به گزارش نما، جانباز عبدالله مؤمنی برادر شهیدان اسدالله، محمدرضا و علی مؤمنی است. جانباز ۴۵ درصدی که مدتها فرمانده، همرزم و همسنگر برادران شهیدش بود، اما در نهایت آنها به قافله شهدای کربلا رسیدند و حاج عبدالله ماند تا امروز راوی حماسهآفرینیهای برادران شهیدش در جبهههای حق علیه باطل باشد. جانباز مؤمنی که ۵۵ ماه از عمرش را در جبههها گذرانیده و چند بار مجروح شده است، فرماندهی گردان روحالله را در پرونده خدمتی خود دارد.
وی که در عملیاتهایی، چون طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، خیبر، تک مجنون جنوبی، والفجر ۴، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ و مرصاد شرکت داشت، سالها پس از اتمام دفاع مقدس همچنان در سپاه خدمت میکرد تا اینکه سال ۸۳ بازنشسته شد و اکنون در دانشگاههای دامغان تدریس میکند.
کمی از خانوادهتان بگویید. زمان جنگ این خانواده که سه شهید تقدیم کرده است چه جو و حال و هوایی داشت؟
ما اهل دامغان در استان سمنان هستیم. پنج برادر و دو خواهر بودیم. با آغاز جنگ تحمیلی همه پنج برادر راهی میدان نبرد شدیم. اولین رزمنده خانه ما که اولین شهید خانواده هم شد، اسدالله بود. بعد از ایشان من راهی شدم و بعد از من هم احمد برادر دیگرم لباس رزم پوشید و به دنبال او علی و محمدرضا که هر دو با هم و درکنار هم در عملیات تک جزیره در حالیکه من فرماندهشان بودم به شهادت رسیدند. من هم به افتخار جانبازی نائل شدم.
اسدالله متولد چه سالی بود؟
برادرم اسدالله متولد ۲۹ شهریور ماه ۱۳۴۱ بود. ایشان دوره ابتدایی را در مدرسه پهلوی و راهنمایی را در مدرسه اروندرود تمام کرد و در هنرستان شهید چمران در رشته ساختمان دیپلم گرفت. اسدالله تابستان سر کار میرفت و از دستمزدی که میگرفت به افراد مستمند کمک میکرد. کارهای بنایی خانه را انجام میداد. بسیار اهل ورزش بود. دوستانش یک تیم فوتبال تشکیل دادند و اسم آن را «طلوع» گذاشتند. اسدالله هم یکی از بازیکنان تیم بود.
بازیکن خوبی هم بود؟ خاطرهای از روزهای ورزش کردنهایش دارید؟
برادرم وقت بازی خیلی تند میدوید. یادم است یک روز برای اینکه اغلب موقعیتهای پستی در داخل زمین را امتحان کند، از حمله به دفاع رفت. شهید مهدی باقریان، توپی را که به سوی دروازهشان میرفت دفع کرد. اسدالله و مهدی ناظمی داخل زمین محکم به هم برخوردند و هر دو به زمین افتادند. از پشت ابروی اسدالله خون فواره زد و زیرپوش سفیدش را رنگی کرد. بچهها دور اسدالله را گرفتند و به او دستمال دادند تا خون را پاک کند. وقتی دستش را از بالای ابرو برداشت چندین سانت پاره شده بود. مهدی ناظمی ناراحت و شرمنده شد و هر چه اصرار کرد او را ببرد بیمارستان قبول نکرد. زیرپوش خونیاش را از تن درآورد و پاره کرد و زخمش را بست که خون بند بیاید، اما نشد. به بچهها گفت: «شما به بازی ادامه بدین!» و خودش بیمارستان رفت. پشت ابرویش شش بخیه خورد.
فوتبالیست خانهتان چطور سر از جبهه در آورد؟
اسدالله سال ۱۳۶۱ به عضویت گروه مقاومت پایگاه بسیج شهید «مصحفی» درآمد و فنون نظامی را همانجا یاد گرفت. او با آغاز جنگ تحمیلی تصمیم گرفت به جبهه برود. مرحله اول، چند ماه را در غرب کشور و در مهاباد، محل سایت رادیو و تلویزیون و پادگان حمزه بود. مرحله دوم هم دوباره به مهاباد برگشت. خوب به یاد دارم در وصیتنامهاش نوشت: «بوی غربت اسلام در منطقه غرب میآید.» یک بار از کردستان زنگ زد و به مادرگفت: «برایم سمنان چشم پزشکی نوبت بگیر!» مادرم برایش نوبت گرفت. دو روز بعد آمد رفت دکتر و عینکش را عوض کرد. هنوز عرق او خشک نشده بود که بعد از سه روز گفت: «میخوام برم!» مادر گفت: «کجا؟» گفت: «غرب!» گفتم: «تازه از راه رسیدی چند روز صبر کن! فردا تشییع جنازه دوستت شهید آذری است.» گفت: «حالا که اینطوره حتماً باید برم و جای خالیش رو توی جبهه پر کنم.» گفتم: «برو خدا پشت و پناهت.»
آخرین وعده دیدارتان را به یاد دارید؟
قرار بود شهید عید سال ۶۲ به مرخصی بیاید و تصمیم داشتیم برایش خواستگاری برویم. زنگ زد و گفت: «مامان! میخوام بیایم مرخصی، شما میخواید برام خواستگاری برید!» مادر گفت: «باشه تو بیا! ۱۳ فروردین میریم خواستگاری!»، اما پنجم فروردین همان سال ۶۲ به شهادت رسید.
چطور به شهادت رسید؟
پنجم عید سال ۶۲ منافقین کوردل به او مهلت ندادند و روی برجک دیدهبانی در مهاباد به شهادت رسید. او اولین شهید خانواده بود. بعد از او علی و محمدرضا، دو برادر دیگرم هم به شهادت رسیدند. پیکر مطهر اولین شهید خانوادهمان در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان آرام گرفت.
خاطراتی از دوران جبهه اسدالله دارید؟
یکی از همرزمانش میگفت: قبل از عملیات رمضان داشتیم سنگر میساختیم. اسدالله خیلی فرز و چالاک بود. تندتند گونیها را پر از خاک میکرد و میآورد. با سرعتی که او داشت دیواره سنگر زود بالا آمده بود. کیسه پر از خاک زیر بغلش بود و داشت با شوخی ما را میخنداند که خمپارهای سوت زنان آمد و دیواره سنگر را خراب کرد. کیسه را پرت کرد و همه روی زمین خوابیدیم. چند دقیقه بعد بلند شدیم و گردوخاک را از سر و رویمان پاک کردیم. اسدالله به سنگر نگاه کرد و گفت: «لعنت بر شما! کارم رو زیاد کردین! حالا باید از اول بسازیم!» یا علی گفت و شروع کرد.
وصیتنامهای از ایشان در دست است؟
بله، اسدالله در بخشهایی از وصیتنامهاش اینگونه مینویسد: «اللهم ما بنا من نعمه فمنک لا اله الا انت وحدک. من به دلیل این جبهه کردستان را انتخاب کردم که اسلام در اینجا به تمام معنا مظلوم است. به خدا قسم هر وقت تنها میشوم بر مظلومیت اسلام در دل شب در سنگر گریه میکنم... شما در این منطقه بیایید، بوی غربت اسلام به مشام میرسد. از روحانیت عزیز میخواهم مجدانه در این امر مهم اقدام نمایند. مادرم! از خدا میخواهم ایمانتان را کامل گرداند و مقام یقینمان را برترین یقین قرار دهد و از خداوند متعال خواستارم هر عمل بدی که از من سر زده اصلاح کند.»
بعد از شهید اسدالله کدامیک از برادرها راهی شد؟
بعد از شهادت اسدالله من راهی میدان رزم شدم، اما علی و محمدرضا گوی سبقت را از من ربودند و هر دو در یک روز به شهادت رسیدند. ابتدا محمدرضا شهید شد و بعد علی به برادران شهیدش پیوست.
محمدرضا متولد چه سالی بود و چه زمانی به جبهه رفت؟
محمدرضا متولد ۲۶ دی ماه ۱۳۴۸ بود. او به دلیل رفتن به جبهه تا دوم دبیرستان بیشتر ادامه تحصیل نداد. به خاطر سن و سال کمی که داشت، مسئولان اعزامش نمیکردند. برای همین دست به دامان مادر شد. کفشهای پاشنه بلند پوشید و کاپشن به تن کرد و با تغییر لباس، فکر کرد میتواند نقشهاش را عملی کند. به او گفتند: «آقای مؤمنی! ما میگوییم سنت کم است! تو میروی قدت را بلند میکنی؟ تازه برادرت اسدالله شهید و علی هم مجروح شده است! تو فعلاً عصای دست بابا و ننهات باش.» به محمدرضا برخورد و ناراحت شد. به مادر اصرار کرد به جهاد زنگ بزند. مادرم وقتی التماسش را دید، زنگ زد جهاد و آنها قبول کردند او به منطقه برود. با پیگیریهای مادر راهی جبهه شد. ایامی علی و محمدرضا نیت کرده بودند جبهه بروند. پدرم دو تخته فرش خرید و گفت: «این دو تا رو خریدم برای علی؛ میخوام زنش بدم...» محمدرضا گفت: «ناسلامتی ما هم داخل آدمیم! برای علی فرش میخری پس من چی؟» پدرم گفت: «آسیاب به نوبت! به وقتش برای تو هم میخرم.»
محمدرضا گفت: «من هیچی! برای مامان گاز فردار بخر!»
پدرم لبخند زد و گفت: «تو ناراحت نشو! گاز فردار هم میخرم.» همان روز گاز فردار خرید. وقتی داشتیم به خانه میبردیم، محمدرضا گاز را زیر درخت سیب، زمین گذاشت و به علی گفت: «نکند قبول کنی بهت زن بدن! اون وقت پاگیرت میشود و جبهه برو نیستی!» علی خندید و گفت: «رضا! حواسم هست! تو نگران نباش!»
چند بار به جبهه اعزام شد؟
محمدرضا دو مرتبه به جبهه اعزام شد. اولین بار که جبهه رفت، آشپز کمپ رانندگان در غرب کشور بود. گفت: «داداش! یک بار دسته گلی به آب دادم! تا عمر دارم یادم نمیرود.» گفتم: «مگه چه کار کردی؟» گفت: «داشتم برنج درست میکردم دیگ روی گاز بود. برنج و آب را قاطی کردم و گذاشتم. وقتی جوش اومد برنج از توی دیگ میریخت بیرون. آبکش رو آوردم و روی برنج گذاشتم و فشار میدادم که نریزه. چیزی رو که من درست کردم شکل برنج نبود!» گفتم: «ریختی دور؟» گفت: «نه! رانندههای بیچاره گرسنه بودن به زور خوردن. فقط یکی گفت مواظب خودت باش اگه صدام بفهمه که جبهه ایران آشپزی مثل تو داره ممکنه بیان و بدزدنت!» محمدرضا بعدها در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و بعد از بهبودی دوباره رفت. آرپیجی زن بود. خیلی خوشحال بود که از بسیج اعزام شده است. به خاطر سن کمش او را دوره امدادگری بردند. قبول کرد و رفت، اما به خط که رسید، کوله امدادگری را زمین گذاشت و کوله آرپیجی را برداشت. تا آخر هم آن را کنار نگذاشت. مرتبه دوم که منجر به شهادتش شد تیرماه سال ۶۶ بود. در جبهه نقل مجلس و محفل شده بود به خاطر شادکردن روحیه رزمندگان و اخلاق حسنهای که داشت. محمدرضا برای مخارج جبهه هر کاری که میتوانست انجام میداد. یک بار هم مسابقهای بین تیپ ۲۸ صفر، لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله (ص)، تیپ ۲۱ امام رضا (ع)، پایگاه چهار وحدتی و تیپ سوم ۹۲ ارتش برگزار شده بود. خیلیها در آن مسابقه شرکت کردند. وقتی نتیجه اعلام شد، اسم محمدرضا را اول خواندند. جایزه سکه بهار آزادی بود. سکه را گرفت و همانجا به جبهه هدیه کرد.
گویا فرمانده محمدرضا هم بودید. برادریتان با محمدرضا در رابطه فرماندهیتان تأثیر نداشت؟
من با برادرهایم همرزم بودم، اما برادرها معمولاً به چادر من که فرمانده گردان بودم، نمیآمدند. یک بار آمدند به دیدنم که اسماعیل رضایی یکی از بچههای رزمنده که دوربین داشت هم همان لحظه از راه رسید و گفت: «ایست! خبردار! میخواهم عکس یادگاری بگیرم و این عکس قشنگترین یادگار زندگیام شد.» رابطه محکمی بین من و برادرها بود و رفاقتی که شاید به جرئت بتوانم بگویم مثالزدنی بود. اما برادرهایم در میدان نبرد با دیگر رزمندهها برایم فرقی نمیکردند. یکبار در عملیات کربلای ۴ آتش خیلی شدید بود. گلولهها و خمپارهها امانمان نمیدادند. من معاون گردان بودم. یکدفعه دیدم محمدرضا خودش را پشت خاکریزها پرتاب کرد. دلم هری ریخت پایین. هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت. داد کشیدم: «چی شده محمدرضا؟» گفت: «مفصل پام تیر خورد!» فرصت نشد پیشش بروم، فریاد زدم: «برگرد عقب! برگرد عقب.» هنگامی که مجروح شده و در بیمارستان اصفهان روی تخت خوابیده بودم، مادرم، علی و محمدرضا به نوبت میآمدند و از من مراقبت میکردند. وقتی جراحتم قدری بهتر شد محمدرضا مرا سلمانی برد. شامپو خرید و سر و صورتم را شست. برایم بستنی خرید و آورد. میخواست برایم سنگ تمام بگذارد. جبهه میدان آزمایش بود.
چطور شهادتش اتفاق افتاد؟
جزیره مجنون زیر غرش تانک و توپ میلرزید. دشمن به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. محمدرضا تمام قد بلند شد. بعد از آن که آخرین گلوله آرپیجی اش را شلیک کرد، گلوله تانکی جلوی پایش به زمین نشست و دیگر کسی او را ندید و در لحظه به شهادت رسید. کمی بعد علی که در کنار او بود مجروح و شهید شد.
با هم بخشهایی از وصیتنامهاش را مرور کنیم؟
بله. او در وصیتنامهاش نوشته است: «لبیک گفتن به امام حسین (ع) آمدن به جبهههای جنگ است. همان طور که در زمان امام حسین (ع) اسلام در خطر بود، الان هم اسلام در خطر است. وصیتم به تمام زنان جهان این است که پسرانشان را حسین وار و دخترشان را زینبگونه تربیت کنند.»
علی چطور برادری برای شما بود؟ از او برایمان بگویید.
علی متولد ۱۳۴۶ بود. برادرم علاقه زیادی به تحصیل داشت. روشنفکر بود و آگاه به مسائل روز جامعه و همین باعث شد نسبت به مسائل سرنوشتساز جامعه بیتفاوت نباشد. خوب به یاد دارم معلم ریاضیاش گفت: «آفرین علی مؤمنی». فکر کردیم معلم به کنایه این حرف را میزند. علی بیشتر وقتها جبهه بود و نزدیک امتحان میآمد. از بچهها جزوه میگرفت و همان را میخواند. از نمرهای که علی آورده بود انگشت به دهان ماندیم. او بالاترین نمره را بین دانشآموزان آورده بود. با همین اراده و انگیزه هم علی کنکور داد و قبول شد، اما دانشگاه نرفت.
یعنی درس و دانشگاه را به خاطر جبهه رها کرد؟
بله. علی دانشگاه جبهه را انتخاب کرد تا درس انسانسازی و شجاعت را بگذراند. نتیجه کنکور که آمد علی روزنامه را آورد. روزنامه دستش و دور اسمش را خط کشیده بود. همه خوشحال بودیم و به او تبریک میگفتیم که دانشگاه قبول شده است، اما او انگار نه انگار که میخواهد دانشگاه برود. میگفت: «دانشگاه رفتن قبلاً هدفم بود، اما الان فقط جبهه.» علی کمی بعد به عضویت سپاه در آمد و در چند مرحله به جبهه رفت. مسئولیتهایی، چون تک تیراندازی و فرمانده دسته را برعهده داشت. همرزمانش میگفتند علی در غواصی و شناگری توانا بود. بسیاری مواقع خادم الحسین میشد و کارهای تدارکات را هم انجام میداد. یک شب در جزیره مجنون علی خادمالحسین بود. برای دسته بیست و چهارتایی دو تا لگن سالاد درست کرد. گفتم: «اوه چقدر زیاد؟ کی میخواد این همه سالاد رو بخوره؟» گفت: «عیبی نداره! هوا گرمه و بچهها چیزی برای خوردن ندارن! پر و پیمان تقسیم میکنیم...»
شهادت علی چطور رقم خورد؟
علی ۲۵ ماه در جبهه حضور داشت. سرانجام در ۲۹ تیرماه سال ۶۶ در عملیات تک جزیره مجنون در حالیکه او و محمدرضا از نیروهای من بودند و هر دو در کنار هم بودند بر اثر اصابت تیر به شکم به شهادت رسید.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود برادرتان او را به این عاقبت بخیری رساند؟
علی توجه زیادی به حفظ بیتالمال داشت. یکبار دوستش تعریف میکرد: سوزن ته گردی در دستم بود و از کتابخانه دبیرستان بیرون آمدم. من و علی داشتیم در مورد مشکلاتی که ضدانقلاب در کردستان ایجاد کرده بود حرف میزدیم. چشم علی افتاد به سوزن دستم و گفت: «این چیه؟» گفتم: «یادم رفت. کاغذی رو از روی بُرد کتابخانه برداشتم. سوزن توی دستم موند.» گفت: «برگردیم سوزن رو ببر بذار سر جاش!» آن را به آستر کتم چسباندم و گفتم: «نگران نباش. فردا میذارم سرجاش.» گفت: «حفظ بیتالمال خیلی مهمه! حتی سر سوزن باشه!»
چطور فرماندهای برای نیروهایش بود؟
علی فرمانده دسته بود. یکی از همرزمانش بعد از شهادت علی از مدیریت و درایت او در لحظات سخت عملیات و درمیدان نبرد اینگونه روایت میکرد: «شبها هر چه کرم استفاده میکردیم تا از شر پشهها در امان باشیم بی فایده بود. صبح آفتاب میزد پشهها جایشان را به مگس میدادند. انگار پست عوض میکردند. گرما و شرجی بودن هوا، نفس کشیدن را برای آدم مشکل میکرد. هوا روشن شده بود. وارد سنگر علی شدم تا صبحانه مهمانشان باشم. سفره را پهن کردند. نان، پنیر و چای را روی سفره گذاشتند. هنوز یک لقمه از گلوی ما پایین نرفته بود که صدای تیراندازی و انفجار همه جا را پر کرد. تلفن قورباغهای زنگ زد که عراقیها از طرف پاسگاه زید حمله کردهاند.
در آن لحظه رفتار علی برایم جالب بود. با خونسردی دستهاش را به کانال هدایت کرد و آرایش داد. هر رزمنده در جای مناسب مستقر شد. قایقهای عراقی به صدمتری ما رسیده بودند. با خمپاره ۶۰، آرپیجی، سیمینوف و دوشکا میزدند. توپخانهشان آتش میریخت. ما با کلاش، تیربار و آرپیجی جواب میدادیم. دو ساعتی درگیر بودیم. آن روز علی دستهاش را خیلی خوب فرماندهی کرد.» یکی دیگر از ایثار علی در جبهه میگفت: گلولههای سبک و سنگین مثل باران بر سر و رویمان میریخت. عملیات کربلای ۵ بود. در چندقدمی علی ایستاده بودم که خمپارهای سوت زنان در جمع ما بر زمین نشست. دهانه کانال پر از آتش شد. گلولهها و خرجهای آرپیجی آتش گرفت. چند نفر در آتش میسوختند. امدادگرها آمدند. علی هم مجروح و خونین افتاده بود. داد کشید: «اول آتش را خاموش کنید!» امدادگر رفت طرفش که او را حمل کند. علی قبول نکرد و گفت: «آخرین مجروح که حمل شد نوبت من است! اول بقیه.»
بخشهایی از وصیتنامهاش را برایمان روایت کنید.
«مادرم! از تو میخواهم که همچون مادر شهید علم الهدی به شهادت فرزندت افتخار کنی... پدر و مادر، قوم و خویشانم! حال که من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و سر قبر من گریه نکنید؛ زیرا کسی نبود که سر قبر امام حسین (ع) گریه کند. مادرم! شاد باش زیرا من در راه هدف مقدسی گام برداشته و جان باختم...»
* جوان آنلاین