صغری خیلفرهنگ- مریم بنگل مادر شهید مدافع امنیت کامران کرامت است. مادری که چندی پیش فرزندش را در لباس مرزبانی راهی کرد و کمی بعد خبر شهادتش را به همراه شهیدان مسلم جهانآرا و مالک طاهر شنید. حرفهای این مادر شهید شنیدنی بود: با عنوان مادر شهید اهل تسنن شهید کامران کرامت میگویم «دشمنان هیچ وقت نمیتوانند سرافکندگی نظام را ببینند. هیچ وقت نمیتوانند این وحدت را از ما بگیرند. شهیدان جهانآرا، طاهر و کامران هر سه با هم دوست بودند و با هم در ۲۳ آبان ۹۹ شهید شدند، شهادت این سه، شاهد این وحدت خواهد بود و همیشه وحدت بین شیعه و سنی پایدار خواهد ماند. ما مادران ایرانی، مادران این مرز و بوم هستیم که فرزندانمان با هم برادر و برابرند و دشمن هیچ وقت نمیتواند طناب این اتحاد را پاره کند.» با این مادر شهید به زبان محلیشان (کردی) همکلام شدیم و ابراهیم کرامت فرزند دیگرش همراهیمان کرد و مترجم مادرانههای شهید شد.
اهل کجا هستید مادر، چند تا فرزند دارید؟
۵۰ سال سن دارم و اهل پیرانشهرم. چهار فرزند، یک دختر و سه پسر داشتم که کامران در «ترگور» به دست دشمنان انقلاب به شهادت رسید و در حال حاضر سه فرزند دارم. کامران متولد یکم مرداد سال ۱۳۷۹ بود و ۲۰ سال سن داشت. کامران فرزند کوچک خانواده بود. همسرم سال ۱۳۶۶ به مدت ۲۴ ماه در دوران جنگ در مرز ایران و عراق خدمت کرد. ایشان مرزبان بود و کل خدمتش در سپاه بود. شهری که ما در آن زندگی میکنیم یک شهر مرزی است. ما با عراق هممرز هستیم.
به نظر شما چه شاخصه اخلاقی فرزندتان را لایق شهادت کرد و به این مقام رساند؟
کامران پسر خیلی خوبی بود. بچهای بود که با تمام وجودم دوستش داشتم. حس خوبی نسبت به ایشان داشتم و همین او را از دیگر فرزندانم خاصتر کرده بود. ایشان بسیار آرام بود و به همدیگر وابسته بودیم. کامران عاشق فداکاری و مهربانی نسبت به دیگران بود. اگر از صبح تا شب به مردم خدمت میکرد، احساس خستگی نمیکرد. مخلص بود و عاشق خدمت در راه خدا و من ایمان دارم که خدا او را برای همین خصوصیتهایی که داشت، برای شهادت گلچین کرد. اگر چه داغش تا ابد در دل من و خانوادهام میماند و جای خالیاش همیشه حس میشود، اما شکرگزارم که خدا شهادت را نصیب فرزندم کرد. همین شهادتش است که به ما آرامش میدهد تا همه این دلتنگی و دوری را تاب بیاوریم.
با همه این وابستگی بین شما و کامران باید آخرین روزی را که همراهیاش کردید، به خاطر داشته باشید.
بله، آخرین باری که مرخصیاش تمام شد و میخواست راهی شود را خوب به یاد دارم. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش. چشمانش پر از اشک بود. همیشه با خوشحالی از ما جدا میشد، اما آن مرتبه با دفعههای دیگر فرق داشت. بعد از رفتنش دلم بیقرار شد و هر روز در انتظار تماسش بودم. دلهره داشتم. نمیدانستم این آخرین مرتبهای است که او را بدرقه میکنم.
تا به حال از شرایطی که در آن خدمت میکرد برایتان گفته بود؟ از شهادت چطور؟!
همیشه میگفت مادر من یک پاسبان مرز هستم و یک مرزبانم. یک مرزبان همیشه در خطر است و ترسی ندارم. وقتی این جملات را از زبان کامران میشنیدم به داشتنش افتخار میکردم ولی به خاطر حس مادرانهای که در وجودم داشتم، میگفتم خدا نکند عزیزم، باید مواظب خودت باشی! اگر برای تو اتفاقی بیفتد، من چه کار کنم پسرم؟ با خنده میگفت پس داداشهایم چی؟ میگفتم عزیزم کسی جای کسی را پر نمیکند. هر گلی بویی دارد. اما کامران در پاسخ همه این حرفهای مادرانه تنها یک جمله بر زبان میآورد: مامان من هیچ ترسی ندارم و در حال حاضر که لباس مرزبانی و خدمت به تن دارم، با افتخار از خاکم دفاع میکنم.
فکر میکردید روزی مادر شهید شوید؟ مادر شهید کامران کرامت!
خیر، هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که یکی از پسرهایم در دوران خدمت سربازی شهید شود. کامران قبل از شهادت با یکی از دوستانش حرف زده و گفته بود چند روز پیش با دشمن درگیر شدیم و کم مانده بود که همه ما شهید شویم، بعد به دوستش گفته بود حرفی به مادرم نزنی، من به مادرم گفتهام اینجا امن است و گرنه نگرانم میشود. دوستش بعد از شهادتش این حرفها را به من گفت. آن موقع فهمیدم که شوخیهایش همه راست بود که میگفت آنجا لب مرز است و احتمال همه چیز است ولی با شوخی میگفت تا من نگران نشوم. کامران را خیلی دوست داشتم، رفتن به خدمتش و دوریاش برایم تحملناپذیر بود. چون فرزند کوچکم بود ولی رفتن ابدیاش خیلی دردناکتر شد. خیلی به ایشان دلبسته بودم و همیشه ترس از دست دادنش را داشتم ولی میدانم خدا من را خیلی دوست دارد و کامرانم را خیلی دوست داشت و او را لایق شهادت دانست. من بابت این خیلی شکرگزارم. پسرم مجرد بود. وقتی راهیاش کردم اصلاً تصور نمیکردم قبل از پوشیدن لباس دامادی رخت شهادت به تن کند. همیشه میگفتم بعد لباسهای مرزبانی باید لباس دامادی تنت کنی. هرچند که برادر از خودش بزرگتر هم دارد که مجرد است ولی با پدرش حرف زده بود که بعد خدمت سربازی میخواهد ازدواج کند.
از اتفاقی برایمان بگویید که منجر به شهادت فرزندتان شد.
شهید کامران خدمه دوشکا بود. گویا همراه دوستانش برای گشت و نظارت بر منطقه میروند و برای تحویل جیره غذایی برای پایگاهشان. به گفته همرزمانش آن روز ۲۳ آبان ۹۹، با اینکه نوبت کامران نبود که برای بازرسی به لب مرز بیاید، اما داوطلب رفت. شهید جهانآرا گفته نبود کامران شما نیا! اما ایشان گفته بود، من دوست دارم همراهتان بیایم. در نهایت بچهها راهی میشوند و گروهی از عناصر کثیف ضدانقلاب که سر راهشان کمین گذاشته بودند از چند طرف به آنها تیراندازی میکنند و شهید مسلم جهانآرا و شهید مالک طاهر که جلوی ماشین بودند و پسرم کامران که پشت دوشکا ایستاده بوده به شهادت میرسند و دو سرباز دیگر که کنار کامران بودند خوشبختانه فقط جراحت برمیدارند وخدا را شکر حالشان خوب است. روز حادثه شهید کرامت و شهید جهانآرا و شهید طاهر، با هم شهید شدند. آنجا خون شهید اهل تسنن ما با خون دو شهید دیگر اهل تشیع درهم آمیخته شد و همین پاسخی درخور برای دشمان ما بود که از هر فرصتی استفاده میکنند تا به وحدت بین شیعه و سنی خسران وارد کنند. از همین جا به عنوان مادر شهید اهل تسنن شهید کامران کرامت میگویم که دشمنان هیچ وقت نمیتوانند سرافکندگی نظام را ببینند. هیچ وقت نمیتوانند این وحدت را از ما بگیرند. جهانآرا، طاهر و کامران هر سه با هم دوست بودند و با هم شهید شدند، شهادت این سه، شاهد این وحدت خواهد بود و همیشه اینطور خواهد ماند. ما مادران ایرانی، مادران این مرز و بوم هستیم که فرزندانمان با هم برادر و برابرند و دشمن هیچ وقت نمیتواند طناب این اتحاد را پاره کند. فقط از خدا خواستهام تا زندهام با چشمان خود سرنگونی این عناصر ضدانقلاب پست و پلید را ببینم.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟ با شنیدن این خبر چه کردید؟
آن شب ما برای شام جایی دعوت بودیم و میخواستیم حرکت کنیم، اما از صبح دلم آشوب بود. نگران بودم که یک اتفاقی افتاده است. در همین حال بود که تلفن پسرم زنگ خورد ولی رفت بیرون صحبت کرد. همین نگرانم کرد که شاید اتفاقی افتاده است! بعد وقتی وارد خانه شد رو به ما کرد و گفت ما دعوتی نمیرویم، قرار است برایمان مهمان بیاید. بعد با پدرش رفتند داخل اتاق دیگر. دامادم هم خانه ما بود و همانجا تلفن او هم زنگ خورد. چهره ایشان هم یک جوری شد. همانجا متوجه شدم که ایشان هم یک چیزی را از من مخفی میکند. از حرکات و رنگهای پریده صورتشان و دستپاچگیهایشان متوجه شدم خبری شده و از من چیزی را پنهان میکنند. مشخص بود که به سختی جلوی بغض و اشکهایشان را گرفتهاند، با دیدن این صحنهها بدون هیچ معطلی سراغ کامران را گرفتم و گفتم برای پسرم کامران اتفاقی افتاده؟! پاسخ دادند نه. گفتم من مادرم و حسم میگوید کامرانم شهید شده! اما آنها باز انکار کردند. در نهایت آرام آرام خبر شهادتش را گفتند. درست است که شهادت مقام بالایی است ولی از خدا میخواهم هیچ مادری خبر مرگ فرزندش را نشنود. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم همهمان در آغوش هم گریه میکردیم. شنیدن خبر شهادت کامران برای پدرش که مریض هم بود سخت بود. خودم هم ناراحتی قلبی دارم، تحملش برایم دشوار بود. گاهی این صحنه در ذهنم تداعی میشود و برای خانوادهام از خدا آرامش و صبر طلب میکنم که بتوانیم تحمل کنیم. روز بعد از شهادتشان در ارومیه برایشان مراسم تشییع و تدفین گرفتند. متأسفانه من به علت حال بد روحی که داشتم نتوانستم در مراسم تشییع پسرم شرکت کنم ولی فیلمهای مراسم را که دیدم، خیلی به من صبر داد. پسرم با چه شکوه و بزرگی به خاک سپرده شد. با رفتنش به قدری در خانه جایش خالی است که چیزهایی که میتوانند ما را آرام کنند خیلی کم است. اما حضور مردم باعث تسلی خاطر و آرامش ما شد که تا به حال توانستهایم این بار غم را با کمکشان به دوش بکشیم. مردمی که لطفشان را از ما دریغ نکردند و همهجوره خودشان را در غم ما شریک دانستند.
گویا قبل از شهادت پسرتان خوابی هم دیده بودید؟
چند روز قبل از شهادتش خوابش را دیدم. با یکی از همرزماش بود. هوا خیلی سرد و برفی بود ولی کامران لباس تنش نکرده بود. دوستش لباسهای خودش را به کامران میداد، اما کامران میگفت من سردم نیست. رو به کامران کردم و گفتم پسرم سرما میخوری یک چیزی بپوش! ولی میگفت نه مامان خیلی گرم است، اصلاً سردم نیست. برادر بزرگش هم شب خواب دیده بود که من دستهایم بیحس شده و سردم است.
ساعت ۸ صبح به من زنگ زد و گفت مامان دیشب سردت بود؟ گفتم نه گفت ولی خوابم خیلی واقعی بود. باور نمیکرد که خوبم خیلی نگران خوابش بود. گفت من خیلی کم خواب میبینم، این خواب خیلی نگرانم کرد.
اضطراب و دلهرهام را خیلی زیادتر کرد. متأسفانه بعد شهادتش هنوز به خوابم نیامده ولی بیشتر فامیلها خوابش را دیدهاند. همه گفتند خوشحال بوده و پیام داده که به مامانم بگویید ناراحت نباشد، من نمردم و جای من هم خیلی خوب است. به خواب پسر عمویش هم رفته و گفته بود به هیچ وجه لباسهایی را که تنم بوده و خونی شده را نباید مادرم ببیند. من هم به حرفش گوش دادم. خیلی دوست داشتم لباسهایش را بو کنم ولی اجازه ندادند ببینم.
در پایان همکلامی، اگر نکتهای دارید، بفرمایید.
ابتدای هر صحبتی از شما قدردانی میکنم که با این اقدامتان یاد و نام شهدا را زنده نگه میدارید و مردم را از رشادت و دلیری آنها باخبر میکنید. این خدمت بزرگی است که انشاءالله در این امر موفق باشید. حال و هوای امروز من بسیار شبیه حال و هوای مادران شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم است که عزیزانشان را برای دفاع از انقلاب و اسلام راهی کردند، من هم فرزندم را برای دفاع از امنیت این مرز و بوم بدرقه کردم.
فرزندی که عاشقانه ایستاد و جانش را در طبق اخلاص قرار داد. خدمت و دفاع از دین و خاک هر جای دنیا و در هر مرتبه و درجهای باشد واجب است. جهادی که شهدا انجام دادند در محضر خداوند متعال قطعاً پاداش بزرگی دارد. از درگاه خداوند برای کسانی که در این راه قدم برمیدارند و از این خاک و بوم محافظت میکنند و با دشمن سرسخت دست و پنجه نرم میکنند آرزوی سلامتی و سربلندی دارم.
منبع: روزنامه جوان