من هر روز از كناره ي خيابان های این شهر عبور مي كنم ، در تمام شهر به دنبال ردپايي از تو مي گردم كه پيدايش نمي كنم...
هيچ نشاني از تو نيست اما هنوز خورشيد مي تابد و ماه هم بر مدار خويش مي گردد و من مي مانم و جسارت زنده ماندنم بي تو و روزگار يك زندگي؛ بی هيچ نشانهاي از تو... كه هر روز از كناره ي خيابان عبور مي كنم و نگاه وقيح شهر را بي آن كه تاب بياورم؛ تنها سكوت مي كنم...
چه¬قدر عجيب شده است اين شهر! اين¬همه سال به او محبت كردي اما... معلوم نيست دلش چه مي خواهد؟! دلش با كيست اين شهر...
خوب است حالا تكه هاي استخوانت هنوز بر مي گردند كه مجوز تابش خورشيد و گردش ماه را اعطا بكند و اگر نه ديرگاهي ست كه آسمان هم زيادي شده است براي اين شهر!