به گزارش مشرق به نقل از فارس، شب 22 بهمن سال 62 در اطراف تپه های حسن آباد فشافویه شهرری مانور راهیان قدس انجام شد و رزمندگانی که در طرح لبیک یا خمینی سازماندهی شده بودند در شهرری مانور دادند . روز 25 بهمن سال 62 صحن سیدالکریم میزبان رزمندگان شهرری بود که در دسته ها، گروهانها و گردانها وارد صحن میشدند. جمعیت تقریبا 1000 نفری تمام صحن رو پر کرده بود و رزمنده ها یکصدا شعار میدادند: این حمله غوغا میکنیم راه نجف وا میکنیم گروهان ما هم که داخل صحن شد من جلوی گروهان این نوحه رو میخوندم: زایرین آماده باشید کربلا در انتظار است وقتی همه وارد صحن شدند بلندگوهای صحن سیدالکریم به صدا در آمد که رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم علیه السلام خوش آمدید. شور وشوق عجیبی بود، مردم شعارمیدادند رزمندگان اسلام خدا نگهدارتان. تا اینکه مداح اهل بیت شهید علی سلمانی پشت بلندگو رفت و با خوندن دو خط شعر ولوله انداخت : حسین جان..دستم اگر نمیرسد به قبرت...زعشق تو به جبهه رو میکنم...گرد و غبار تن رزمندگان ...به یاد تربت تو بو میکنم. و بعد نوحه خوند: روان به جبهه جوان خدا نگهدارت،خدانگهدارت،خدا بهم راهت...
از صحن حضرت عبدالعظیم رفتیم راه آهن، تا ساعت 8 شب در آنجا بودیم و گفتند قطار نیست و بروید فردا عصر بیایید برای اعزام. روز 26 اسفند با قطار اکسپرس خواب 4 تخته لوکس رفتیم اندیمشک و در اردوگاه دز در کنار تیپ سیدالشهداء(ع) مستقر شدیم. روزهای آخر اسفند به تجدید آموزش و آمادگی جسمی برای عملیات گذشت. ما در گروهان 3 گردان مسلم ابن عقیل از تیپ حضرت عبدالعظیم(ع) بودیم و فرمانده گروهانمون هم یک جوان لاغر اندام بود که تازه تو ی چونه اش یکمقدار مو سبز شده بود و خودش رو اینجوری معرفی کرد: بنده حقیر، خادم شما کریم کسب پرست.
یک روز که از صبحگاه برگشتیم بلند گوی داخل گردان داشت مارش حمله پخش میکرد و با خبر شدیم عملیات خیبر آغاز شده، اما خبری از اعزام ما نبود. دو سه روز از عملیات گذشته بود که با خبرشدیم به عنوان پشتیبان تیپ سیدالشهداء(ع) وارد عملیات خواهیم شد. هر روز که میگذشت ما آماده تر میشدیم و خبرهای جبهه هم میرسید.
یک روز گردان رو به خط کردند و یکی یک کیسه به ما دادند و گفتند ماسک شیمیاییه و یکی هم آمد و به ما "ش میم ر "یاد داد و اونجا کیسه کمک های اولیه شیمیایی هم دادن که توش آمپول اتوماتیک سبز رنگی بود و گفتند اگر دشمن عامل اعصاب زد استفاده کنید.
8 یا 9 اسفند 62 بود که اتوبوسهای گل مالی شده آمدند و ما رو انتقال دادن به پاسگاه خاتم که نزدیک جزیره مجنون بود. شب راه افتادیم و صبح که رسیدیم، نمیدونستیم اینجا کجاست و باز دیدیم که کنار تیپ سیدالشهداء(ع) اردو زدهایم. ما که رسیدیم گردانهای تیپ سیدالشهدا ء(ع)برای باز سازی از خط مقدم آمده بودند و رزمنده هایی که از خط برگشته بودند از سختی عملیات میگفتند. روزهای 12، 13 و 14 اسفند هم گذشت، بچه هایی که از خط میومدن از شروع پاتک های سنگین دشمن میگفتند و حرف از سپاه سوم عراق و فرمانده اش ماهر عبدالرشید بود؛ ما برای اولین بار اسمش رو شنیدیم. از طرفی هم گفتند امام گفته جزایر باید حفظ بشه.
تو همین روزها سرظهر هواپیماهای دشمن اومدن مقر ما رو بمباران کردند، البته بمباران که نه، بمب ها رو قبلا جای دیگه زده بودند. اونقدر پایین آمده بودند که با مسلسل های هواپیما بچه ها رو میزدند، خدا رو شکر گردان ما زیاد صدمه ندید. فقط چند مجروح دادیم.
روز 15 اسفند سال 62، ساعت نه و نیم صبح آیفاها(نوعی کامیون نظامی) آمدند، سوار شدیم و از پاسگاه خاتم به سمت جزیره حرکت کردیم. یک ساعتی راه رفتیم تا به اسکله رسیدیم و تا قایقها اومدند و سوارشدیم حدود ساعت یک بعداز ظهر بود که رسیدیم داخل جزیره مجنون جنوبی و روی تنها خشکی جزیره که پد جزیره مجنون بود پیاده شدیم.
هنوز گروهان ما کامل پیاده نشده بود که صدای زوزه هواپیماها اومد، این بار هواپیمای میگ نبود بلکه نوعی از هواپیماهای ملخی بود که قدرت مانور زیادی داشت. یک دفعه سر و کله اش از لای نی ها پیداشد. بچه ها روی جاده اصلی پخش شده بودند؛ دیدیم یکی صدا میزنه: برادرها برید، برید تو حاشیه جاده جانپناه بگیرید.
هواپیماها که رفتند، فهمیدیم کسی که به ما فرمان داد جانپناه بگیرید؛ حاج کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) است. یک اورکت عراقی تنش بود با موهای کم و ریش بلند و از سر و روش معلوم بود که روز سختی رو تا اینجا گذرونده. ماظهربود که قدم داخل جزیره گذاشتیم. همه جا پراز آب و نیزار بود و تنها خشکی داخل جزیره همین پدی بود که ما روی اون قرار داشتیم. وضوگرفتیم نماز رو خوندیم و نهار هم کنسر ماهی دادند. بعد از آن کامیونها اومدند. از سرو وضع و نوع کامیونها معلوم بود غنیمتی هستند. هر دو تا دسته سوار یک کامیون شد و به سمت پد شرقی جزیره مجنون جنوبی حرکت کردیم. هرچه جلوتر میرفتیم آتش دشمن پرحجم تر و متمرکز تر میشد. تا جایی که زیر بارانی از گلوله قرارگرفتیم، ماشین نگه داشت و همه پایین اومدیم. گفتند از اینجا به بعد باید پیاده راه برید، گروهان ما به ستون یک حرکت میکرد و هرچی به نقطه درگیری نزدیکتر میشدیم آتش دشمن و گلوله ها دقیق تر بود. ما 2 کلیومتری راه رفتیم اما دریغ از یک متر خاکریز. چون منطقه درگیری با خشکی فاصله زیاد داشت و امکان رساندن دستگاه مهندسی نبود با هر توپ و خمپاره عده ای از بچه ها مجروح میشدند. نزدیک غروب آفتاب بود که گروهان ما دو طرف جاده داخل سنگرهایی که بود مستقر شد و اونهایی هم که سنگر پیدا نکردن مثل من و عباس اسدی کنار جاده دست به کا رشدیم و برای خودمون چاله ای کنار نیزار کندیم و کیسه خوابمون رو داخلش پهن کردیم و منتظر بودیم تا کی به ما اعلام کنند که وارد عملیات شویم.