گفت‌وگو با مادر روشندل شهید دفاع مقدس مراد حیدری و مادربزرگ شهید امنیت عباس حیدری كه به تازگی به شهادت رسیده است

چشمی كه «مراد» را نبیند بهتر است هیچ‌كس را نبیند!

عکس خبري -چشمي که «مراد» را نبيند بهتر است هيچ‌کس را نبيند!

با آمدن اولین نامه مراد از جبهه تازه متوجه شدیم كه او راهی میدان جنگ شده است. من تحمل دوری مرادم را نداشتم و بی‌تابی‌هایم دست و دلی برای هیچ كس باقی نگذاشته بود. همه امیدم به مراد بود و حالا می‌ترسیدم امیدم ناامید شود. دیگر كارمان شده بود نامه نوشتن برای مراد

صغری خیل‌فرهنگ- «۱۳‌هزار و ۹۵۰» شاید برای من و شما یک عدد باشد، اما این تعداد روز‌های نابینایی «گل‌خاتون محمودی» از سال ۱۳۶۱ تا به امروز است. از همان غروب روزی که گل خاتون خبر شهادت مرادش را شنید، نابینا شد. گویی مراد نذر چشمان منتظر مادرش بود. گل خاتون ۳۸ سال و چند ماه است که یعقوب‌وار دیگر هیچ کس را نمی‌بیند و به قول خودش، چشمی که قرار است مراد را نبیند، همان بهتر که هیچ کس را نبیند! اما این روز‌ها باز غمی دیگر بر دل خاتون ما نشسته است؛ شنیدن خبر شهادت نوه‌اش عباس حیدری قلب گل‌خاتون را بار دیگر به درد آورد. مادربزرگی که چشمش مراد را نمی‌دید، حالا دیگر صدای عباسش را هم نخواهد شنید؛ عباسی که سر به زانوی مادربزرگش می‌گذاشت و قصه حماسه‌آفرینی عموی مجاهدش را از زبان این مادر‌بزرگ می‌شنید. دیدن تصویر این مادر شهید در کنار سنگ مزار فرزندش که با دستان پیر و چروکیده لمسش می‌کند تا وجود مرادش را حس کند، دردآور بود. اما صلابت مادرانه‌اش ما را بر آن داشت تا با «گل‌خاتون محمودی» همکلام شویم و از مراد و عباس حیدری، پسر و نوه شهیدش بیشتر بدانیم. خواندنش خالی از لطف نیست.


مادر چند سالتان است؟ از خودتان بگویید.

من گل‌خاتون محمودی، متولد ۱۳۰۵ و اهل روستای مهرنجان از توابع شهرستان ممسنی، استان فارس هستم. همسر اول شوهرم علی‌بیگ که از ایشان یک پسر و دو دختر هم داشت، به رحمت خدا رفت و بعد ایشان به خواستگاری من آمد و حاصل ازدواج ما هم چهار پسر و یک دختر شد. شغل علی‌بیگ کشاورزی و کار من خانه‌داری بود. ما از راه کشاورزی و کارگری کسب روزی می‌کردیم و همسرم توجه زیادی به رزق حلال برای امرارمعاش داشت. زمستان ۱۳۵۴ همسرم بیمار شد و برای درمان راهی شیراز شدیم. ایشان در همان سفر شیراز از دنیا رفت. از آن روز به بعد روزگار بر ما سخت گذشت. آن زمان مراد ۱۰ سال و پسر بزرگترم تُرکی حدود ۲۴سال داشت. در روستای ۳۰۰ خانواری ما تقریباً همه فقیر و ندار بودند. زندگی‌مان را به سختی می‌گذراندیم.



مراد فرزند چندم شما بود؟

مراد فرزند سوم و متولد سال ۱۳۴۴ بود. او تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهمان روستای مهرنجان به پایان رساند. مراد در راهپیمایی‌ها و تجمعات انقلابی حضور فعال داشت و من همیشه نگرانش بودم. اما او سر پرشوری داشت و توجهی نمی‌کرد. انقلاب در همان ماه‌های نخست بعد از پیروزی لطف خودش را به خانواده ما نشان داد، چون تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) قرار گرفتیم. مراد هم در کنار تحصیل با حوزه علمیه و نهاد کمیته امداد امام خمینی (ره) شهرستان همکاری داشت. یک بار که من برای دریافت ارزاق به کمیته مراجعه کرده بود، از قضا مراد را هم در آنجا دیدم و گفتم آماده‌ام حق و حقوقمان را بگیرم. مراد گفت مادرجان! وقتی از خانواده ما مستحق‌تر پیدا می‌شود، بگذار این ارزاق به دست آن‌ها برسد. دست آخر هم من دست خالی برگشتم.


خانواده شما در زمان جنگ تحمیلی در چه وضعیتی قرار داشت؟

مراد برای ادامه تحصیل در دبیرستان از روستایمان به شهر نورآباد رفته بود که جنگ تحمیلی شروع شد. همان زمان مراد با حوزه علمیه و کمیته همکاری داشت، اما از آنجایی که پسرم احساس وظیفه می‌کرد با پوشیدن لباس سبز مقدس سپاه عازم جبهه شد. پسرم نترس و شجاع بود. همزمان با او دو پسر دیگرم هم در جبهه حضور داشتند. اما اهل خانواده امیدشان به مراد بود که بعد از مرگ پدر دست‌وبال خواهران و برادران را بگیرد.



شما در جریان اعزامش به جبهه بودید؟

با آمدن اولین نامه مراد از جبهه تازه متوجه شدیم که او راهی میدان جنگ شده است. من تحمل دوری مرادم را نداشتم و بی‌تابی‌هایم دست و دلی برای هیچ کس باقی نگذاشته بود. همه امیدم به مراد بود و حالا می‌ترسیدم امیدم ناامید شود. دیگر کارمان شده بود نامه نوشتن برای مراد. من به بچه‌ها می‌گفتم و آن‌ها با همان خط‌های خرچنگ قورباغه‌ای‌شان می‌نوشتند. نامه‌ها را پنج‌شنبه‌ها سیداسماعیل گودرزی پستچی محل به روستا می‌آورد. برادرانش، هر روز هفته می‌رفتند جلوی در خانه مامور پست که شاید نامه‌ای از مراد آمده باشد تا برای آرامش من بخوانند. بچه‌ها چقدر این پا و آن پا می‌کردند تا سیداسماعیل نامه‌ها را از طاقچه بر‌می‌داشت و یکی‌یکی پشت آن‌ها را می‌خواند. همین که به نامه مراد می‌رسید، پسر‌ها شادی‌کنان از دستش می‌گرفتند و تا خانه خودمان یک نفس می‌دویدند. بچه‌ها نامه را با شوروشوق برای من می‌خواندند و اشک شوق من جاری می‌شد.



پس شما با نامه‌های مراد زندگی کردید.

بله، دقیقاً همینطور است. آخرین نامه‌اش، اما یکجور دیگری بود. بیشتر شبیه وصیتنامه بود تا نامه. آن نام را نگه داشتم و لطفاً عین نامه را در مطلب‌تان بیاورید.

به نام خدا

«فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»

من در مورخه ۲۲/ ۰۱/ ۶۱ از نورآباد عازم جبهه شده‌ام. بعد از چند روز در شیراز در پایگاه پنجم شکاری امیدیه روانه جبهه دارخوین شده‌ایم که امشب قرار است با رمز یاعلی یامحمد عملیات ثارالله را انجام دهیم. بله همین امشب حمله کنیم با این امید که بتوانیم با یاری خداوند به سهم خود ضربه‌ای به امپریالیسم امریکا و نوکر سرسپرده‌اش صدام خائن وارد بیاوریم و با خون ناچیز خود درخت اسلام را که از خون عباس‌ها و علی‌اکبر‌ها و محمد شریعتی‌ها و موسوی‌ها بارور شده بارور سازیم. این راه را آگاهانه انتخاب کرده‌ام. بنده در خانواده‌ای مستضعف و پابرهنه که زیر پوشش کمیته امداد امام خمینی می‌باشد زندگی می‌کنم و این عشق به امام و پدر و یاورم که روح‌الله باشد ثبت شده. با سلاحم که ایمان باشد به سوی جبهه حرکت می‌کنم تا ضربه‌ای به این نوکر سرسپرده وارد کنم. باشد که این خون من باعث شود عده‌ای که خون شهید را درک می‌کنند به این راه بیایند و درخت مکتب انسان‌ساز اسلام را آبیاری کنند و این انقلاب را به دست صاحبش که حضرت مهدی (عج) می‌باشد، بسپارند. سلام خود را به اهل خانواده می‌رسانم. خدا نکند یکدفعه مادر من یا برادران و خواهرانم ناراحتی کنند. اگر شهید شدم، قبر مرا در روستای مهرنجان قرار دهید.»

و در پایان همان نامه نوشته بود:

«خدا رحمت کند آن دلی را که بفهمد از کجا شروع کرده و در کجاست و به سوی کجا می‌رود.» چند روزی بعد از نگارش این نامه، مراد در آزادسازی خرمشهر، عملیات الی‌بیت‌المقدس در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه سال ۶۱ به شهادت رسید. آن زمان عنوان شهادت تقریباً برای مردم روستایمان تازگی داشت. اما اهالی روستا سنگ‌تمام گذاشتند و به پیروی از وصیت شهید، گروه گروه عازم جبهه شدند و شهدای زیادی را تقدیم انقلاب کردیم.



گویا روشندلی شما هم مرتبط با شنیدن خبر شهادت فرزندتان است؟

بله، مراد برای من چیز دیگری بود. از غروب همان روزی که خبر شهادت مراد را شنیدم، دیگر هیچ وقت چشمانم این دنیا را ندید. ۳۸ سال است که یعقوب‌وار هجران یوسف خود را تحمل کرده‌ام، بی آنکه حتی سنگ مزار جگرگوشه‌ام را با چشم سر دیده باشم. از آن روز به بعد دیگر جایی را ندیدم. نه آن کوه و جاده را، نه عروس و نوه‌ها را و نه حتی سنگ مزار مراد را. من بر این باورم که تِیَه‌ی که قراره مرادَ نبینه، بِلتا هیشکنه مِنی دنیا نبینه (چشمی که قرار است مراد را نبیند، می‌خواهم هیچ کس را نبیند.) از آن روز به بعد دیگر اطرافیانم را با صداهایشان می‌شناختم و با چشم دل به آن‌ها نگاه می‌کردم. مردم روستا ۱۹ شهید در دوران جنگ تحمیلی تقدیم کرده‌اند. ۲۲ دی ماه سال ۹۹، بیست‌ودومین شهید عباس حیدری، نوه‌ام به شهادت رسید. من که سال‌ها با گوش‌هایم می‌دیدم و می‌شنیدم، دیگر صدای عباس رشیدم را هم نخواهم شنید. دلتنگی‌هایم با شهادت او تازه شد.



نوه‌تان عباس چند سال داشت؟

گویند که با نام تو مجنون گم شد
در چشم تو آفتاب گردون گم شد
من می‌گویم ستاره‌ای بود شهید
پیدا شد و چرخی زد و در خون گم شد.

عباس حیدری متولد سال ۱۳۷۱ بود. ایشان مجرد و پنجمین فرزند خانواده بود. عباس دو برادر و دو خواهر دیگر هم داشت. پدرش کارگر و دامدار بود و مادرش خانه‌دار. در میان بچه‌ها و نوه‌ها، عباس شبیه‌ترین فرد به عموی شهیدش مراد بود. بار‌ها و بار‌ها پای خاطرات من و پدرش نشسته و از مراد شنیده بود. عباس درجه‌دار نیروی انتظامی بود و بعد از چند سال خدمت در سیستان‌وبلوچستان تازگی‌ها در کلانتری شهرک گلستان شیراز مشغول شده بود.

او حاشیه قاب عکسی از مراد را با عکس‌های خودش تزئین کرده بود و همیشه شهادت ورد زبانش بود و غبطه می‌خورد که چرا در دوران دفاع مقدس نبوده تا همراه و همسنگر عموی شهیدش باشد و در کنار او شهید شود.



عباس چطور بچه‌ای برای خانواده‌اش بود؟ توانسته بود سبک زندگی عموی شهیدش را ادامه بدهد.


او عصای دست خانواده بود. پدر و مادرش که روزگار سختی را پشت گذاشته بودند، چشم امیدشان به او بود. او هم برایشان کم نمی‌گذاشت. مدام در این فکر بود که برای خوشحال کردن آن‌ها کاری کند. از خرید لباس گرفته تا بردن آن‌ها به تفریح و خلاصه هم‌وغمش شده بود اینکه والدینش از او راضی باشند. همیشه می‌گفت آرزو دارم که در گلزار شهدا در کنار قبر عمویم خاک شوم. دو سال قبل به نیابت از شهید مراد به زیارت کربلا رفت و از آن سفر حس و حال عجیبی گرفته بود ایام محرم و صفر به روستا می‌آمد و سفره نذری برپا می‌کرد.


شهادتش چطور رقم خورد؟

عباس در محل کار بی‌وقفه کار می‌کرد و مأموریت می‌رفت. این را همکارانش می‌گفتند. رئیس کلانتری جناب سرگرد محمد کشاورز می‌گفت عباس که یک نفر نبود، او سه نفر بود. آن شب هم کشیک بوده و در سطح شهر به اتفاق سرباز راننده‌اش مشغول گشت‌زنی بوده‌اند که به خودروی سارق سابقه‌داری مشکوک می‌شوند و تعقیبش می‌کنند. راکب یا راکبان خودرو را نگه نمی‌دارند و فرار می‌کنند. عباس ایست می‌دهد و تیر هوایی می‌زند. اما خودرو فرار می‌کند. این‌ها هم تعقیبشان می‌کنند. متأسفانه در مکانی، جاده لیز بوده و خودروی سمند حامل عباس واژگون می‌شود و به حفاظ بتنی برخورد می‌کند. عباس و راننده (امید خالدی) در همان لحظه به شهادت می‌رسند. سرهنگ شجاعی فرمانده منطقه انتظامی شیراز در روز مراسم تشییع از تعهد و حس وظیفه‌شناسی عباس اینگونه تعریف می‌کرد که در یکی از مأموریت‌هایی که عباس حیدری در آن حضور داشت. هوا تاریک و جاده هم به شدت یخبندان بود. در مسیر جاده دو خودرو به هم خورده بودند. اتوبوسی در حال نزدیک شدن به محل حادثه بود. مأموران هیچ علامتی نداشتند تا راننده اتوبوس را از خطری که پیش رویش بود مطلع کنند. آن لحظه متحیر مانده بودیم که به یکباره عباس حیدری کاپشن نظامی‌اش را در آورد و آتش زد. با این کارش راننده اتوبوس متوجه خطر شد و با احتیاط کامل ایستاد و الحمدلله کسی در آن حادثه آسیب ندید.


در پایان اگر صحبتی دارید، برایمان بفرمایید.

با تشکر از شما که سراغی از ما گرفتید. در آخر کلام سرور شهیدان را زمزمه می‌کنیم و به تأسی از آن امام همام، می‌گویم: الهی رِضاً بِرِضِاکَ، صَبراً عَلی قَضائِک تَسلِیمًا لأمْرِکَ

منبع: چوان انلاین

۱۳۹۹/۱۱/۱۳

اخبار مرتبط