مدتی در اروپا خدمت شهید بهشتی بودم. وقتی خواستم به ایران برگردم، شهید بهشتی گفتند: «شما کجا میروید؟» گفتم: «میخواهم به کربلا بروم.» گفتند: «اگر به عراق میروید برای حضرت امام پیغامی دارم. پیغام مرا به حضرت امام برسانید.» گفتم: «در خدمتم» و پیغام را گرفتم و به عراق رفتم. ایشان به من سپرده بودند به عراق که رفتید با هیچکس صحبت نکنید، چون ممکن است برایتان پاپوش درست کنند.
به مسجدی نزدیک بیت حضرت امام برای نماز رفتم. یک نفر جلو آمد و با من صحبت کرد که از کجا و برای چه کاری آمدهام. این فرد سیدی فراری بود که تغییر لباس داده و معمم شده بود. از من پرسید: «آقای اسلامی و حاج مهدی عراقی را میشناسید؟» جواب دادم: «تقریباً با اینها آشنایی دارم.» به من گفت: «میخواهید به ایران بروید؟» گفتم: «بله، ولی پیغامی از آقای بهشتی دارم و میخواهم خدمت حضرت امام بروم و پیغام را به ایشان برسانم.» گفت: «با هیچکس صحبت نکنید. فردا برایتان وقتی میگیرم که امام را ببینید.» وقت گرفتن برای دیدار با امام خیلی سخت بود. فردای آن روز ساعت 9 صبح از دم مسجد ـ به نظرم مسجد آیتالله بروجردی بود ـ به منزل حضرت امام رفتیم.
به منزل حضرت امام رسیدم و وارد شدم. حضرت امام که تشریف آوردند، به محض اینکه نشستند پرسیدند: «از حاج مهدی چه خبر؟» گفتم: «مدتی است در ایران نبودم و از آلمان میآیم و از طرف آقای بهشتی آمدهام و پیغامی برای شما دارم.» حضرت امام توجهی به حرفهای من نفرمودند و دو باره فرمودند: «از آقای عراقی چه خبر دارید؟» آقای عراقی در زندان مشغول امور آشپزخانه زندان شده بود. قبلش نمیدانم چه کار کرده بود که او را گرفته و به انفرادی انداخته بودند. اینکه ایشان را به انفرادی انداخته بودند به گوش حضرت امام رسیده بود.
مدتی که آنجا نشسته بودم حضرت امام از آقای عراقی احوالپرسی میکردند و تمام فکر و حواسشان جویا شدن از احوال حاج مهدی عراقی و اوضاع ایشان در زندان بود. به امام عرض کردم: «ایشان از انفرادی به بند آمده و مشغول امور آشپزخانه زندان است. مشکلی ندارند.» در این اثنا پیغام شهید بهشتی را هم رساندم و حضرت امام فرمایشهای لازم را به من کردند. در دقایق آخر امام گفتند: «نگران حال حاج مهدی عراقی هستم. شما را خیلی دعا میکنم. وقتی به ایران رفتید سلام مرا به دوستان برسانید، مخصوصاً حاج مهدی عراقی.»