فلج عمومی در «بی‌حسی موضعی»

عکس خبري -فلج عمومي در «بي‌حسي موضعي»

مهكام در نویسندگی در كنار عبدالرضا كاهانی نظیر «هیچ» داشته،بی‌معنایی و بی‌هدفی در هیچ، ساختمندتر، قصه‌گوتر و مرتب‌ ارائه شود اما در «بی‌حسی موضعی» در شلختگی به بلوغ رسیده است.

به گزارش نما، آدم‌های بی‌هدفی هستند که با مقاصد مبهمی از این طرف به آن طرف می‌روند و کارهای بی‌معنایی می‌کنند و دیالوگ‌های عجیب و اغلب غیرقابل فهمی می‌گویند؛ طبیعتا داستان این آدم‌ها همین‌قدر مبهم، بی‌هدف و بی‌معنا جلوه خواهد بود و بهترین و متناسب‌ترین قالب برای روایت چنین داستانی هم روایتی است که به همین اندازه باری به هر جهت و متکلف باشد. فیلم «بی‌حسی موضعی» آخرین ساخته «حسین مهکام» را به سختی می‌شود چیزی جز تلاشی بی‌فایده برای متبلور ‌کردن نامش دید.

«بی‌حسی موضعی» اتفاقی است که برای همه شخصیت‌های فیلم افتاده است. آن‌ها خیلی خونسرد ازدواج می‌کنند، خیلی بی‌تفاوت درباره خیانت‌ها و روابط آزادشان با هم حرف می‌زنند، خیلی ساده از کنار بیماری دوقطبی عبور می‌کنند؛ همانقدر ساده که با یک شارلاتان دزد کنار می‌آیند، در کمال خونسردی می‌میرند و سرآخر جز پایکوبی و رقص کاری از دست‌شان برنمی‌آید.

این همان چیزی است که باعث می‌شود کارگردان در ابتدا و انتهای فیلم و درون متن روایت به شکلی که به نظر بی‌جهت و بی‌معنا می‌آید، روی نام «بی‌حسی موضعی» در ترکیبی شبیه پوستر یک فیلم سینمایی کنار جایی که خانه شخصیت‌هاست اما به نظر یک تماشاخانه یا سالن سینما می‌آید، تاکید مکرری بگذارد؛ البته انصافا فیلم از «بی‌حسی موضعی» عبور کرده و به مرحله «فلج کامل» رسیده است. شخصیت‌پردازی‌ها، داستان و حتی شیوه روایت تلاش می‌کنند همگی در قالبی یکدست در خدمت این نام قرار بگیرند. همان‌قدر که اصلا معلوم نیست چرا شاهرخ (پارسا پیروزفر)، ناگهان وارد زندگی ماری (باران کوثری) و برادرش (حبیب رضایی) شده و پس از مطلع شدن از بیماری ماری، خیلی بی‌تفاوت از کنار آن عبور می‌کند، همان‌قدر هم مشخص نیست چرا برادر ماری، جلال، باوجود شغلش که نویسندگی است، تا این اندازه شارلاتان است.
به غیر از کنایه‌های جنسی و برخی افاضات روشنفکری کمتر متوجه می‌شویم بهمن (سهیل مستجابیان) و جلال دارند درباره چه چیزی با هم حرف می‌زنند و تا پایان فیلم که تنها غافلگیری موثرش را پیش روی مخاطب می‌گذارد تا بالاخره اندکی از این حجم بالای اختگی بگریزد، اصلا درک نمی‌کنیم ناصر (حسن معجونی) چرا و چطور سر راه جلال سبز شده‌اند؛ هرچند پس از مطلع شدن از این علت، باز هم هیچ گشایشی در انبوه فلجی و بی‌معنایی فیلم حاصل نمی‌شود.


حالا اگر فکر می‌کنید که این نقد درحال تحقیر یا دست‌کم ‌گرفتن یک فیلم خوب و پرمعناست، بد نیست که به هدف اصلی فیلم توجه کنیم و نقشی را به خاطر ‌آوریم که مهکام در نویسندگی در کنار عبدالرضا کاهانی نظیر «هیچ» داشته است؛ نقشی که البته توان مقایسه را هم پیش پای ما می‌گذارد تا دریابیم که بی‌معنایی و بی‌هدفی که می‌توانست در آن آثار اندکی ساختمندتر، قصه‌گوتر و مرتب‌تر ارائه شود، حالا تا چه اندازه در شلختگی خود به بلوغ رسیده است!

نه‌تنها شخصیت‌ها و داستان بلکه خود فیلم هم لاابالی، پرسه‌زن و بی‌حس است. شاید اصرار داشته باشید بگویید که این دقیقا همان هدفی است که نویسنده دنبال می‌کرده و قصد داشته اوج بی‌خاصیت شدن و بی‌تفاوتی را نسبت به هر چیزی در آدم‌ها و داستانِ نداشته‌اش روایت کند اما آن‌وقت مجبور می‌شوید پاسخ دهید که دقیقا باید به چه چیزی «فیلم» بگوییم. فیلمی که اگر هرگز ساخته و دیده نمی‌شد باز هم ما هیچ حسی نسبت به آدم‌های خونسرد، بی‌تفاوت و بی‌حسش نداشتیم!


شاید اگر شخصیت‌های فیلم به شکل اعصاب‌خردکن‌تر یا دست‌کم به طرز کنجکاوبرانگیزتری، این همه بی‌هدف، بی‌تفاوت و بی‌حس بودند، باز هم جا داشت که کمی مخاطب را بیشتر به خود مشغول کنند که لااقل یک سوال از خود بپرسد یا درگیر یک حسی، برداشتی یا چیزی بشود؛ مثلا شبیه ارتباط‌مان با شخصیت نادر (مهدی هاشمی) در فیلم «هیچ» به چیزهایی بخندیم، از اتفاقاتی تعجب کنیم و از حرف‌ها و واکنش‌هایی بدمان بیاید اما «بی‌حسی موضعی» حتی از این مقدار هم محروم‌مان می‌کند.


تضاد آزاردهنده تعبیه‌شده در شخصیت‌ها هم اصلا بیرون نمی‌ریزد و باید با ذره‌بین دنبالش بگردیم. چرا آدم‌هایی که به نظر برخوردار، تحصیلکرده و حتی روشنفکر و هنرمند به نظر می‌رسند می‌توانند تا این حد از هیچ جهتی برای هیچ‌یک از افعال‌شان، علت یا توجیهی نداشته باشند. آن‌ها از جهت اخلاقی در قید و بندی بیرونی و درونی نیستند که مثلا از شرط‌بندی و قمار ابایی داشته باشند یا بترسند از اینکه درباره رابطه قبلی‌شان در حضور همزمان همسر و دوست پسر قبلی حرف بزنند و نه آنقدر عقل عرفی دارند که دنبال پسری که هوس دیدار با دخترشان را کرده، راه نیفتند و با او 6سیخ کباب نزنند.


با این همه تنها اتفاق معنادار فیلم را می‌توان مرگ شاهرخ (پارسا پیروزفر) دانست؛ مرگی که نشان می‌دهد هنوز در بین آدم‌های فیلم کسی هست که نسبت به پدیده‌ای آنقدر حساس باشد که بتواند بر اثر فشارش سکته کند. هرچند صدای محمد بحرانی که مدام اسامی و عبارات خاصی را در گزارش فوتبال در تلویزیون و رادیو تکرار می‌کند، در کنار سایر مولفه‌ها بر تکرارهای مُمِل و بی‌هدفی‌ها می‌افزاید اما دست‌کم برای شخصیت شاهرخ به این معناست که دلارهایش را روی یک گل نزده اشلی یانگ از دست خواهد داد. مصرف مواد مخدر و عقد ‌کردن یک زن بیمار که از رابطه قبلی‌اش بی‌پرده در برابر او حرف می‌زند، احتمالا سکته ‌کردنش را تسریع می‌کنند. به هرحال هیچ ساختار علت و معلولی قابل اتکایی بر فیلم حاکم نیست و باید در انبوهی از عدم‌قطعیت و فقدان سببیت سعی کنید از گوشه و کنار فیلم، به زور قصه‌ای برای خودتان بیرون بکشید.


«بی‌حسی موضعی» اجازه نمی‌دهد بپرسید «چرا آدم‌های قصه دنبال چیزهایی هستند؟» یا «اساسا دنبال چه چیزهایی هستند؟» اگر هم به طبیعت انتظارتان از داستان یک فیلم این سوالات برایتان پیش بیاید، احتمالا با بی‌تفاوتی می‌گوید «به درک! بیا برقصیم!» همان واکنشی که بهمن، جلال و ناصر در پایان فیلم به تمام ماجراها (البته اگر واقعا بتوان اسم چیزی را ماجرا گذاشت) نشان می‌دهند.

شاید مهکام در آخرین ساخته‌اش بیش از پیش تصمیم گرفته تا نسبت به «بی‌حسی» جامعه به تمام وقایع و بحران‌هایی که از سر می‌گذراند، (لااقل آنطور که خودش جامعه را دیده است) موضع بگیرد؛ البته موضعی که آن هم چیزی بیش از همین بی‌حسی و بی‌تفاوتی نیست. فیلم، لاابالی‌تر و باری‌به‌هرجهت‌تر از آن است که بتوان آن را نقد جامعه یا نقد بی‌حس شدن جامعه (از منظر فیلمساز) دانست بلکه فقط یک روایت عقیم و سترون برگرفته از برداشتی ناقص درباره بخش کوچکی از جامعه است که طبقه و پایگاه اجتماعی آن هم خواسته یا ناخواسته در شخصیت‌های فیلم بروز و ظهور می‌یابد.

۱۳۹۹/۶/۲۵

اخبار مرتبط