به گزارش نما به نقل از فارس، 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود. خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است. حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران بازگشت.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
کمیته تخلیه اموال
با وجود اینکه 11 روز از جنگ میگذشت عدهای در شهر مانده و امان عراقی ها را بریده بودند. دشمن بعثی که به هیچ عنوان فکر نمیکرد در خرمشهر با این همه مقاومت و سرسختی روبرو شود به کندی و با ترس و وحشت فراوان در شهر پیشروی میکرد. چون خوب میدانست هر کوچه، جبههای و هر خانه سنگری شده بود. عراقیها که در حملهها و یورشهای روزهای قبل خود تلفات زیادی را متحمل شده و به اجبار عقب نشینی کرده بودند، در این روز با تهاجمی بیامان بعد از اشغال بندر و گمرک کلیه اموال موجود در آنجا را غارت کردند. در پی این یورش از سوی فرماندهان ارشد عراقی، کمیتهای موسوم به کمیته تخلیه اموال تشکیل شد و عدهای از سربازان ماموریت یافتند. اموال و اثاثیه موجود در گمرک و بندر خرمشهر را تخلیه و به بندر بصره منتقل کنند. به دنبال آن بیش از 700 هزار تن کالا، 5 هزار دستگاه اتومبیل خارجی تخلیه شده و تعدادی از یدک کشها که در کنار اسکله لنگر انداخته بودند، توسط دشمن غارت شدند.
عقب نشینی از خرمشهر
روز 13 مهر 1359 یکی از روزهای پر حماسه و به یاد ماندنی است. در این روز نبردی سخت و خونین بین مردم، تکاوران نیروی دریایی، ژاندارمری، شهربانی و سپاه پاسداران با سربازان عراقی درگرفت. بچهها رشادتهای فراوانی از خود نشان دادند و با از جان گذشتگی نیروهای مهاجم بعثی را در شهر و اطراف آن تا مرز شلمچه به عقب راندند و تلفات سنگینی را به آنان وارد آوردند.
تقریبا ساعت 7 صبح بود که با رسیدن نیروهای مردمی تشویش و ناامیدی رزمندگان کاهش یافت. بچهها به گروههای چند نفری تقسیم شدند و جنگ تن به تن و نفر به تانک را با مزدوران عراقی آغاز کردند. کوچه به کوچه، خانه به خانه صحنه درگیری و نبرد بود.
تعداد دیگری از نیروهای مردمی نیز از راه رسیدند آتش دشمن بسیار شدید شده بود "شهید دشتی" درباره این روز میگفت:
دشمن در انتهای خیابان آرش سنگر گرفته بود. برادرم فریدون مسئولیت گروهی از بچهها که از آغاجاری برای کمک آمده بودند را به عهده گرفت. هنگام عزیمت آنها من نیز تا ابتدای خیابان آرش رفتم. هنگام بازگشت صدای نالهای به گوشم رسید و بعد فریادی که تقاضای کمک میکرد. به همراه چند نفر به طرف صدا رفتیم. عراقی ها در انتهای کوچه سنگر گرفته بودند و کوچه را به رگبار میبستند. وقتی به آنجا رسیدیم با منظره دلخراشی روبرو شدیم. تعدادی از بچهها بر اثر انفجار خمپاره زخمی و شهید شده بودند. تعداد آنها با عباس انصاری پنج نفر بود.
زخمیها در خون خود میغلتیدند و ناله میکردند. در حالی که به زخمیها کمک میکردیم خمپاره دیگری منفجر شد و دو نفر از بچهها به شهادت رسیدند.
هنگامی که بچهها سخت مشغول نبرد و عقب راندن دشمن بودند، با دیدن صحنهای جالب و به یاد ماندنی چند دقیقهای از حرکت باز ایستاد و حرکتهای یک بسیجی قهرمان را به نظاره نشستند که چگونه با دشمن میجنگید. یکی از برادران در این باره میگفت: از دور در انتهای خیابان در جوی آب یک بسیجی را دیدم که در وسط جوی آب به حالت سینه خیز جلو میرفت و از مقابل هم یک سرباز بعثی به او تیراندازی میکرد. چون دور از ما بودند نمیتوانستیم تیراندازی کنیم. زیرا امکان داشت به بسیجی بخورد. برادر بسیجی به طرف عراقی همانطور توی جوی آب به حالت سینه خیز میرفت و آن بعثی از ترسش هم تیراندازی میکرد و هم عقب نشینی. بسیجی انگار فیلم بازی میکنند. یک دفعه از جایش بلند شد عراقی را که گوشه خیابان بود به رگبار بست و نقش بر زمین کرد و بلند شد لنگان لنگان به طرف ما دوید و با این که تیر خورده بود با همان پای مجروح به پیشروی خودش ادامه میداد تا سرباز بعثی را نابود کند. به ما که رسید تند تند نفس میزد و خیلی هم شاد بود. خواستیم کمکش کنیم تا او را به بیمارستان برسانیم ولی آن قهرمان حاضر نشد و با خونسردی گفت شما بروید به کارتان برسید من خودم میتوانم بروم و با پایان حرفش با پای لنگان به طرف مسجد جامع راهش را ادامه داد و ماهم به طرف بچههای گروه حرکت کردیم.
یکی از بچهها که اهل تبریز بود و برای کمک به همرزمان خرمشهری به آن شهر عزیمت کرده بود بعد از معرفی خود به حاجی آقا شریف که در مسجد جامع به یک گروه از بچهها در مسجد اصفهانیها پیوست او با این لهجه ترکیای که داشت و در خرمشهر کسی را نمیشناخت ولی در زمان بسیار کمی موفق شد در دل بچههای خرمشهری جا پیدا کنه. انگار که سالهای زیادی با آنها دوستی و رابطه داشت. روزهای سخت و خستهکنندهای را در جنگ و مبارزه پشت سر گذاشته بود.
هر روز تعدادی از بچههایی که با او آشنا شده بودند بر اثر آتش خصم به خاک و خون میافتادند. آن شب هنگامی که آتش دشمن کمتر شده بود بچهها در یکی از مدارسی که عراقیها قبلا در آن مستقر بودند برای استراحت تجمع کردند. بیشتر افراد بر اثر شدت خستگی، هر کدام گوشهای به خواب رفتند او به همراه محمد که یک بسیجی اعزامی از شیراز بود قبول کردند که نگهبانی دهند. مجاهد تبریزی درباره اتفاقات آن شب میگفت: حدود ساعت یک نیمه شب بود که محمد به من گفت برویم بیرون از حیاط و دور و بر خودمان یک گشتی بزنیم تا ببینیم اوضاع از چه قرار است. قبول کردم به طرف خیابان رفتیم از پشت میلههای حیاط آهسته به خیابان نگاه کردیم. هوا کمی مهتابی بود یک دفعه دو تا سیاهی از دور مشاهده کردیم. عراقیها بودند از شناسایی و غارت برمیگشتند.
پایین میلههای حیاط سنگر گرفتیم محمد ضامن نارنجک را کشید و پرتاب کرد. یکی از عراقیها زخمی شد و دیگری فرار کرد. از حیاط خانه به خیابان دویدیم تا زخمی را برداریم.
ناگهان بقیه عراقیها از راه رسیدند. من و محمد فوری به حیاط برگشتیم هر کدام در گوشهای پنهان شدیم عراقیها به داخل حیاط آمدند. کمی گشت زدند و بعد از چند لحظه حیاط را ترک کردند. خیلی شانس آوردیم زیرا اگر داخل اتاق میرفتند ده نفر از برادران را که همگی خواب بودند میکشتند. با رفتن سربازان دشمن، سریع دوستانمان را بیدار کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم. همه آماده شدند و به اتفاق به سوی خانهای که عراقیها در آن مستقر بودند حرکت کردیم و آنها را به محاصره در آوردیم و به رگبار بستیم، حتی یک نفر از آنها زنده نماند.
شب بعد، هوا تازه تاریک شده بود. در کوچههای نزدیک خیابان مولوی دوستم (رضا) که بچه خرمشهر بود تیر خورد و افتاد. برگشتم تا او را نجات دهم، عراقیها کوچه را به رگبار بستند. ای وای، آن شب چه شب وحشتناکی بود. رضا ناله میکرد. ولی من نمیتوانستم کاری بکنم. ساعت 12 بود که صدای رضا خاموش شد. اول فکر میکردم که عراقیها رضا را با خودشان بردند. به کمک بچهها، ساعت چهار صبح حمله کردیم. خودم را به جایی که رضا زخمی شده بود رساندم، دیدم که عراقیها او را نبردهاند بلکه او را زیر شکنجه کشتهاند. رضا را آنقدر در آن شب تاریک، روی آسفالت خیابان کشیده بودند که صورتش صاف صاف شده بود. از دماغ، ابرو و لب اثری نبود. ای کاش نمیدیدم. آری آن شب، رضا مردانه در مقابل دشمن مقاومت کرد. یک تکه کاغذ خونی کنارش افتاده بود، مثل اینکه عراقیها قبلا از جیبش بیرون آورده بودند. نامهای بود که به مادرش نوشته بود:
«سلام بر پدر و مادر رنجکشیدهام، مرا ببخشید، آن روز که شما از خانهتان آواره شدید، آنجا نبودم که از شما خداحافظی کنم (همان موقع رضا در گمرک خرمشهر مشغول نبرد با مزدوران عراقی بود) ولی مادر هرکجا هستی بدان که قلبم برایت میتپد و دلم هوای تو را کرده است... نگرانتان هستم.
بعد از پیروزی همدیگر را میبینیم و اگر شهید شدم در شهرم (خرمشهر) خاکم کنید.
قربانت رضا.»
یکی از منظرههای بسیار هیجانانگیز و خاطرات حماسی و به یاد ماندنی، مربوط به برادر «جلیل ارجمند» است. او که اهل خرمشهر بود، هیکلی درشت و چاق و ریش توپی بلندی داشت. او همیشه با تعدادی نارنجک دستی و یک قمه بزرگ مسلح بود. هیچ کس او را با تفنگ ندیده بود. آن روز در هنگامه نبرد و مقاومت، بچهها او را در خیابان آرش دیدند که قمه را مانند کلت به دست گرفته و دو مزدور عراقی را دستگیر کرده است. با دیدن این صحنه بچهها خندهشان گرفت. خودش با لهجه شرین خرمشهری میگفت: «رفتم توی اتاق، عراقیها تا قمهام را دیدند، انگار زبانشان بند آمده بود. به عربی به عراقیها گفتم: قُم، قُم (بلند شوید) این مزدورها هم بلند شدند و بدون این که عکسالعملی از خود نشان دهند تسلیم شدند.
شهید صالح موسوی (صالی) در توصیف آن شب میگفت:
«آن شب من و رضا دشتی تصمیم گرفتیم که به بندر برویم. وقتی به آنجا رسیدیم، 10 نفر از هموطنان عرب زبان را در خانهای پیدا کردیم که عراقیها دست و پای آنها را بسته بودند و چند نفر از آنها هم زخمی بودند. بعثیها جنایتکار آنها را شکنجه کرده بودند. پس از نجات آنها از خانه بیرون آمدیم و حرکت کردیم. در میان راه جنازههای دشمن و تانکهای سوخته، به وفور دیده میشد و ما از این موضوع احساس رضایت میکردیم.
مردم در روز 13 مهر ماه که جان تازهای گرفته بودند، فرصت یافتند تا نیروهای خود را سازماندهی کرده و با مهمات و سلاحهای به دست آمده، خود را تجهیز کنند و یورشی سهمگین بر دشمن ببرند. هنوز مدت زیادی از حمله رزمندگان اسلام نگذشته بود که ناگهان یکی از بچهها فریاد زد:
«الله اکبر! بچهها! عراقیها دارند فرار میکنند، اللهاکبر»
رزمندگان و نیروهای مردمی با شنیدن این جمله جان تازهای گرفتند و به سوی عراقیها یورش بردند. ساعتی نگذشته بود که بچهها با به اسارت گرفتن تعدادی از نیروهای دشمن و به غنیمت گرفتن دو دستگاه کامیون «ریو» برگشتند. آن روز دشمن تا سر سیل بند (حدود 10 کیلومتر) عقبنشینی کرد. بچهها سلاحهای غنیمتی را روی دست گرفته بودند و شادی و هلهله میکردند.
مردم با شنیدن خبر عقبنشینی عراقیها جشن گرفته بودند و از مسجد جامع شربت و شیرینی میآوردند و بین نیروهای خودی پخش میکردند. آن روز نیز بچهها با تعدادی کمتر از 50 نفر موفق شدند تعداد زیادی از نیروهای دشمن را کشته و یا زخمی کرده و آنها را مجبور به عقبنشینی کنند. آن شب همه بچهها در کنار مردم و در میان شعلههای آتش تانکهای عراقی، به شکرانه این پیروزی پس از اقامه نماز، سجده شکر به جا آوردند.
ستون پنجم هم بیکار نبود، همان شب محل استقرار بچهها را به دشمن گزارش داده بود و عراقیها هم از ساعت 9:30 شب به مقر بچهها را که یک مدرسه بود را زیر آتش سنگین خود گرفتند، مدرسه دیگر مدرسه نبود.
دشت کربلا شده بود و بچهها در خون خود میغلتیدند. همان بچههایی که آن روز نیروهای زرهی و کماندویی عراق را با شجاعت تمام از شهر بیرون رانده بودند. حالا هر کدام زخمی و خونآلود در گوشهای افتاده بودند. عدهای شهید شده و تعدادی نیز از درد ناله میکردند. مردم برای نجات مجروحان و جمعآوری و دفن شهیدان، خود را به مدرسه رساندند. زنها فریاد میزدند و ناله میکردند، هر کس سراغ فرزند خود، برادر و یا دوست خود را میگرفت. «تقی محسنیفر» نیز در بین شهیدان بود. او که آن روز رشادتها از خود نشان داده بود و حسین گونه با متجاوزین بعثی جنگیده بود، اکنون با پیکیری دو نیم شده در گوشهای در میان لختههای خون خود آرمیده بود! طی این 13 روز تجاوز به خرمشهر و سایر شهرها و روستاهای جمهوری اسلامی، بارها، مردم و رزمندگان اسلام جاسوسان و عاملان خود فروخته ستون پنجمن را هنگام ارسال پیام به بیسیم که عراق، دستگیر کرده بودند.
روز 14 مهر ماه دیگر خبر چندانی از نیروهای عراقی در شهر نبود، مردم، به ویژه جوانان پاک و فداکار خرمشهری به ظاهری سیه چرده و قلبی سرشار از عشق به اسلام و وطن، در اطراف مسجد جامع تجمع کرده و پس از سازماندهی، گروه گروه به مساجد شهر برای ساختن سنگر و آماده کردن امکانات و پشتیبانیهای لازم روانه شدند. و روز 16 مهر ماه با وحشتی که در دل دشمن نیز ایجاد شده بود، ابتکار عمل به دست مردم و رزمندگان اسلام افتاد. مساجد شهر هر کدام به ستاد عملیاتی، تدارکاتی جنگ تبدیل شده بود. مردم خیلی سریع خود را برای دفاع در مقابل تجاوز متجاوزان آماده میکردند. ولی با تمام جوانمردیها و رشادتها، به دلیل نرسیدن نیروهای کمکی کافی، مهمات و سلاح، عراق پس از تجدید قوا، با آرایش کامل و جدید و بهرهگیری از سلاحهای بیشتر و مخربتر، تهاجمی همه جانبه را دوباره از مرز شملچه و پل نو آغاز کرد!
خرمشهر، خونین شهر شد!
روز 24 مهر ماه 1359 بود که نام خرمشهر به «خونین شهر» تبدیل شد. آن روز همه جا آتش بود. همه جا انفجار و بوی باروت و دود بود. همه جا خون و شهادت بود. دشمن این بار تدارک وسیعی برای اشغال خرمشهر دیده بود. نیروهای متجاوز عراقی در سر راه خود، مردم بیدفاع، پیرزنان و پیرمردان را به اسارت میگرفتند و جوانا را به سختی شکنجه میکردند.
هنوز خستگی و فشار چند روز اول جنگ در پیکر مجروح نیروهای اسلام، آشکار بود که درگیری سخت دیگری شروع شد. جنگ هر لحظه سختتر و فشردهتر میشد. از زمین و آسمان گلوله میبارید. متجاوزین دیوانهوار شلیک میکردند و به سوی شهر پیش میآمدند. رزمندگان اسلام در اثر نبردهای سخت روزهای اول به شدت تحلیل رفته بودند و تعداد اندک و قلیلی که در شهر باقی مانده بودند، هر لحظه، یکی پس از دیگری مجروح شده و به خاک و خون میغلتیدند.
از نیروهای کمکی که «بنیصدر» چندین بار قول داده بود، خبری نبود. آن روز خرمشهر میبایستی به عنوان یک شهر بدون نیرو، بدون مهمات، بدون آب و غذا، با گروهی انسان الهی و از جان گذشته، در مقابل تجاوز آن همه بعثی، از خود دفاع کند. امام جمعه آبادان در این باره میگفت:
«بنیصدر در دزفول بود توانستیم با او تماس بگیریم. جریان خرمشهر را منعکس کردم که در آستانه سقوط است. او که آن موقع فرمانده کل قوا بود، با لحن مخصوص گفت که تا ساعت 4 فردا مقاومت کنید، نیرو میرسد. اضافه کنم، قبلا هم این قولها را داده بود ولی از نیرو و مهمات خبری نبود. در طی مدتی کمتر از 40 روز، خرمشهر 5 بار به تصرف عراقیها درآمد. یعنی عراقیها وارد خرمشهر شدند. ولی مردم، همین مردم عادی با ژ-3، با کوکتل مولوتف و با سه راهی حمله کردند و تانکهای دشمن را از بین بردند و آنها را وادار به عقبنشینی کردند. بنیصدر آنقدر در فرستادن نیرو و مهمات مسامحه کرد تا بالاخره خرمشهر به وضع اسفانگیزی سقوط کرد.
روز 24 مهرماه، خیابان و کوچهای از شهر سقوط نمیکرد مگر این که همه رزمندگان مستقر در آنجا به شهادت میرسیدند، با وجود این که شهر از اطراف و آن سوی اروند به شدت توسط گلولههای توپ و خمپاره مورد اصابت قرار میگرفت و جنگندههای دشمن نیز مرتب بمبهای خود را بر سر مردم فرو میریختند، با وجود این رزمندگان در همه نقاط شهر حضوری فعال و جدی داشتند. بندر، محوطه گمرک، خیابان 40 متری، خیابان آرش، فردوسی، مولوی، خیابان کنار شط، فرمانداری و فلکه دروازه و تمام نقاط دیگر از نظر بچهها دور نبود. به همین دلیل عراقیها به سختی و تحمل تلفات فراوان در سربازان اعزامی نیروی دریایی و نیروهای شهر پیشروی میکردند. در محوطه گمرک و بندر، نبرد سختی بین تکاوران، افسران و سربازان اعزامی نیروی دریایی و نیروهای مردمی با مزدوران متجاوز عراق در گرفت. دشمن خوب دریافته بود که بچهها به هیچوجه حاضر به ترک مواضع خود نیستند و عقبنشینی برای آنها مفهومی نداشت و آن چنان رشادت میکردند و میجنگیدند، گویی که تمام اسلام در مقابل تمامی کفر ایستاده است.
خواهران هم پا به پای رزمندگان فعالیت میکردند و مظلومانه در خاک و خون میغلتیدند. «مشهدی محمد» که باید از او به عنوان یک سند زنده و شاهد عینی تجاوز به خرمشهر یاد کرد، در دل خود رازها نهان و دردها نفته دارد. او درباره همکاری و مقاومت مردم خرمشهر و چگونگی فعالیت خواهران میگفت:
«در همین مسجد جامع زنها صابون رنده میکردند و از آن بمب درست میکردند. بعضیها نان میپختند. خوب شهرشان بود. بچههای کوچک هم پشت بام به پشت بام میرفتند تا اگر عراقیها را دیدند خبر دهند. دخترم اسم مینوشت و به افراد اسلحه میداد و با عروسم میرفتند و جنازه زنها را جابجا میکردند...
بیشتر نقاط شهر تقریبا در محاصره دشمن بود. شلیک گلوله، آرپیجی، خمپاره و توپ و به دنبال آن زخم و خون و خاک و تن.