اشرف فصیحیدستجردی- شهید حسن فصیحیدستجردی موقع شهادتش با ۲۰ سال سن، صاحب دو دختر کوچک به نامهای راضیه و ملیحه بود. با رفتن او به جبهههای جنگ و سپس شهادتش، همسرش با سختیهای بسیاری توانست زندگی را اداره کند و با بزرگ کردن فرزندان شهید، او نیز در جهاد همسرش سهیم شد. حسن فصیحی متولد سال ۴۱ بود و بهمن ماه ۱۳۶۱ نیز در خورخوره سقز در استان کردستان به شهادت رسید. پیکر این شهید دوم اسفندماه سال ۶۱ در امامزاده محسنابنالحسن بر آن شمالی اصفهان به خاک سپرده شد. آنچه در ادامه میآید، حاصل گفتوگوی ما با بتول فصیحی همسر و رضا فصیحی برادر شهید است.
همسر شهید
آشناییتان با شهید فصیحی چطور رقم خورد؟
من و شهید فصیحی دخترخاله و پسرخاله بودیم. همسرم متولد دستجرد اصفهان بود، اما خانوادهاش برای ادامه زندگی به روستای اسفینا در نزدیکی اصفهان رفته بودند. ما هم اصالتاً دستجردی و ساکن روستای ازوار در نزدیکی اصفهان بودیم. حسنآقا ۱۸ ساله بود که برای خواستگاری به خانه ما آمدند. ما به درخواست آنها جواب مثبت دادیم و خیلی زود مراسم عقد و عروسی ما برگزار شد و زندگی مشترک ما در یک اتاق در خانه پدرشوهرم شروع شد. مدت زیادی طول نکشید که همسرم برای کار به تهران آمد و در کار خشکبار که بیشتر همشهریهایمان فعال هستند، شروع به کار کرد. همسرم اتاقی در خانه خالهاش در یکی از محلههای تهران اجاره کرد و زندگی ما ادامه پیدا کرد تا اینکه اولین دخترمان متولد شد. امور زندگی ما به خاطر اینکه مستأجر بودیم، خیلی سخت میگذشت. مدتی که گذشت تصمیم گرفتیم که به روستای خودمان برگردیم. همسرم آنجا با برادرش حسین مغازه آجیلپزی دایر کردند. آنها به جز برادری خیلی با هم رفیق بودند برای همین کسب و کارشان خیلی رو به راه شد. از طرفی زندگی آرام و بهتری داشتیم و مدتی که گذشت دختر دوم ما هم متولد شد. پدرشوهرم قطعه زمینی در اختیارمان گذاشت که شروع به ساخت خانه کردیم. خانه در حال آماده شدن بود و ما در یکی از اتاقهایش ساکن شده بودیم که همسرم آماده رفتن به خدمت سربازی شد.
حسن آقا را به عنوان یک همسر چطور آدمی شناختید؟
شهید فصیحی با اخلاق، مهربان و صبور بود. از آن مردهایی نبود که زودباور باشد و حرفهای بیهوده را گوش کند. در مورد هر چیزی تحقیق میکرد تا به درک برسد. به طور کلی انسانی فهمیده بود و در زندگی باعث ناراحتی دیگران نمیشد. توجهش به خدا بود. این را هم بگویم که خیلی به کسب روزی حلال توجه داشت و مراقب بود که مال کسی وارد زندگی ما نشود. حالا که به آن روزها توجه بیشتری میکنم، میبینم با وجود اینکه سن کمی داشت، مرد زندگی بود و زندگی خداپسندانهای را انتخاب کرده بود. هرچند زندگی طولانی نداشت، اما حیات او بابرکت بود.
پس زمانی که ایشان به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند، دو فرزند داشتید؟
بله، زمانی که حسن به شهادت رسید یکی از دخترانم ۴۰ روزه و دیگری سه ساله بود. با شهادت ایشان من با دو فرزند کوچک تنها شدم و مسیر زندگی به طور کلی برایم تغییر کرد.
شهید دستجردی به کدام منطقه عملیاتی اعزام شدند؟
حسنآقا از طریق ژاندارمری راهی جبهههای غرب کشور شد. اوایل جنگ تحمیلی بود و کوملهها و ضدانقلاب فعالیت زیادی در کردستان انجام میدادند. برای همین این جبهه از حساسیت زیادی هم برخوردار بود.
همسرتان در مورد شرایط موجود در مناطق عملیاتی چه حرفهایی میزد؟
از جنایتهایی که ضد انقلاب در این مناطق انجام میدادند، حرف میزد. وقتی این موضوعات را مطرح میکرد خیلیها تلاش کردند که همسرم را از رفتن به آن جبهه منصرف کنند، اما میگفت که دوران سختی را پشت سر گذاشتهام و به همه امور واقف هستم. برای همین میروم، چون برای این راه آموزش دیدهام و تا خدمتم را تمام نکنم، میمانم. همسرم به همان راهی که باور داشت رفت تا اینکه موقع آخرین اعزامش، همان روز اول که به منطقه میرسد، به شهادت میرسد.
یعنی بعد از همان اعزام به شهادت رسید؟
بله، من در منزل وسایل آش پشت پا را آماده میکردم که خبر آوردند همسرم به محض رسیدن به جاده کردستان به شهادت رسیده است.
شما ماندید و دو فرزند کوچک، در چنین شرایطی چه روزهایی را سپری کردید؟
پس از شهادت حسن من و فرزندانم خیلی سختی کشیدیم. اول خانه نیمهساختهمان را با کمک بنیاد شهید به اتمام رساندیم. مدتی در خانه جدید زندگی کردیم. دو فرزندم که یادگار شهید بودند، کمکم بزرگ شدند و وقت مدرسه رفتنشان بود، اما در روستای اسفینا مدرسه نبود و باید بچههایم به روستاهای همجوار میرفتند تا بتوانند درس بخوانند. مسیر رفت و آمد طولانی بود و در سرمای زمستان خیلی سخت بود که این مسیر طولانی را تا مدرسه بروند و برگردند. به خاطر کمبود امکانات در روستا و مشکلات فراوانی که سر راهمان بود، تصمیم گرفتیم برای ادامه زندگی به اصفهان برویم. برای همین خانهای اجاره کردیم و راهی اصفهان شدیم. هرچند بخشی از مشکلاتی که مربوط به امکانات آموزشی بود کمتر شد، اما به هر حال فقدان همسرم مشکلات خاص خودش را داشت. حقوق اندکی که بنیاد شهید به ما میداد، کفاف زندگی با دو دانشآموز را نمیداد برای همین مجبور بودم شبانهروز پشت دار قالی بنشینم و قالیبافی کنم تا کمک خرج زندگیمان باشد. دو سال اول مستأجر بودیم و دو خانه عوض کردیم تا اینکه بنیاد شهید پیشنهاد داد به جای اجارهای که ماهانه به صاحبخانه میدهیم، وامی درخواست کنیم و با آن وام خانهای بخریم و پول اجاره را برای پرداخت اقساط بدهیم که این کار را کردیم و خانه قدیمی کوچکی به اندازه وسع مالیمان خریدیم و مدتی هم در آن خانه زندگی کردیم. بعد خانه خودمان در روستا را فروختیم و با پساندازی که از راه قالیبافی به دست آورده بودم، خانه بزرگتری خریدم و با لطف خدا سختیها را پشت سر گذاشتم. خدا را شاکرم. اگرچه همسرم نبود، اما همیشه خدا در زندگی ما جای خالی همسرم را برایمان پر میکرد و حضور شهید را هم حس میکردم که دعای خیرش بدرقه راه من و دو فرزندمان بود.
البته ناگفته نماند گاهی اقوام و اطرافیان کمک حال ما بودند، اما زندگی حرف یک روز و دو روز نبود که بخواهم همیشه از آنان توقع کمک داشته باشم. باید تلاش میکردم با آبرو زندگی کنم و روی پای خودم بایستم و تکیهگاهم فقط خدا باشد.
برادر شهید
از خانوادهتان بگویید، شهید فصیحی در چه جوی رشد کرد و تربیت یافت؟
پدرم کشاورز بود و زمینی از خودش نداشت و روی زمینهای مردم کار میکرد. ما از این راه امرار معاش میکردیم. من چند سال از برادرم حسن کوچکتر بودم. اوایل انقلاب و در حالی که نوجوان بودم همراه حسن برای کار به تهران آمدم و در بازار خشکبار در مغازه یکی از بستگان مشغول کار شدم. آن زمان همراه حسن در یکی از اتاقهای خانه خالهام زندگی میکردیم. من به قدری کوچک بودم که وقتی پشت تابه آجیلپزی میایستادم قدم کوتاه بود برای همین مجبور میشدم یک آجر زیر پایم بگذارم تا قدم برسد و بتوانم کار کنم. گاهی میشد که بازیگوشی میکردم و سرکار نمیرفتم. برادرم که از این موضوع خیلی ناراحت بود، یک بار مرا دعوا کرد و گفت: یا مسئولیت قبول نکن یا درست انجام وظیفه کن. به عنوان یک برادر بزرگتر دلسوز من بود و همیشه مرا نصیحت میکرد و میگفت: برو سرکار و بیخود وقت خودت را هدر نده و به فکر آیندهات باش.
برادرتان فعالیتهای انقلابی هم داشتند؟
حسن از نوجوانیاش قرائت قرآن را شروع کرد و از محیطهای مذهبی جذب فعالیتهای انقلابی شد. همان زمان که خیلیها حضرت امام را به خوبی نمیشناختند، ایشان مقلد حضرت امام بود. خیلی به امام و انقلاب عشق میورزید و انقلاب اسلامی را صددرصد با جان و دل قبول داشت. این عشق و محبت فقط زبانی نبود و در عمل هم نشان میداد. اگر کسی در مورد انقلاب اسلامی یا امام یا شهدایی همچون بهشتی حرف نامربوطی میزد، بسیار ناراحت میشد و سعی میکرد تا طرف را متوجه طرز فکر اشتباهش کند. گاهی میشد با طرف درگیر میشد تا از حق انقلاب اسلامی و خون شهدا دفاع کند. به خاطر عشقش به نظام اسلامی بود که سال ۱۳۶۱ در اوج جنگ به خدمت سربازی رفت. شهید فصیحی میتوانست مثل خیلیها که سربازی نمیرفتند غیبت کند، اما به قدری بصیر بود که میدانست انقلاب نوپای ما احتیاج به سربازانی وفادار دارد تا ریشه انقلاب محکم شود و به حکومت عدل الهی متصل گردد.
*
مهمترین ویژگی اخلاقی برادرتان چه بود؟
بارزترین ویژگی اخلاقی ایشان صداقت در کلامش بود. شهید وقتی حرف میزد حرفهایش بر دل مینشست. میگویند حرفی که از دل برآید بر دلها نشیند؛ چراکه ذاتش پاک بود و وجودش را نور ایمان در بر گرفته بود. اینها باعث میشد کلامش که کلام یک انسان مؤمن بود، دلنشین باشد. شهید در کنار پرورش روحی، به پرورش جسمش هم اهمیت میداد. پیادهروی و کوهپیمایی را خیلی دوست داشت.
به عنوان برادر بزرگتر برای شما چه سفارشی داشت؟
برادرم همیشه سفارش میکرد مقلد امام و پیرو راه ولایت فقیه باشیم. ما را امر به معروف و نهی از منکر میکرد تا دلبسته دنیا نگردیم. اگر بخواهم در وصف شهدا در مورد اخلاق و رفتارشان بگویم همین بس که بدانید شهدا حتی وقتی در کوچه و خیابان قدم میزدند نگاهشان به زمین بود و نگاه به اطرافشان نمیانداختند که مبادا چشمشان چیزی ببیند و آنها را از یاد خدا غافل کند و دائمالذکر بودند. همیشه زیر لب ذکر میگفتند و برادر من هم یک چنین صفات پسندیدهای داشت. شهدا دلبسته دنیا نبودند و در عوض وجودشان غرق در عرفان الهی بود.
درباره آخرین دیدارتان بگویید.
برادرم قبل از شهادتش از اصفهان منزل ما در تهران آمد و این آخرین دیدار ما بود. تعریف میکرد که ما در کردستان با منافقین و کوملهها درگیر هستیم و خیلی از اتفاقات کردستان را بازگو کرد که من با شنیدن صحبتهای ایشان گفتم: حسنآقا با این تعاریف شما از جبهه غرب من خیلی احساس خطر میکنم. اگر میشود نروید که قبول نکرد. گفتم: شما با این روحیهای که دارید من احساس خطر میکنم و این بار بروی دیگر برنمیگردی، چون که زن و بچه داری. باز هم جواب منفی داد و گفت که باید بروم با اینکه میدانم برنمیگردم. گویی شهادتش به او الهام شده بود و میدانست که دیگر برنمیگردد.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
در یکی از آخرین روزهای بهمن ماه ۱۳۶۱ وقتی برادرم با پنج نفر از همرزمانش با یک ماشین جیپ جنگی به جبهه غرب میرفتند، کوملهها سرراهشان کمین گذاشته بودند. بمب که منفجر میشود، برادرم با موج انفجار پرت میشود و سرش به صخرهها برخورد میکند و با همرزمانش در آن صحنه همگی به شهادت میرسند.
منبع: روزنامه جوان