به گزارش نما، اوایل که به جبهه رفتم، در غرب بودم. آنجا شرایطش با جبهههای جنوب تفاوت داشت. نحوه پست دادن، تجمع رزمندهها، ارتباط با قرارگاههای پشتیبانی و... طور دیگری بود. بعد از نزدیک به دو سال، برای اولین بار به جنوب آمدم. چون سابقه رزمندگی داشتم، با نظر شهید براتی فرمانده گروهانمان، مسئولیت یکی از دستههای گروهان برعهده بنده گذاشته شد.
شب اول مشغول استراحت بودم که براتی آمد و بیدارم کرد. گفت چرا خوابیدهای؟ گفتم الان نصف شب است و قاعدتاً آدمها در این ساعت از شبانهروز میخوابند. گفت: تو اگر مسئولیت پذیرفتهای نباید اینطور راحت بخوابی. بلند شو با هم به بچهها سر بزنیم و از احوالشان جویا شویم.
شاید کسی مشکلی داشت یا جایی اتفاقی افتاده باشد من و تو که مسئولیت داریم باید به فکر این بچه بسیجیهایی باشیم که خیلیهایشان سن و سال کمی دارند.
از آن شب به بعد، من و براتی و گاهی دو، سه نفر دیگر از دوستان به گشتزنی شبانه میرفتیم. ته دلم میگفتم شاید براتی سختگیری میکند و نیازی نباشد ما هر شب از خوابمان بزنیم و به بچهها سرکشی کنیم.
همین طور بود تا اینکه یک شب شهید خرازی را در راه دیدیم. ایشان فرمانده لشکر بود و با دیدنش تعجب کردم. وقتی جویا شدیم که این موقع شب اینجا چه میکند، متوجه شدیم خود حاجحسین هم شبها به سرکشی از مقر میپردازد و علاوه بر آسایشگاهها، سالن غذاخوری، آشپزخانه و... حتی به سرویس بهداشتی مقر هم سرکشی میکند تا مبادا رزمندهها مشکلی داشته باشند و به سختی بیفتند. بعد از دیدن شهید خرازی بود که متوجه شدم احساس مسئولیتی که شهید براتی میکرد از کجا نشئت گرفته است.
جبهه مجمعی از خوبها و خوبیها بود و رفتار فرمانده روی زیر دستش اثر میگذاشت و همین طور سلسله مراتب تنها دستور از فرمانده دریافت نمیکرد، بلکه معرفت و ایمان و مسئولیتپذیری را هم از بالادستش (در عمل) یاد میگرفت و خودش هم اجرا میکرد..
*جوان