عبور از دژ دفاعی پسرانِ کی روش جلسات پرطمطراق با اساتید دانشگاه برگزار می کرد. همین دیروز پریروز بود که آوازه استراتژی کارلوس کی روش به اکانت های اینستاگرام در اروپا کشیده شد و فیفا هم بهت زده با نشان دادن تصویر بازیکنان ایرانی نوشته بود «آنها نفوذناپذیر هستند». مگر شبهه ای به استراتژی های کارلوس کی روش وجود دارد؟مگر شکی وجود دارد که کارلوس کی روش ویرانه تیم ملی را آنگونه آباد کرده است که بزرگ مرد ایتالیایی مارچلو لیپی هم بگوید «دیگر شک ندارم ایران برترین تیم آسیا است». اگر باز تردیدی در این مورد وجود دارد بهتر است هشت، نه سال پیش را یاداوری کنم، زمانی که بارسلونا در عین ناباوری مقابل منچستریونایتد حذف شد. مایکل کریک بعدها تعریف می کرد: «کارلوس کی‌روش قبل از بازی با بارسلونا مسئولیت تمرین را بر عهده گرفت و او دو تشک باشگاهی را به درون زمین چمن تمرین آورد. او به مدت پنج ‌دقیقه کامل به ما می گفت‌ که اجازه ندهیم توپ به این تشک‌ها برخورد کند و هر چقدر که شده باید به خودتان و بدن‌تان کش بیاورید تا جلوی برخورد توپ با تشک را بگیرید. این همان کاری است که ما باید جلوی محوطه جریمه خودمان برای مقابله با بارسلونا انجام می دادیم. کی‌روش همیشه در بازی‌های بزرگ نقش مهمی در تیم ایفا می‌کرد و او بود که به ما کمک کرد تا در آن بازی موفق شویم».


تیم ملی ایران مقابل هیاهوی کره ای ها که هنوز چندماهی از مشت های گره زده شان در فرودگاه تهران نگذشته بود باید قرار می گرفت. از خط و نشان های سرمربی کره جنوبی که به شصت و پنج هزار هوادار می نازید تا رسانه های کره ای که با روباه خواندن کی روش به استقبال آمده بودند، از خبرنگارانی که برای بازیکنان کشورشان به سبک آنفیلدی ها «تو تنها قدم نخواهی زد» را می خواندند تا ژورنالیست هایی که با بی تفاوتی در کنفرانس مطبوعاتی کی روش خودشان را به خواب زده بودند. همه چیز روی کاغذ به سود کره جنوبی بود اما در همه این هیاهو این کارلوس کی روش است که لحظه به لحظه غرورمان را برمی گرداند، شبیه به آن لحظه ای که در سئول به صندلی تکیه می زند و می خندد و در پاسخ به همه تهدیدها می گوید «ما ایرانیم و از ورزشگاه صدهزارنفری به اینجا آمده ایم». بازی تیم ملی ایران مقابل کره جنوبی بار دیگر به آسیا و جهان ثابت کرد که اگر زمین تمرین مناسب نداریم، اگر پاداش های آنچنانی نداریم، اگر اردوهای تدارکاتی نداریم، اگر حمایت های آنچنانی نداریم، به جهنم؛ عیبی ندارد، چون کارلوس کی روش را روی نیمکت که چه عرض کنم، کنار خط داریم. همانی که کوئینتون فورچون یکی از کارشناسان شبکه معتبر اسکای‌اسپورتس در مسابقات لیگ قهرمانان اروپا و کارشناس اصلی شبکه ITV انگلستان با سراسیمگی دست هایش را بالا پایین می کرد و می‌گفت: «مدیریتِ فردی کارلوس کی‌روش بی‌نظیر است، بی نظیر. آگاهی تاکتیکی‌اش عالی است،عالی. او در همه‌چیزعالی است. او هرجا که باشد آن فوتبال را از نو می‌سازد».

و امروز فوتبال ما نیز پا به عرصه ای گذاشته است که دیگر تکرار شدنی نیست. همه چیز از نو ساخته شده است، خشت به خشت. بازیکنانی که گاها برای اولین بار در ترکیب قرار می گیرند و بی هیاهو می درخشند. سیدجلال کنار می رود و به قول هوادارانِ امروزی حاجی محمد دژ می سازد. روزبه چشمی می آید و کمربند را سفت تر می کند. سردار محروم می شود و کسی دلواپس نمی شود، جهانبخش با دوندگی زیاد جورِ بازی پرنوسان علی کریمی را می کشد و قوچان نژاد تاوان اشتباه پسر انزلی چی را می دهد. چیزی تغییر نمی کند آنها با یک بازیکن کمتر هم اتحاد دارند و دیگر تیمی در آسیا نمانده که تمام قد به پسران کی روش تعظیم نکند. برای این همبستگی و اتحادی که امروز به ارمغان آمده تاوان زیادی داده شده، به خدا خون دل ها خورده شده. یک لحظه خودمان را گم نکنیم، قرار نیست ایران همواره پیروز باشد و یا در جام جهانی مقابل حریفانی چون سوئد یا فرانسه یا برزیل یا نمی دانم انگلستان بدرخشد. اما یک تفاوت اینجا وجود دارد که آن هم این است که دیگر «امید» داریم، دیگر همانند دوران پیش از کی روش از آغاز جام جهانی بلیت های برگشت مان را رزرو نمی کنیم. به استراتژی های کارلوس کی روش و فرمان پذیری این بچه ها ایمان داریم. «جنگیدن برای آرزوی ما» همان شعاری بود که کارلوس کی روش را در برزیل کشت اما خم نکرد. و امروز با شعار «80 میلیون، یک ملت و یک ضربان قلب» همان راه را در پیش گرفته است. کی روش در هربازی نشان می دهد برای شکست دادن فرزندانش باید سمینارهای بسیار زیادتری برگزار شود، شبیه به آن روزی که شیلی قدر و قلدر را به گوشه رینگ برده بود و یا همانند آن روزی که آنخل دی ماریا بند کفشش را باز کرد و بست تا وقت را بیشتر بکشد. همه امروز در این شادی سهیم هستیم؛ چه آنهایی که روزی تیم ملی را دوست نداشتند و چه آنهایی که جنگ زده بودند، چه آنهایی که کارلوس کی روش را بی مهری "اجنبی" می خواندند و چه آنهایی که آرزوی ذلت برای تیم ملی در سر داشتند.


تا یادم نرفته برایتان بگویم؛ پادشاه رو به شاهزاده ای که «سیب» داشت گفت من او را انتخاب می‌کنم. خواستگاری که آینه داشت سراسیمه گفت اگر آینه من نبود کسی نمی فهمید دختر کجای این دنیا است و می‌مرد. شاهزاده دیگر که اسب داشت هراسان گفت اگر اسب من نبود به فاصله یک چشم بهم زدن به اینجا نمی‌رسیدیم و بازهم دختر می مرد. پادشاه لبخندی زد و در جواب گفت «تو هنوز آینه ات را داری، تو هم هنوز اسبت را. اما این شاهزاده دیگر سیبش را ندارد.»

حکایت پادشاه شبیه به یک قصه بود، شبیه به یک افسانه بود. اما آنچه که باور دارم این است که شاید خیلی ها اعتقاد داشته باشند داشتن آینه و اسب به مراتب قدرتمندتر و باارزش تر است، اما برخلاف شهرزادهای قصه گو، افسانه های غم انگیز و تراژدی های گاها دوست داشتنی، من اینگونه فکر نمی‌کنم. نشان به آن نشان که کارلوس کی روش در جواب خبرنگاران کره ای که از رویترز آمده بودند از صندلی خود بلند می شود و می گوید «اگر تا به حال مرا نشناخته ای، هرگز مرا نخواهی شناخت». کی روش به مانند کارلو آنچلوتی ممتاز نیست، همانند دوست دیرینه اش سِر هم نیست. حتی دغدغه ساختن تندیس هم ندارد و حتی قرار نیست یکی دو خیابان به پاس قدردانی از او، به نامش سند بخورد. او فقط هرچه داشت و نداشت، برای ما مردمش ادا کرد، گاهی با مشت های گره زده اش، گاهی هم خوب با سخت گیری و بداخلاقی اش. هرچه باشد این روزهای فرمانروایی در آسیا دروغ نیست، رویا نیست، خیال نیست. قصه اجنبی مان هم افسانه نیست. با جمله ای از ریو فردیناند که مناسب این روزهایمان است این سطور را به پایان می رسانم. روزی کارلوس کی روش در تمرین منچستریونایتد حضور نداشت و ریو فردیناند فردای آن روز وقتی کارلوس کی روش را در حضور سرالکس فرگوسن می بیند با عصبانیت جمله وحشتناکی را فریاد می کشد: «وقتی تو نیستی هیچ چیزی خوب پیش نمی رود مربی».

منبع: طرفداری

۱۳۹۶/۶/۱۱

اخبار مرتبط