امشب هم خلوت شبانه ديگري ست و مهمان ماه و ستاره و اين قاب شيشه اي و البته قاب سه حرف روي ديوار نشسته ام، باز هم درد، درد ِ دل است و هزار فکر خام و پخته که دل ام را شور مي اندازد! شور... که نه! ترش! ته دل ام از ترشي اش مي سوزد و حتي ته گلوم! چشم هاي ام هم که بماند...
پنجره را باز مي کنم، سوز سردي دارد این شب ها، دل را مي لرزاند! تمام کوچه امشب دهن کجي مي کند چشم هاي به خون نشسته ام را! دل تنگ ام!
ماه هست و ستاره ها پيرامونش شيطنت مي کنند، انگار همه چيز خوب است، واقعاً همه چيز خوب است! به قول يکي: روز و روزگار خوش است و زندگي بر وفق مراد، تنها دل ما، دل نيست!
زمزمه مي کنم: امشب اي ماه به درد دل من تسکيني! و طبق معمول بعد از گفتن، فکر مي کنم به حرف گفته شده! ماه... تسکين؟!... آرامش؟!... دل؟؟!! ماه اين شب ها آنقدر نعشه و مست است که يادش رفته درد هزار دردمند را! مستانه نور مي بخشد! _ حالا از جيب خودش يا نه خيلي فرقي نمي کند! _ اما... نورش آرامش ام نمي دهد! بي قرارم مي کند...
دل ام مي لرزد، اما محکم تر نمي شود! نظريه درويش مصطفي هم روي اين دل جواب گو نيست!
چشم هاي ام را مي بندم و فکر مي کنم به هزار روز و راه ِ رفته و نرفته، به هزار دوست و دشمن ِ داشته و نداشته، دوست شان دارم هم روزها را، هم راه ها را، هم آدم هايي را که با رفتن ها و آمدن هاشان اين روزها را برايم نقاشي کردند، اين روزهايي که گر چه سخت بود، اما مال من بود... شايد هم نبوده باشد و من خيال مي کنم هست!
تمام روزهاي رفته ی زندگي ام را دوست دارم و هم آدم هاي رفته را!
دل ام گرفته، اما اين شب ها که مي نشينم و دل و درد را سبک سنگين مي کنم آخرش خوب مي شود، هم براي من، هم براي دل، هم براي درد..