فاطمه ملکی- بهروز نصراللهزاده از رزمندگان و آزادگان نوجوان دفاع مقدس میگوید:
«شب عملیات والفجر مقدماتی در محاصره بعثیها بودیم؛ هوشنگ چشمخاور گفت اینجا نمانید؛ من میروم لابهلای نیزار نظرشان را جلب میکنم، شما عقبنشینی کنید. او به سمت نیزار رفت و آتشبازی راه انداخت. بعثیها هم دست به آرپیجی شدند و در ۱۰ دقیقه نیزار را با خاک یکسان کردند.»
جنگ بود و از خود گذشتن، یکی روی سیمهای خاردار میخوابید تا همرزمانش از روی او عبور کنند و به خط برسند. یکی میرفت برای همرزمانش آب بیاورد و دیگر برنمیگشت. یکی دشمن را مشغول میکرد تا همرزمانش نجات پیدا کنند، یکی هم. شهید «هوشنگ چشمخاور» یکی از همانهاست که برای نجات همرزمانش در جریان عملیات والفجر مقدماتی به نیزار رفت و پیکرش برای همیشه در همان جا ماند. بهروز نصراللهزاده از رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس در گفتگو با «جوان» راوی بخشی از خاطرات عملیات والفجر مقدماتی میشود. خود وی نیز در روند همین عملیات در روز ۱۸ بهمن ۱۳۶۱ به اسارت بعثیها درآمد. روایتهای وی را پیش رو دارید.
آمادگی حماسی
در عملیات والفجر مقدماتی در گردان شهید دانش به فرماندهی سردار سعید نجار بودم. قبل از اجرای عملیات به مدت دو ماه در نزدیکی جنگل عمقر تمرین رزم داشتیم، حتی در این دوره آمادگی رزم، بعثیها حمله هوایی به مقر کردند و تعداد زیادی از نیروهایمان در آنجا شهید شدند. نیروهای اطلاعات قبل از این عملیات، شبانه به العماره میرفتند و با مردم آنجا صحبت میکردند. با توجه به شرایط جغرافیایی و رملی بودن فکه، بعثیها فکر نمیکردند نیروهای ایرانی در آنجا عملیاتی داشته باشند، لذا احساس میکردیم عملیات موفقی در این منطقه داشته باشیم. اسم عملیات، والفجر بود و فکر میکردیم با همین عملیات، جنگ تمام شود، لذا به این عملیات حمله حماسی پایان جنگ میگفتند. لشکر، ولی عصر (عج) متشکل از رزمندههای شوش، هفتتپه و رامهرمز بودند. در گردان شهید دانش تحت عنوان خطشکن وارد عملیات شدیم. من در گروهان حضرت ابوالفضل (ع) بودم. شب عملیات سه ساعت پیاده رفتیم تا به جنگل عمقر رسیدیم، باید تا العماره پیشروی میکردیم.
آغاز عملیات
صبح ۱۸ بهمن ۱۳۶۱ آماده اجرای عملیات بودیم. ۴ تا ۵ کیلومتر تا خط فاصله داشتیم. نزدیکیهای صبح بعثیها به طرف ما خمپاره زدند، اما کسی آسیب ندید. انگار بعثیها آماده بودند تا ما از راه برسیم و ما را بزنند. بعد از شلیک خمپارهها، سردار نجار متوجه شدند که لو رفتیم. بیسیم زد تا این مسئله را با ردههای بالا در میان بگذارد، اما دستور رسید که باید عملیات ادامه داشته باشد. هنوز هوا تاریک بود و تیری شلیک نکرده بودیم که نیروهای بعثی با تیربار به سمت گروهان اول شلیک کردند. بیشتر رزمندههای گروهان اول از گردان شهید دانش در این حمله بعثیها به شهادت رسیدند. بعد از این ماجرا بچههای آرپیجیزن توانستند تیربارچی بعثی را بزنند. با خاموش شدن تیربار دشمن به نزدیکیهای کانال رسیدیم. سردار نجار قبل از ورود به کانال از ناحیه دو پا مجروح شد و علی احمدی فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل (ع) و عبدالرضا سرخه فرمانده گروهان ابوذر عملیات را هدایت کردند. ما پلهای سیاری از قبل درست کرده بودیم تا بتوانیم از کانالهای مینگذاری شده عبور کنیم. این پلها خیلی ضعیف بودند. وقتی ۲۰ نفر از رزمندهها از این کانال عبور کردند، من به همراه دو نفر از رزمندهها در وسط پل بودیم که پل شکست و داخل کانال افتادیم. کانال پر از گِل بود. از طرفی دیگر به ما گفته بودند که کانال مینگذاری شده است، من شهادتین را گفتم، اما قسمت نبود شهید شویم. بعد دیگر رزمندهها کلاشنیکفهایشان را به طرف ما دراز کردند و ما را از کانال بیرون کشیدند.
درگیری از فاصله ۵ متری
محل استقرار ما در یک جاده شنی بود که متصل به جاده العماره میشد. بعثیها به سمت ما میآمدند. در فاصله ۵، ۶ متری آنها بودیم. کاملاً از دستههای دیگر گردان دور شده بودیم و خبری از بیسیمچی نبود. بعد از درگیری یک ساعته با دشمن و پیشروی، به نقطهای رسیدیم که اصلاً نمیدانستیم کجاست! دید میدان عملیات را از دست داده بودیم و کاملاً با نقشهها و رزمهای شبانهای که دو ماه روی آن کار کردیم، متفاوت بود.
حاجحسن محامی، فرمانده دسته چهارم گروهان حمزه در گرماگرم میدان نبرد گیج و مبهوت از وضعیت به هم ریخته گروهان و گردان شهید دانش بود و گفت: تا اینجا اومدیم نه فرمانده گروهانی دیدیم و نه گروهان؛ نمیدونم الان کجا هستیم. تا اینجا سالم آوردمتون خدارو شکر کنید؛ باید همینجا مستقر شیم تا خبری از بالا برسه. هنوز صحبت فرمانده دسته تمام نشده بود که تیربار عراقی به سمت ما شلیک کرد.
بهترین همرزمانم در خون غلتیدند
در آن شب سرد و تاریک که آسمان کاملاً ابری بود، از هر طرف تیری مثل جرقه جوشکاری از چپ و راست ما میگذشت. سید مجید به سمت آقای دیناروند که آرپیجیزن دسته و مهاجر عراقی زهیر جابریان تیربارچی دسته ما بود، رفت. جابریان به شدت زخمی شده و نیمهوش دراز کشیده بود. من و حاج حسن به سمت سنگر دوشکای عراقی شلیک میکردیم تا محل عبور را پوشش بدهیم. وسط این درگیری به کتف حاج حسن تیر خورد و شروع به داد و فریاد کرد. من دهان حاج حسن را گرفتم تا صدایش به بعثیها نرسد. حاج حسن گفت بهروز! جان مشاکبر من رو ببر یه جای امن. زیر بغل فرمانده دسته را گرفتم و به محلی که کمتر در تیررس دشمن بود، بردم. ۱۰ قدم رفتیم که ناگهان داخل یک گودال سنگر تانک سقوط کردیم. حاجحسن چند دقیقه از هوش رفت. فکر کردم شهید شد. به صورتش سیلی زدم. به هوش آمد و گریه کرد. حاجحسن پرسید کجاییم؟
گفتم یه جای امن! خوبی؟ گفت نه دارم میمیرم. با قمقمه کمی آب به صورتش پاشیدم. گفت یاحسین (ع) کمکم کن. گفتم حسن من میروم پیش بچهها. گفت نه، تنهام نذار؛ همه شهید شدن. گفتم الان برمیگردم.
سریع از گودال بالا رفتم و خودم را به جایی که بچهها و سیدمجید را ترک کردیم، رساندم. همان لحظه دیناروند یک گلوله آرپیجی شلیک کرد. نمیدانم چه شد که در چند متری خودمان منفجر شد. دیناروند به عقب پرت شد. من هم از شدت انفجار افتادم نزدیک زهیر جابریان. مهاجرعراقی خیلی درد داشت، اما بروز نمیداد و آرام ناله میکرد. پرسیدم کجات تیر خورده؟ گفت همه بدنم درد میکنه؛ ولی برو آن طرف که سید مجید هم تیرخورده. خیلی ناراحت شدم. نمیخواستم باور کنم. به زهیر گفتم دروغ میگی؟! گفت میخواست من را به عقب بیاورد. از پایم گرفت دو متر عقب کشید، اما تیر خورد و روی زمین افتاد. به طرف سیدمجید رفتم و دیدم روی زمین افتاده است. زیرسرش را بلند کردم و گفتم سید حرف بزن. سید... سید... دستم پر از خون شد.
کلاه پشمی روی سر سیدمجید بود. آن را کنار زدم و دیدم که گلوله از پیشانی خورده و از پشت سرش عبور کرده بود. سیدمجید را کمی عقبتر کشیدم و او را در سنگر یک نفره گذاشتم تا روز بعد بتوانم راحتتر پیدایش کنم. به سمت تیربارچی برگشتم. او هم به شدت زخمی شده بود. تیربارش را پیدا کردم و تمام قطارش را به سمت سنگر بعثیها خالی کردم.
انگار دستم قطع شد!
به طرف حاجحسن محامی رفتم. فرمانده دسته وضعیت خوبی نداشت. گفتم حسن! حسن! حالت خوبه؟ گفت دستم انگار قطع شده! گفتم نه، دستت هست، ولی خون زیادی ازت رفته و داره بیحس میشه. گفت پس این آمبولانس کجاست؟ دارم میمیرم. گفتم خدا خیرت بده؛ توی این همه رمل و ماسه، تانک نمیتونه حرکت کنه آمبولانس کجا بود؟! گفت بهروز همه ما میمیریم یا اسیر میشویم. گفتم دیگه فرقی نمیکنه؛ سید مجید شهید شده. حاج حسن زد زیرگریه. برای مدتی هر دو روی زمین دراز کشیده بودیم و به آسمان تاریک چشم دوخته بودیم. یک لحظه صدای رزمندههای ایرانی را شنیدم و از گودال بالا رفتم و دیدم سه چهار نفر از رزمندگان تیپ لرستان راه را گم کردهاند. میخواستیم با هم داخل سنگر تانک برویم که تیربار بعثیها به سمت ما شلیک کرد و آن رزمندگان هم درجا شهید شدند. تیری هم به بند حمایل و پیراهن من اصابت کرد، اما زخمی نشدم. حدود یک ساعت در سنگر بودیم. مدام در سنگر تانک جایمان را تغییر میدادیم و هیچ خبری از کسی نبود، هر لحظه به حاجحسن میگفتم حسن نخواب. حسن نخواب. الان نیروی کمکی میرسد. بالای گودال رفتم. دیدم یک نفر نیمخیز میآید. انگشتم را روی ماشه گذاشتم و آماده شلیک بودم که انگار کسی به من گفت شلیک نکن شاید خودی باشد. بیشتر توجه کردم دیدم محمدرضاست. از اینکه دوباره همدیگر را دیدیم، خیلی خوشحال شدیم. محمدرضا را به سنگر تانک بردم. به حسن سلام کرد و حسن به سختی جواب سلامش داد؛ حسن خیلی درد داشت. رضا سراغ بچههای هفتتپه را گرفت و گفتم فقط من سالم هستم، سیدمجید رحمانی از ناحیه سر تیر خورد و شهید شد، از بقیه هم بیخبرم. مدتی بعد به سمت جهتی که درگیری بود، حرکت کردیم. بعد از نیم ساعت به جاده شنی رسیدیم؛ بعضی از برادران گردان از جمله شهید هوشنگ چشمخاور، کاظم سلامت و محمد توکلی را در محل قرار بعد از عملیات دیدیم. آنها هم از شرایط سخت این عملیات گفتند و اینکه در محاصره قرار گرفتیم. شهید چشمخاور گفت بهتر است همینجا به ترتیب پشت جاده سنگر بگیریم تا ببینیم صبح چه خواهد شد.
چشمخاور سوخت
نماز صبح را خواندیم و درگیری شروع شد. بعد از یک درگیری یکساعته، بعثیها تا نزدیک جاده شنی رسیدند و سعی در فریب نیروهای ما داشتند؛ آنها از طریق آمبولانس نیروهایشان را به سمت ما حرکت میدادند. وقتی متوجه شدیم، آقای محمد توکلی با تیربار جمعی از سربازان عراقی را که داخل و اطراف یکی از این آمبولانسها بودند (از آمبولانس به عنوان پوشش استفاده میکردند) به رگبار بست. طولی نکشید که جنگ نارنجک شروع شد و آقای حوری بر اثر ترکش نارنجک چشمش را از دست داد. تا ساعت ۱۰ صبح مقاومت کردیم. گلوله کم داشتیم. در همین لحظه شهید هوشنگ چشمخاور به سمت نیزار رفت و آتش بازی راه انداخت. نیروهای عراقی گمان کردند، نیروی جدید آمده و آتش خود را به سمت نیزار تغییر دادند. ما هم فرصتی پیدا کردیم و به کانال نفررویی که ۲۰ متر پشت سر ما بود رفتیم. از صدای گلولههای چشمخاور پیدا بود که هنوز زنده است. ما دیگر هیچ گلولهای نداشتیم که از او دفاع کنیم. در این موقع عراقیها دست به آرپیجی شدند و یکی به سمت ما و یکی به سمت نیزار شلیک کردند. دیگر نیزاری نبود. نیزار در آتش سوخت و بعدها شنیدیم که اثری هم از پیکرش نمانده بود.
آغاز اسارت ۸ ساله
لحظاتی که چشمخاور خودش را فدا کرد، ما خودمان را به کانال رساندیم. من در این درگیریها از ناحیه کتف مجروح شدم. حین بازگشت با نیروهای عراقی مواجه شدیم و ما شش نفر را حدود ساعت ۱۲ ظهر اسیر کردند. آنجا با سیمهای مخابرات دستهای ما را بستند و میخواستند ما را تیرباران کنند. در همین حین، یکی از نظامیان بعثی آمد و گفت که این رزمندهها را نکشید و به اسارت ببرید. در همین لحظه توپخانه خودی شروع به شلیک کرد و ترکشی به راننده عراقی خورد. او عصبانی شد و گفت باید اینها را بکشید. اما چون دستور بود که ما را نکشند، توانستیم جان سالم به در ببریم. بعد ما را به سمت العماره منتقل کردند. در میان راه دیدیم که لشکر سوم بعث عراق آمادهباش است. شب به العماره رسیدیم. مردم شهر العماره ما را با سنگ و چوب و هر چیزی که در دستشان بود، میزدند. یکی از اسرایی که همراه ما بود، بر اثر ضربه شدید میله آهنی شهید شد. ما سه روز در العماره بودیم. نیروهای سودانی در آن منطقه حاضر بودند. فقط روز اول غذا خوردیم البته تعدادی از رزمندهها، چون زخمی بودند و نباید آب و غذا میخوردند، از شدت گرسنگی غذا خوردند و شهید شدند. بعد از العماره ما را به بغداد منتقل کردند. در آنجا مصاحبه رادیویی از ما گرفتند. پنج روز در بغداد بودیم و بعد ما را به اسارتگاههای موصل و رمادیه۶ و الانبار منتقل کردند. بعد از اسارت به ما گفتند فردی به نام «کیانوری» اطلاعات این عملیات را لو داده بود. تا شهریور ۱۳۶۹ در اسارت بودم و بعد همراه دیگر آزادهها به ایران برگشتیم.
منبع: روزنامه جوان