به گزارش نما، آنچه در ادامه می خوانید، برشی از خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین، از سال های اسارت به نقل از کتاب سال های تنهایی است.
برای ما فیلمی را به نمایش گذاشتند که عراقی های بعثی چگونه در خرمشهر خانه ها و مغازه ها را تخریب می کنند. بچه ها توجهی به فیلم نشان نمی دادند. پس از آن فیلمی از شوهای قدیمی گوگوش را به نمایش گذاشتند. چند دقیقه بعد شخصی سیه چرده و هیکل دار با موهای فرفری، همراه چند نفر دیگر که همگی لباس شخصی بر تن داشتند وارد شد، به وسط اتاق آمد، نگاهی به همه انداخت و گفت: فیلم را دیدید؟
کسی جواب نداد. مترجم همراهش با همان ادا و حالت حرف ها را ترجمه کرد. گفت ما وارد خاک شما شدیم تا نجاتتان بدهیم وگرنه چشمداشتی به خاک ایران نداریم. به زودی تهران را هم می گیریم و شما دوباره می توانید سینما و کاباره داشته باشید، گوگوش داشته باشید. به نظر شما گوگوش بهتر نیست؟
هیچ کس جوابش را نداد.
آهسته قدم زد و مقابل رضا احمدی ایستاد و باز همان حرف ها را تکرار کرد و بعد وقیحانه پرسید: گوگوش بهتر است یا خمینی؟
احمدی سرش را بالا آورد و نگاه عمیقی به چشمانش کرد. سوال را دوباره تکرار کرد. همه می دانستیم احمدی در چه منگنهای گیر افتاده. این بار رضا سرش را بالا آورد و خیلی محکم و قاطع گفت: این چه سوالی است؟ امام رهبر شیعیان است. رهبر انقلاب است. کسی که مردم از ته دل دوستش دارند. این سوال، توهین به همه مسلمانان است و ...
مرد عراقی مشت محکمی توی صورت رضا زد و نگذاشت حرف هایش را ادامه دهد. رضا آهسته عقب عقب رفت و خودش را به دیوار چسباند. مرد سیاه جلو آمد و چند ضریه ی وحشیانه ی دیگر هم به او زد. بعد انگار تمام برنامه هایش به هم ریخته باشد با صدای بلند غرغر کرد و آنجا را ترک کرد.
در نظر ما، رضا احمدی، شرافت مقاومت ما را تجلی بخشید. از مصدومیتش ناراحت بودیم اما به خاطر ابراز حقانیت مان از طرف او کیف کردیم و آفرین گفتیم.