به گزارش نما، محمدرضا کائینی از آزادگان دوران دفاع مقدس است.
او روایت می کند: «برای اعضای تیم اطلاعات، مسیر پرپیچ و خم ارتفاعات چلات، مسیر تازهای نیست. سحرگاه امروز، بعد از خواندن نماز صبح و قبل از حرکت به سمت پایگاه، معصومی که تخریبچی گروه به شمار می آید برای بقیه بچهها زیارت عاشورا خوانده است و آنها هم به پشتوانه توسل به حضرت زهرا(س) قدم در راه نهادهاند. این روال همیشگی بچههای اطلاعات است. توسل به ائمه اطهار: و به خصوص مادر سادات(س) پشتوانهی خوبی برای شروع هر مأموریت تازهای است.
آنها عمل به وظیفه را مقدم میدانند و نتیجه را تنها به خدا میسپارند تا بهترین تقدیر را برایشان رقم زند. آفتاب، آهسته آهسته در وسط آسمان مینشیند و به صحنه پهناور چلات نگاه میکند. قدمهای خسته تیم اطلاعات، کمکم از حرکت میایستند. پس از ساعتها راه رفتن و گذر از تپههای دشوار مرزی، مکان مناسبی برای استقرار یافت میشود. اما گویی فقط خورشید نیست که بچههای تیم اطلاعات را در پهنای دید خود قرار داده، بلکه نگاههای غریبهای نیز هستند که مدتهاست از پس دوربینهای خود، حرکتهای تیم را تحت نظر دارند.
حدود سه ساعتی را در راه بودیم. البته در بین راه چند دقیقه کوتاه به خاطر حسینی و مهرفرد استراحت کردیم. اما حالا دیگر در موقعیتی قرار گرفته بودیم که بتوانیم خط دفاعی عراقیها را به خوبی ببینیم. همینکه جای مناسبی را برای دیدهبانی پیدا کردیم، حسینی روی تخته سنگی نشست و آستین لباسش را به عرق گرم روی پیشانیاش کشید. ابراهیمی هم کولهی خود را روی زمین گذاشت و کمی آن طرفتر سیگارش را روشن کرد. من نیز مشغول شدم و پایهی دوربین «خرگوشی» را از کولهی ابراهیمی برداشتم و در جای مناسبی کار گذاشتم.
آغاز دیده بانی
دوربین را هم رویش قرار دادم و شروع به دیدبانی کردم. دو نفر دیگر از بچهها داشتند با دوربینهای «هفت در چهلودو» اطراف را دید میزدند. خط عراقیها در مقایسه با ما مجهزتر به نظر میرسید. تعدادشان هم بیشتر بود. دوربینها از فاصله چهار کیلومتری خیلی خوب همه چیز را نشان میدادند. در فرصت کوتاهی اطلاعات خوبی دستمان آمد. کریمی را صدا کردم و به او گفتم که از پشت دوربین نگاهی به عراقیها بیاندازد. خودم هم نقشه را باز کردم و با دو، سه نفر از بچهها مشغول پیادهسازی اطلاعات سنگرهای عراقی روی نقشه شدیم؛ اما هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان صدای بلند انفجاری از پشت غافلگیرمان کرد. حسابی جا خوردیم. به سرعت نقشه را جمع کردم و با تعجب به عقب نگاه انداختم.
شکار شدن توسط ضد انقلاب
به چند ثانیه نکشید که تیراندازیهای پیدرپی به سمت ما شروع شد. هر کدام از بچهها به سرعت در گوشهای پناه گرفتند. باورم نمیشد که از طرف نیروهای خودی به ما تیراندازی میشود. دوربین را برداشتم و به سرعت پشت تخته سنگی سنگر گرفتم. یکدفعه چشمم به کریمی افتاد که شتابان از صخرهها پایین میرود تا خود را به شیار دشت برساند و بتواند فرار کند. راه درست هم همین مسیر بود. هنوز نمیدانستم جریان از چه قرار است اما هر چه بود، بهترین راه چاره فرار به نظر میرسید. دیگر شدت تیراندازیها به قدری زیاد شده بود که فهمیدم تیم ۶ نفره ما قدرت مقابله با آنها را ندارد. با حسینی و مهرفرد فاصلهی زیادی نداشتم. مهرفرد از پشت صخره داد زد: «کائینی! ضدانقلابها، ضدانقلابها از پشت حمله کردن.»
تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. مثل اینکه ما هم شکار ضدانقلابها شده بودیم. مسیر تیراندازی و پرتاب نارنجکها را از پشت و سمت چپ استقرارمان تشخیص دادم. به نظرم رسید اگر بتوانیم از همان مسیر کریمی پایین برویم، میتوانیم در بین شیارها پنهان شویم و خود را به دشت برسانیم. با این حساب هنوز فرصتی برای گریز وجود داشت. میخواستم به بچهها اطلاع بدهم. کمی که خم شدم چشمم به ابراهیمی و معصومی افتاد که دقیقاً از سمت چپ در حال فرار بودند. مثل اینکه در آشوب تیراندازی مسیر را گم کرده بودند و مستقیم به سمت ضدانقلابها میرفتند. دیگر صدایم به آن دو نمیرسید ولی با اشاره، به حسینی و مهرفرد فهماندم که مسیر برگشت از طرف راست است و باید دنبال من بیایند. به سرعت پایین رفتم و خود را به کریمی رساندم. حسینی و مهرفرد هم دنبالم بودند. شدت حمله ضدانقلابها هر لحظه بیشتر میشد. مشخص بود که با آرپیچی و گرینف(نوعی اسلحه) ما را هدف گرفتهاند و کوچکترین رحمی ندارند.
ناگهان یک گلوله آرپیچی در کنارم منفجر شد و مرا به شدت به پایین پرتاب کرد. باورم نمیشد؛ فقط چند خراش کوچک برداشته بودم. دوباره بلند شدم و به سرعت از بین شیارها حرکت کردم. حسینی و مهرفرد سرعتشان کم بود و از من فاصله گرفته بودند. من دیگر به کریمی رسیده بودم. ناگهان پایمان روی قسمت شنی کوه، لیز خورد و به قدری پایین رفتیم که دیگر در تیررس ضدانقلابها نبودیم. اما مرتب صدای حسینی و مهرفرد را از پشت سرم میشنیدم که مرا صدا میکردند و بلند داد میزدند: «کائینی! کائینی! محمدرضا! کجایی؟ کدوم طرف رفتی؟ ...» مثل همیشه سرعت و عکسالعملشان آهستهتر از بقیه بود. برگشتم و به پشت سر نگاهی انداختم. حسینی و مهرفرد دیده نمیشدند و فقط صدایشان میآمد. بلند شدم تا خود را به شیار بالا برسانم و راه را به آن دو نشان بدهم. کریمی فریاد زد: «بیا بریم. فرصتی برای برگشتن نیست.»
اما مسئولیت تیم با من بود. شاید میتوانستم حسینی و مهرفرد را به خودمان برسانم. به دنبال صدای مداومشان از شیار بالا رفتم. کریمی منتظر نماند و راه خود را پیش گرفت و پایین رفت. هرچه بالاتر میرفتم دقت نشانهگیریهای دشمن هم بیشتر میشد و تیرها با فاصله کمتری از من به اطراف برخورد میکردند. برای اطمینان نقشهای را که در جیبم بود، لای یکی از بوتههای درشت کوه انداختم. چند ثانیه بعد حسینی و مهرفرد را دیدم. فوری راه افتادیم تا با هم فرار کنیم اما، یکدفعه سایه تاریکی از افراد ضدانقلاب بالای سرمان ظاهر شد. چیزی نگذشت که افراد دیگری هم از اطراف به آنجا آمدند. ابراهیمی و معصومی هم در بینشان بودند. دقیقتر شدم. کریمی در میانشان نبود. خدا را شکر او فرار کرده بود.
در دام ضد انقلاب افتادیم
با اشاره اسلحهی یکی از آنها رفتیم و کنار بقیه بچهها ایستادیم. یکی از افراد ضدانقلاب جلو آمد و گفت: «سریع انگشترها و ساعتهاتون رو دربیارین.» موقع درآوردن ساعتم، چشمم به دوربین در دستش افتاد. دوربین او هم از نوع دوربینهای ما بود و به احتمال قوی آن را از ایرانیهایی که شکار کرده بودند، گرفته بود. ساعتها و انگشترهای ما را که گرفت، نگاهی به مسیری که من از آنجا بالا آمده بودم انداخت و در همان حال برای اینکه به ظاهر خود را دوست ما نشان بدهد، گفت: «ما اصلاً قصد اذیت و آزار شما رو نداریم. ما عراق رو دوست نداریم. بلکه شما رو دوست داریم. پس با ما همکاری کنید و قصد فرار نداشته باشین.» دعا کردم که نقشهای را که چند لحظه پیش بین بوتهها انداخته بودم، نبیند. به لطف خدا دعایم مستجاب شد. کمی بعد برگشت و به یکی دیگر از افرادشان گفت: «ببین اگر کارت دارن، بردار. به درد تردد خودمون تو ایران میخوره.» نفر دوم جلو آمد و خیلی سطحی دستی به لباسهای ما کشید و گفت: «کارت ندارن.» معلوم بود که تمایل چندانی به گشتن ما ندارد وگرنه کارت و برگههای داخل جیبمان را پیدا میکرد. چند لحظه بعد همگی به سمت عراقیها حرکت کردیم. چند نفر از آنها جلوی ما و بقیه پشت سر ما حرکت میکردند.
گوشتان را می بریم به عراقی ها می دهیم
معصومی کنار من راه میآمد. آهسته و زیر لب به من گفت: «محمدرضا! کریمی چی شد؟» گفتم: «فرار کرد. خدا کنه به سروان حسینی بگه که ضدانقلابها پایگاه رو زیر نظر دارن. معصومی! به بچهها بگو هر چی کارت و برگه دارن گم و گور کنن تا دست عراقیا نیفته.» میدانستم که حدود چهار کیلومتر باید پیاده میرفتیم تا به مقر عراقیها برسیم؛ پس حتماً فرصتی برای پنهان کردن کارتهای شناسایی پیدا میشد. میخواستم بیشتر با معصومی حرف بزنم که ناگهان چند نفر از ضدانقلاب قدمهایشان را با ما هماهنگ کردند تا با ما همکلام شوند. یکی از آنها در حالیکه لبخند میزد، گفت: «خیلی وقت بود که پایگاهتون رو زیر نظر داشتیم. سه روز پیش میخواستیم به پایگاهتون حمله کنیم که یکدفعه شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم ببینیم شما چه فکری تو سرتون دارین، تا بعد به پایگاه حمله کنیم. وقتی دیدیم شما دارین میاین طرف عراقیا، از خیر حمله به پایگاه گذشتیم و شما رو تعقیب کردیم. به هر حال خیلی شانس آوردین که زنده موندین؛ اگه میمردین گوشتون رو به عراقیا میدادیم.»
آن یکی گفت: «حتی اگه زخمی هم میشدین ما خودمون کلکتون رو میکندیم و گوشتون رو میبُریدیم. خیلی جالبه! این همه تیر و آرپیچی زدیم، ولی هیچ کدومشون به هدف نخورده. خدا خواسته که زنده بمونین.» نمیدانم، شاید این حرفها را برای وقتگذرانی میزدند یا شاید هم نظر شخصی خودشان را اظهار میکردند؛ اما به هر حال حق با آنها بود. در آن جهنمی که آنها به پا کرده بودند، فقط خواست خدا میتوانست تمام ما را سالم نگه دارد. مسیر طولانی بود و اطراف ما را نیروهایی گرفته بودند که به خاطر اصالت ایرانیشان تمایل زیادی به شنیدن خبرهای داخل ایران داشتند. یکی از آنها گفت: «از ایران چه خبر؟ شنیدم مردم خیلی فقیر شدن، اوضاع داخلی ایران چهطوره؟» آن یکی پرسید: «تا حالا خوب تونستین جلوی عراقیا وایسید. تا حالا ایران چه پیشرفتهایی تونسته بکنه؟» حسینی جواب داد: «ما همهش سرمون تو سنگره، از اوضاع داخلی ایران خبری نداریم.» گرچه هیچکدام از ما جواب خاصی به آنها نمیدادیم اما سؤالهای آنها تمامی نداشت. اگر از ما جوابی نمیشنیدند خودشان جواب خودشان را میدادند و در مقابل سکوت ما هیچ تمایلی به خشم و کتککاری از خود نشان نمیدادند. شاید حرمت همان هموطن بودن را حفظ میکردند.
در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم
بعد از یک ساعت بالأخره خسته شدند و خود را کنار کشیدند. من در تمام این مدت به این فکر میکردم که اگر عراقیها از دلیل حضور ما در منطقه پرسیدند، باید چه جواب منطقی و البته گمراهکنندهای به آنها بدهیم. سرم را پایین انداختم و آهسته به بقیه گفتم: «بچهها! یادتون باشه که همه ما بسیجیایم. اومده بودیم ببینیم ارتفاعات مرز، سیم خاردار احتیاج داره یا نه. همین» و برای تفهیم بیشتر به آنها، یکی، دو بار دیگر هم حرفم را تکرار کردم. با این هماهنگی، دیگر همگی جواب یکسانی برای پرسش احتمالی عراقیها داشتیم.
به ظهر نزدیک میشدیم. هر لحظه سوزش اشعه داغ خورشید بیشتر میشد. با دیدن سنگربان لب مرز عراقیها فهمیدیم که فقط چند قدم دیگر تا رویارویی مستقیم با آنها راه داریم. همانهایی که چندین سال از پشت مرزها برای دفاع از کشورمان، قصد جانشان را داشتیم. چهقدر از دیدن ما خوشحال میشدند. حتماً کشتن پنج اسیر بیدفاع برایشان لذت داشت؛ همان کاری که شنیده بودم با اسرای «والفجر مقدماتی» کردهاند. در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم و برای هر کدام به دنبال بهترین بازخورد بودم. نگاهی به بقیه بچهها انداختم. لبان همه به گفتن ذکر و دعا حرکت داشت. یادم آمد که توسل به حضرت زهرا(س) تمام دلهرهها را از بین میبرد؛ مادر مهربانی که گوشهی چشمش، دعای خیر صاحب الزمان(عج) را بدرقه راهمان میکرد. من هم دلم را صاف کردم و با آنها همراه شدم.
عراقی ها با اسید منتظرمان بودند
دیگر خط اول دفاعی عراقیها دیده میشد؛ همان سنگرهایی که تا چند ساعت پیش از پشت دوربین خرگوشی میدیدمشان. در میان سنگرها پمپاژهای اسیدپاش کار گذاشته بودند تا اگر نیروهای ما به آنجا حمله کردند، به طرفشان اسید بپاشند. سر پمپاژها بین سنگرها بود؛ طوری که از پشت دوربین خرگوشی متوجه آنها نشده بودم. همان لحظه حدود ۲۰ سرباز عراقی از بین شیارهای دشت پیدایشان شد و با خوشحالی به طرف ضدانقلابها آمدند. معلوم بود که آنها ضدانقلاب را برای حمله به پایگاه پشتیبانی میکردند. ضدانقلابها کمی با سربازهای عراقی صحبت کردند و دوباره راه افتادیم. بعد از یک ساعت از لابهلای سنگرهای عراقی رد شدیم. کمی جلوتر خط دوم دفاعی آنها قرار داشت. سنگرهای خط دوم دفاعی با فاصله بیشتری از هم ساخته شده بودند.
چند عراقی با دیدن ما لبخندزنان و با قدمهای تند جلو آمدند و فوری ما را از جمع ضدانقلابها جدا کردند. دیگر موقع حساب و کتاب ضدانقلابها رسیده بود. در ازای هر اسیر ششصد دینار. درست همانی بود که مسئول سپاه دهلران برای ما تعریف کرد. در این حین گروهبان عراقی بیسیمی را برداشت و شروع به گزارش دادن به فرماندههانش کرد. مرتب تکرار میکرد که عملیات تکشان با همراهی ضدانقلابها با موفقیت انجام شده است. همان لحظه با خودم فکر کردم که به لطف خدا با اسارت ما پنج نفر چه خطر بزرگی از پایگاه منطقه چلات دفع شده است. اگر افراد ضدانقلاب و عراقیها به پایگاه چلات حمله میکردند تعداد زیادی شهید و اسیر نصیبشان میشد.
لو رفتن کارت شناسایی
تجهیزات فراوانشان نگاه اعضای تیم را به خود جلب کرده بود. چهقدر کانکس! چهقدر سرباز! چهقدر مهمات! طولی نکشید که با «آیفا» به منطقه فرماندهی تیپ آنجا منتقل شدیم. در آنجا سریع اما با دقت شروع به گشتن جیبهایمان کردند. خیالم راحت بود که هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیکنند. در جیب من فقط سجاده و مهر نمازم باقی مانده بود که کاری به آنها نداشتند. اما نوبت به گشتن معصومی که رسید، یکدفعه دیدم که سرباز عراقی از جیب پشت او کارت شناساییاش را بیرون کشید. حسابی جا خوردم. با نگاهم به او فهماندم که چرا؟ مگر من نگفته بودم!؟ خود معصومی هم تعجب کرده بود. قبل از اینکه از هم جدایمان کنند آمد کنارم و گفت: «کائینی! باور کن تو جیب پشتم بود. فراموش کردم درش بیارم.» بعد از هم دور شدیم و هر کداممان را با فاصله تقریباً زیادی از یکدیگر زیر نور مستقیم آفتاب نشاندند. ساعتها بود که آب نخورده بودیم. گرمای ظهر هم حسابی آب بدنمان را میکشید. زمان بسیار کند میگذشت. دقیقهها سپری میشدند و هیچ اتفاقی نمیافتاد.
فقط عبور و مرور سربازها را در مقابلمان میدیدیم. مهرفرد به شدت بیحال شده بود و خیلی سخت تعادلش را حفظ میکرد. بدن ضعیفش تحمل این همه تشنگی را نداشت. چند بار درخواست آب کردم ولی هیچ جوابی نشنیدم. کار دیگری از دستم برنمیآمد. در آن شرایط، جسارت و مقاومت ظاهری کار درستی نبود و هر چه خودمان را ضعیفتر نشان میدادیم، کمتر اسیر چنگ و دندان باتومهایشان میشدیم. سرم را پایین انداختم و سعی کردم نقشه شناساییمان را مجسم کنم. نام و محدوده شهرهای مرزی عراق را تصور کردم. اگر از آنجا جان سالم به در میبردیم، به نزدیکترین شهر مرزی یعنی «کوت» منتقل میشدیم یا به «بعقوبه» شهر بعد از کوت. امکان هم داشت که مستقیم ما را به بغداد ببرند. در این افکار بودم که ناگهان در مقابل چشمان تار و نیمهبازم تصویر سرباز خشنی ظاهر شد. جلویم نشست و در حالیکه آماده نوشتن بود، گفت: «اسمت چیه؟» هیچ دلیلی برای دادن اطلاعات غلط شخصی به ذهنم نرسید. جواب دادم: «محمدرضا»
ـ «فامیل؟»
ـ «کائینی»
ـ «نشانی خونتون کجاست؟»
ـ «نشانی خونمون ... میدان شهدا، خیابان پیروزی، خیابان نبرد، کوچه نصر»
سرباز تا نشانی منزلم را شنید، سرخ شد و سیلی محکمی به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابی به صورتم چسباند و رها کرد. گیج شده بودم. چرا باید کتک میخوردم؟ در حیرت، خود را کمی عقب کشیدم. سرباز که بسیار عصبانی به نظر میرسید، صورتش را به من نزدیک کرد و با صدای بلند داد زد: «تو مرا مسخره میکنی؟ اینکه همش شد پیروزی و نبرد و نصر و شهدا!» تازه دلیل عصبانیتش را فهمیدم. این نشانی واقعی منزل ما بود ولی او فکر میکرد که من میخواهم با گفتن این پاسخ او را گمراه کنم. میخواستم این را به او بگویم ولی او فرصتی به من نداد. گوشهی پیراهنم را گرفت و با قدرت کشید و مرا به اتاقی در آن نزدیکی برد که در آنجا از افراد بازجویی میکردند.
توضیحاتم به افسران عراقی
مهمترین سؤال فرد داخل اتاق بازجویی این بود، که به چه منظور به منطقه مرزی آمدهایم. من هم طبق هماهنگی قبلی که با بچهها داشتم، گفتم: «ما فقط بسیجی هستیم. ما رو از دهلران فرستادن مرز تا اونجا رو بررسی کنیم. چون ایران تو اون قسمت خط دفاعی ممتد نداره و نیروهاش رو پایگاه پایگاه مستقر کرده، به ما گفتن که بریم ببینیم مرز سیم خاردار احتیاج داره یا نه»
حکمت فراموشی
فرمانده عراقی کارت تردد معصومی را جلویم گذاشت و بلند آن را خواند: «معصومی، تخریبچی. این یعنی چی؟» قبل از اینکه من جوابی بدهم، سربازی جلو آمد و گفت: «یعنی رجالالهندسه، یعنی مهندس رزمی، راست میگه قربان.» فرمانده هم لبخندی زد و گفت: «صحیح، صحیح.» آنجا بود که حکمت فراموشی معصومی را متوجه شدم. اطلاعات روی کارت معصومی با دروغی که ما به هم بافته بودیم کاملاً جور درمیآمد. در عراق، واحد تخریب و مهندسی رزمی در یک مجموعه سازماندهی میشدند و رجالالهندسه هم کسانی بودند که محل کشیدن سیم خاردار را تعیین میکردند.
با دادن اطلاعات به اصطلاح صحیح به عراقیها، بدون هیچ درگیری و کتککاری از اتاق خارج شدم. ناگهان چشمم به حسینی و مهرفرد افتاد که با دستان بسته و به حالت نشسته سر به زمین گذاشتهاند و نماز میخوانند. زمان زیادی از ظهر گذشته بود. اما نه از اذان خبری شده بود و نه از نماز. عراقیهایی که خود نماز نمیخواندند حتماً به نماز اسیرانشان هم اهمیت نمیدادند. بچهها بهترین کار را کرده بودند. تیممی بر خاک و نمازی با لبان تشنه.
این روایت برشی از کتاب «برای عاطفه» که از سوی انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.