آدم نمی داند کدامش را باور کند، آبی امیدوار بهار را، یا سکوت افسرده ی جوانه های زمستان خواب را! آسمان را که خیره می مانی، هرچند پرستویی پلک دلت را نمی پراند و خبری برای چشمِ چشم انتظارت نمی آورد اما... ابرهای مهاجر می دوند، بی وقفه، هر کدام مسافر جایی، دیاری، قراری که دیگر بهار است و موسم بارش و باریدن! چه جنب و جوشی هست در این آبی بیکران معلق! انگار گل باران بهار آسمان را زودتر تکانده است...
اما... درخت های سیب! هنوز خشک خشک اند، سرد، بی روح، انگار نه انگار عطر بهار دارد خفه می کند همه ی یخ زدگی هارا! هنوز با تمام حیات مرگ زده شان جوانه ها را در آغوش دارند! هنوز در برزخ وجودی شان پریشانند!
آسمان با تمام روح بهاری اش، ابرهای مهاجر را در آغوش می فشرد و درخت سیب، جوانه ها را با تمام وجود یخ زده اش! و این عشقی که در قلب آسمان و درخت و ابر و شکوفه می تپد، زندگی می بخشدَت چه در بهاری ترین روزهای تابستان و چه در پائیزی ترین شب های زمستان! که آنچه می بارد در زمستان و آنچه می تابد در بهار، عشق است و آفریننده ی عشق! و این تنها دلیل بودن و ماندن روح های بزرگ در برهوت زمستان زده ی سرماست!