ندیده عاشقش شدم/ پسری كه با اهدای عضو، به پدر شهیدش ملحق شد

نديده عاشقش شدم/ پسري که با اهداي عضو، به پدر شهيدش ملحق شد

2، 3فریم عكس،تمام خاطرات مهدی از پدرش بود اما هرچه بزرگ‌تر شد،بیشتر شبیه او شد. فكر و ذكر ایرج،جبهه رفتن برای امنیت مردم بود و مرخصی هم كه می‌آمد،وقتش را صرف رسیدگی به خانواده شهدا می‌كرد. مهدی هم در بیمارستان محل كارش،همیشه دغدغه كمك به بیماران نیازمند داشت. بعد از آن تصادف و مرگ مغزی،همه می‌گفتند شاید مهدی دلش برای پدرش تنگ شده...

به گزارش نما ، بعضی‌ها از امتحان سربلند بیرون می‌آیند اما بعضی‌ها امتحان‌ها را خسته و خجل می‌کنند با روح بزرگ و طبع بلندشان. همان انسان‌های گمنام اما بزرگی که هرچه دایره سختی‌ها و مصائب تنگ‌تر شود، عیار صبر جمیل‌شان بیشتر معلوم می‌شود و روزگار جز شکر و رضا و تسلیم، از آنها ثبت و ضبط نخواهد کرد. کافی است ساعتی پای صحبت‌های حاج خانم «شهلا (اشرف) رییسی»، همسر سردار شهید «ایرج آقابزرگی نافچی» بنشینید تا مصداقی از همه این اوصاف را به چشم ببینید. همسر فداکار و مادر صبوری که در هر دو جایگاه، در معرض سخت‌ترین امتحانات قرار گرفت و از همه آنها با سربلندی عبور کرد. جست‌وجو درباره خانواده‌های فداکاری که با اهدای اعضای عزیزان خود، زندگی دوباره‌ای به بیماران ناامید می‌بخشند، ما را به این همسر شهید عزیز رساند که سال‌ها بعد از همسرش، برای آسایش و شادی دیگران از فرزندش هم گذشت. با گفت‌وگوی ما با این بانوی بزرگوار شهرکردی همراه باشید.

 

سردار شهید «ایرج آقابزرگی نافچی»

تو عاشق چیِ این «سیاه چولی» شدی؟

«از آنها اصرار بود و از پدرم انکار. تا می‌شنیدند سر و کله یک خواستگار جدید پیدا شده، دوباره گیوه‌هایشان را ورمی‌کشیدند و راهشان را کج می‌کردند سمت خانه ما. جواب پدرم اما فقط یک کلام بود: نه! به من می‌گفت: «بین اینهمه خواستگار، چرا این رو انتخاب کردی؟ نه قد داره نه قیافه. تو عاشق چیِ این «سیاه چولی»(سیاه سوخته) شدی؟»

به ظاهر ایرج نگاه می‌کردید، شاید حق را به پدرم می‌دادید. تازه، به خاطر بیماری «کفگیرک» در زمان کودکی، روی سرش هم به اندازه یک سکه، مو نداشت. اما این چیزها اصلاً به چشم من نمی‌آمد. به پدرم می‌گفتم: می‌گویید قیافه نداره؟ باشه. اما بیایید از ایمانش برایتان بگویم، از چشم و دل پاکش، از دعا خواندنش. آنقدر قشنگ دعا می‌خواند که... بحث که به اینجا می‌رسید، پدرم با کلافگی می‌گفت: «آخه قشنگ دعا خوندن برای تو زندگی میشه؟! این پسر همه فکر و ذکرش جبهه‌ست. دختر! یکی میری، دو تا برمی‌گردی ها...» گفتم: خودتون هم می‌دونید، اگه قرار باشه اتفاقی بیفته، جبهه هم نره، می افته... مرغ پدرم اما یک پا داشت: «من به آقا بزرگی‌ها دختر نمی‌دم.»

 

حاج خانم «شهلا(اشرف) رییسی»، همسر شهید آقابزرگی

ببخشید! جنگ‌زده یعنی چی؟

می‌خواهم قصه را از اول اولش بدانم. می‌پرسم: آبادان کجا، شهرکرد کجا؟ به خیالم سئوال ساده‌ای پرسیده‌ام. اما همین سئوال ساده، شهلا (اشرف) رییسی را می‌بَرَد به روزهایی که همیشه آنها را از پشت یک شیشه تار به یاد می‌آورد؛ شیشه‌ای آغشته به خاک و خون و اشک. چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «از تمام خانه و زندگی که در «جمشید آباد» آبادان داشتیم، فقط جان‌مان را به اضافه 2 دست لباس برداشتیم و رفتیم تا خودمان را از مهلکه‌ای که صدام ساخته بود نجات دهیم. 6 خواهر و یک برادر بودیم و من که کلاس سوم راهنمایی درس می‌خواندم، بزرگ‌ترین آنها بودم. بدتر از همه، دست‌تنهایی مادرم بود. پدرم مثل همیشه برای کار به کویت رفته‌بود و مادرم مانده بود با 7 بچه قد و نیم‌قد و شهری که از صدای توپ و خمپاره آرام و قرار نداشت. هرطور بود با کمک همسایه‌ها، ما هم راهی شدیم. آن روز کار من فقط گریه بود. دلتنگی برای خانه و زندگی‌مان به جای خود، دلم می‌خواست کنار دوستانم بمانم و به کمک رزمندگانی برویم که با دشمن می‌جنگیدند. اما بالاخره به همراه چند خانواده دیگر از همسایه‌ها سوار ماشین حمل گوشت! شدیم و حرکت کردیم. راننده پایش را روی گاز گذاشته بود و عراقی‌ها هم با باران خمپاره ما را بدرقه می‌کردند. اول به مسجد سلیمان رفتیم و 2، 3 شب مهمان مردمان خوب و مهمان‌نواز آنجا بودیم. اوضاع که کمی آرام‌تر شد، به طرف شهر «نافچ» از توابع شهرکرد رفتیم که زادگاه پدر و مادرم بود. آنجا ساکن خانه پدربزرگ شدیم و دوره جدید زندگی ما با یک عنوان غریب شروع شد؛ جنگ‌زده.»

حاج خانم مکث می‌کند. انگار در یک لحظه، برای هزارمین بار، فاصله کوتاه میان عرش و فرش در ذهنش مرور می‌شود و غم دوباره از پشت یک دیوار بلند 40 ساله سرک می‌کشد توی حیاط دلش: «تا مدت‌ها شوکه بودیم. از موقعی که به‌عنوان جنگ‌زده به سازمان مربوطه معرفی شدیم، اوضاع سخت‌تر شد. برای ما که در زندگی‌مان همه‌چیز داشتیم و تا آن موقع چیزی از کسی نخواسته‌بودیم، شرایط جدید خیلی سخت بود. در تمام آن روزهای سخت، فقط حرف‌های مادرم به ما دلداری می‌داد که مدام زیر گوشمان می‌خواند: خدا بزرگه. بابا برمی‌گرده، همه‌چیز درست میشه...»

 

ندیده، آرزوی داشتنش را کردم

«سوم راهنمایی را که تمام کردم، برای دبیرستان، مسافر هر روزه جاده نافچ - شهرکرد شدم. درس خواندن در دبیرستان «فجر اسلام» شهرکرد، اتفاق مهمی در زندگی من بود. کادر مدیریتی عالی مدرسه و دوست شدن با بچه‌های انجمن اسلامی، حال و هوای من و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. گذشت تا اینکه یک شب به پیشنهاد دختر خاله‌ام در مراسم دعا در مسجد شرکت کردیم و همین اتفاق ساده، ورق زندگی مرا برگرداند. تا وارد مسجد شدیم، شنیدم یک نفر در قسمت مردانه دارد دعا می‌خواند. آنقدر صدا و لحن دعا خواندنش دلنشین بود که به دختر خاله‌ام گفتم: آرزوی من اینه که شوهر آینده‌م کسی باشه مثل همین آقا؛ اهل دعا و مناجات، مؤمن و اهل جبهه و جهاد. دختر خاله‌ام در جواب گفت: «می‌دونی این کیه؟ ایرج، نوه دایی‌مونه.» به شوخی گفتم: یعنی میشه بیاد خواستگاری من؟... اما خیلی طول نکشید که این شوخی، حسابی جدی شد...»

روزگار بازی‌های عجیبی دارد. درست همان وقتی که فکر می‌کنی همه‌چیزت را گرفته و رهایت کرده میان انبوه مشکلات، پنجره‌ای به رویت باز می‌کند تا نفس تازه کنی و به یک زندگی جدید لبخند بزنی: «من واقعاً در این وادی‌ها نبودم و فقط از آرزویم برای آینده گفتم. همان سال بعد از گرفتن دیپلم، بلافاصله معلمی را به‌صورت حق‌التدریسی شروع کردم و خبر نداشتم دختر خاله‌ام موضوع را لو داده. بعدها شنیدم خاله مادرم که زن‌دایی ایرج می‌شد، به خانه آنها رفته و سر صحبت را با مادرش باز کرده. مادر ایرج گله کرده بود که: «هرچی به این پسر میگم زن بگیر، زیر بار نمی‌ره. مدام جبهه‌ست. میگه تا یک دختر باخدا و مؤمن و محجبه پیدا نکنم، ازدواج نمی‌کنم.» خاله خانم با معرفی من، گفته بود: «من همچین دختری رو می‌شناسم؛ دختر آقا غلامرضا.» مادر ایرج که ذهنیت خوبی  از بعضی دخترهای آبادانی قبل از انقلاب نداشت، فوری مخالفت کرده بود. خاله هم با دلخوری از فامیلش دفاع کرده بود که: «خیلی هم دختر خوبیه. باحجاب، اهل نماز و روزه و...»

خلاصه آن بحث تا برگشتن ایرج از جبهه ادامه پیدا کرده و خاله یا همان زن‌دایی ایرج به او گفته بود: «من یک دختر خوب برات پیدا کردم که عضو انجمن اسلامی و خیلی باخداست اما مادرت میگه نه!» و همین معرفی مختصر و مفید باعث شد ایرج هم پیگیر ماجرا شود. اینطور بود که هر دوی ما مشتاق ازدواج با هم شدیم بدون اینکه حتی یک‌بار همدیگر را دیده باشیم!»

 

وقتی مراسم ازدواج بدون داماد برگزار می‌شود!

«رفت و آمد خانواده ایرج به خانه ما برای خواستگاری، 2 سال و 3 ماه ادامه داشت! من هم در آن مدت همه خواستگارهایم را رد کردم؛ از مهندس گرفته تا معلم و بقیه را. بالاخره بعد از ماجراهایی، پدرم تسلیم شد و رضایت داد اما تا جایی که می‌توانست، برای مهریه سخت گرفت. 2 دانگ خانه، 20 مثقال طلا و 700 هزار تومان. خبر این مهریه که در آن شهر کوچک پیچید، همه اهالی می‌گفتند: «حاج روح الله چه عروس گرانی آورده!»... به خیالم همه‌چیز تمام شده اما وقتی ایرج فردای همان روز پیغام داد عازم جبهه است، فهمیدم این تازه شروع ماجراست. در جواب گفتم به او بگویند: حالا؟ بعد از اینهمه انتظار برای راضی کردن پدرم؟ حداقل کمی بمان، بعد... گفته بود امکانش نیست. موظف است سر وقت خودش را به دوره آموزش نظامی نیروها برساند. خلاصه رفت و کار من شد دعا و نذر و نیاز برای اینکه سالم برگردد. 2 ماه بعد که برگشت، ظرف یک هفته، مقدمات مراسم عقد فراهم شد. به اصرار من و با اکراه حاضر شد برای خرید حلقه بیاید. قبلش گفته بود فقط انگشتر عقیق دستش می‌کند. همان‌جا در طلا فروشی هم گفت: «من این رو دستم نمی‌کنم ها. بعداً ناراحت نشی.»

می‌پرسم: ناراحت نشدید؟ انگار حرف عجیبی زده باشم، ابروهای حاج خانم در هم می‌رود و می‌گوید: «ناراحت بشوم؟! همه‌چیز ایرج به نظر من قشنگ بود؛ رفتارش، اعتقاداتش، حرف زدنش با مردم و حتی همان صورت سیاه سوخته‌اش. باورتان می‌شود تا زمان عقد، ما 5 دقیقه هم تنهایی با هم حرف نزده‌بودیم؟ اما اینها مهم نبود. ما همدیگر را انتخاب کرده‌بودیم. بالاخره روز عقد رسید. ایرج شرط کرده بود هیچ سر و صدایی در مراسم نباشد. حالا من مانده بودم با فامیلی که اهل بزن و بکوب در مجلس عقد و عروسی بودند. کلی به همه سفارش کردم مراعات کنند و به احترام ایرج، حتی کِل هم نکشند. آقا داماد بالاخره وارد مجلس شد. اما فقط چند دقیقه بعد، همین که یکی از دخترها با خوانده شدن صیغه عقد کِل کشید، ایرج بلند شد و از اتاق بیرون رفت. زدم زیر گریه. از ایرج ناراحت نبودم، اتفاقاً از اقوام خودم ناراحت بودم که به اعتقادات او احترام نگذاشته بودند و عروسی مرا خراب کرده بودند...»

 

کِرِم آمریکایی؟ از خیر آرایش عروسی گذشتم

متعجب، فقط نگاه می‌کنم. مراسم ازدواج بدون حضور داماد! و عروس خانمی که ناراحت شدن از آقا داماد در قاموسش اصلاً تعریف نشده. اما جملات بعدی حاج خانم نشان می‌دهد خدا در و تخته را خوب با هم جور کرده‌بود: «من و ایرج حسابی به هم می‌آمدیم. خرید عروسی‌مان، خیلی مختصرتر از آن چیزی بود که فکرش را بکنید. از خرید یا کرایه لباس عروس و خرید کت و شلوار دامادی خبری نبود. او با یک پیراهن چهارخانه ساده و من هم با لباس کرم رنگی که پدرم از اصفهان برایم خریده بود، سر سفره عقد نشستیم. صبح روز عقد هم که رفتم آرایشگاه، تا آرایشگر آمد به صورتم یک نوع کرم مخصوص بزند، گفتم: نه، نه! از این کرم آمریکایی‌ها به صورتم نزنید. در جوابم گفت: پس برای چی اومدی آرایشگاه؟! گفتم: اطرافیان گفتند باید بیایم. اما حاضر نیستم از این کرم‌ها بزنم. خلاصه همان‌طور بدون آرایش برگشتم خانه و در مراسم عروسی حاضر شدم!

طبق رسم و سنت آن موقع، کل مراسم ازدواج ما همان مجلس ساده بود و همان شب از خانه پدری خداحافظی کردم و زندگی مشترک من و ایرج شروع شد. آن‌همه اتفاق افتاده و دلخوری و گریه و... پیش آمده بود اما همین‌که وارد خانه خودمان (همان تک‌اتاق در منزل پدرشوهرم) شدیم، انگار همه را فراموش کردیم. وقتی مهمان‌ها رفتند، دو تایی شروع کردیم به نماز و دعا خواندن. برای انتخاب‌مان و به هم رسیدن‌مان، سجده شکر به جا آوردیم و ایرج از فداکاری و صبوری من در آن دوره طولانی تشکر کرد. ایرج، 22 ساله و من 20 ساله بودیم که زندگی‌مان را شروع کردیم.» حاج خانم مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «چند سال قبل، داستان عشق و زندگی مشترکم با ایرج را برای یکی از دوستانم گفتم و او هم آن روایت‌ها را در قالب کتابی به نام «ندیده عاشقش شدم» گردآوری و تنظیم کرد. می‌دانید، دلم می‌خواست به جوانان این دوره و زمانه بگویم مراقب ارتباطاتشان باشند. وقتی بعضی روابط خارج از عرف را می‌بینم، برای دخترها و پسرهای جامعه نگران می‌شوم. کاش اگر هم به قصد ازدواج می‌خواهند با هم بیشتر آشنا شوند، مراقب باشند همه‌چیز طبق عرف و شرع و با اطلاع خانواده‌ها باشد.»

 

وقتی سردار جبهه روز اول زندگی، به گریه می‌افتد!

«اینطور بگویم که یک‌دفعه دنیایم تغییر کرد. من که در خانه پدری همه‌چیز برایم حاضر و آماده بود و دست به سیاه و سفید نمی‌زدم، حالا مسئولیت یک زندگی را بر عهده گرفته بودم. برخلاف خانه خودمان که ماشین لباسشویی داشتیم، در خانه جدید باید لباس‌ها را با دست می‌شستم. آنقدر نازپرورده بودم که همان روز اول با شستن چند تکه لباس، پوست دستم بلند شد و خون آمد. به نظر خودم اصلاً اتفاق مهمی نبود اما تا ایرج از بیرون آمد و دست زخمی‌ام را دید، زد زیر گریه و گفت: «لعنت به من! اگه من خودخواه نبودم، اگه مرد خوبی بودم، نباید تو رو از زندگی راحتی که داشتی جدا می‌کردم، نباید می‌آوردمت توی این شرایط سخت... دیگه حق نداری دست به چیزی بزنی، دیگه نباید توی خونه کاری انجام بدی...» غافلگیر شده بودم. گفتم: نه. این چه حرفیه؟ من راضی‌ام. خودم تو رو انتخاب کردم. نه‌تنها از انتخابم پشیمان نیستم بلکه خدا را هم به خاطرش شکر می‌کنم.»

لبخند شیرینی پخش می‌شود روی صورت حاج خانم و در همان حال می‌گوید: «همین‌قدر دل‌نازک بود و حواسش به من بود اما نه به خاطر من و نه هیچ‌کس دیگر حاضر نبود از هدفش دست بردارد. اینطور بود که 10، 15 روز بعد از شروع زندگی‌مان ساکش را بست تا برگردد جبهه. من چیزی نگفتم اما صدای اعتراض مادرشوهرم بلند شد که: «می‌خوای تازه‌عروس رو تنها بذاری و بری؟» انگار تازه شستم خبردار شده‌باشد چه اتفاقی دارد می‌افتد، اشکم سرازیر شد. ایرج گفت: «اِ... قرارمون این نبودها.» گفتم: چیزی نیست. فقط دلم تنگ میشه. گفت: «هرچی می‌خوای، بگو برات انجام بدم. فقط می‌دونی که نباید بگی نرو جبهه...» گفتم: می‌دونم. و رفت...»

 

مگه لباس جبهه را اتو می‌زنند؟!

«به قولم وفادار ماندم و نه‌تنها هیچ‌وقت با جبهه رفتنش مخالفت نکردم، بلکه هر بار به بهترین شکل راهی‌اش می‌کردم. شاید باورتان نشود اما لباس‌های جبهه‌اش را هم اتو می‌زدم! مدام می‌گفت: «خانم! این کار رو نکن! آخه مگه لباس خاکی جبهه رو اتو می‌زنن؟ باور کن بچه‌ها توی سنگر دستم می‌اندازن. میگن: حاجی! با خط اتوی شلوارت میشه خربزه قاچ کرد!» اما گوش من بدهکار نبود. در جوابش می‌گفتم: لباس‌های جبهه، محترمه. باید تمیز و اتوکشیده باشه... خلاصه دردسرتان ندهم. همین‌قدر بگویم که 2 سال و 3 ماه برای رسیدن به هم، جنگیدیم. کل زندگی مشترکمان هم، 2 سال و 3 ماه بود. البته این که می‌گویم، به حساب تقویم و گذر ایام بود وگرنه درمجموع شاید 3، 4 ماه در کنار هم بودیم!»

خاطره روزهای مرخصی برای حاج خانم زنده می‌شود؛ همان روزهایی که انگار دنیا رنگ دیگری بود. همان روزهایی که شیرینی‌اش بر کوتاهی‌اش غلبه داشت: «کلی انتظار می‌کشیدم تا چند روز بیاید مرخصی. البته خیال نکنید فقط برای دیدن من و خانواده‌اش از منطقه دل می‌کَند. وقتی هم که می‌آمد، یا مدام در حال جمع‌آوری کمک‌ها برای جبهه و سازماندهی نیروها برای اعزام بود یا وقتش را صرف سرکشی به خانواده شهدا و رزمندگان روستاهای اطراف می‌کرد. از اول به من گفته بود حقوق معلمی‌ام را برای خودم پس‌انداز کنم. با حقوق خودش هم زندگی را اداره می‌کرد و هم مایحتاج موردنیاز خانواده شهدا و رزمندگان را تهیه می‌کرد. من هم هیچ مخالفتی با کارهایش نداشتم.

یک‌بار گفت: «اینهمه فداکاری و صبوری کردی به هم برسیم، بالاخره قرار نیست چیزی از من بخواهی؟» مِن‌مِن‌کنان گفتم: فقط آرزوم آینه که ماه رمضان پیش هم باشیم. با تعجب گفت: «ماه رمضان که فقط روزه و دعا و اینهاست!» گفتم: خب منم همین رو می‌خوام... نه نگفت. 2 ماه رمضان زندگی مشترکمان را جبهه نرفت و کنارم ماند. با هم قرآن و دعا می‌خواندیم، شب‌های احیا با هم به مسجد می‌رفتیم و... روز آخر ماه مبارک که با هم قرآن را ختم می‌کردیم، می‌رفت 2 مدل شیرینی می‌خرید. می‌گفت: «یکی برای ختم قرآن تو، یکی برای ختم قرآن من.» و روز عید فطر می‌بردیم مسجد و بین نمازگزاران پخش می‌کردیم.»

 

نکند برای شهادت من دعا نمی‌کنی؟

«از وقتی مسئولیت آموزش نظامی تیپ 44 قمر بنی‌هاشم (ع)­ را بر عهده‌اش گذاشته بودند، دیگر وقتی برای فراغت و رسیدگی به امور شخصی و خانوادگی نداشت. من هم گرچه خیلی دلتنگش می‌شدم اما به اعزام‌های طولانی‌اش اعتراض نمی‌کردم. در این میان اما عطشش برای شهادت را نمی‌توانستم بپذیرم. هرکدام از دوستانش که شهید می‌شدند، آتش ایرج برای شهادت تندتر می‌شد. وقتی ظرف مدت کوتاهی چند نفر از همرزمان نزدیکش شهید شدند، مدام افسوس می‌خورد و می‌گفت: «ببین اینها چقدر پاک بودند که با شهادت رفتند. حتماً یک عیبی در کار من هست که هنوز مانده‌ام. حتماً هنوز خوب پاک نشده‌ام...» یک‌بار که داشت همین‌طور در فراق دوستانش و بی‌توفیقی خودش ناله می‌کرد، انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد، به طرف من برگشت و گفت: «شاید هم تو برای شهادت من دعا نمی‌کنی...»

در جوابش گفتم: معلومه که دعا نمی‌کنم. کدوم زنی حاضره برای شهادت شوهرش دعا کنه؟ اصلاً مگه همه باید شهید بشن؟... انتظار این حرف‌ها را نداشت. با لحن خاصی گفت: «خواهش می‌کنم جلوی شهادت منو نگیر. برام دعا کن.» این بار ملاحظه نکردم و گفتم: برای من از این حرف‌های جبهه‌ای نزن. ببین! تا هر وقت جنگ هست، برو جبهه. خودم هم همیشه راهی‌ت می‌کنم. اما دیگه از من نخواه برای شهادتت دعا کنم. گفت: «خواهش می‌کنم دعا کن به آرزوم برسم.» گفتم: حتماً دعا می‌کنم اما برای سلامتی‌ت.»

 

به این میگن مرد؛ نپرسید بچه دختره یا پسر

«بزرگ‌ترین اعزام سراسری نیروهای بسیجی به جبهه در قالب سپاهیان محمد رسول الله (ص) در شهریور سال 65 در پیش بود و ایرج هم حسابی مشغول سازماندهی نیروها. و این اتفاق مصادف شده بود با زمان به دنیا آمدن فرزندمان. درست شبی که قرار بود فردا صبحش نیروها اعزام شوند، کار من به بیمارستان کشید. شب با درد شدیدی برای من به صبح رسید اما بچه به دنیا نیامد. دکتر گفت: «احتمال خفه شدن نوزاد وجود دارد. چاره‌ای جز عمل سزارین نیست.» آن روزها عمل سزارین، اتفاق جدید و البته ترسناکی بود. از ایرج که رضایت کتبی برای عمل گرفتند، آمد بالای سرم و کلی گریه کرد! گفت: «من دوباره خودخواهی کردم. من بچه خواستم که تو مجبور شدی این‌همه درد بکشی. اگر من خودخواه نبودم، تو اینطور به خطر نمی‌افتادی و مجبور نمی‌شدی این عمل جراحی سخت رو انجام بدی...»

شهید ایرج آقابزرگی در مقطعی که مجروح شده بود

حاج خانم سری به حسرت تکان می‌دهد و در ادامه می‌گوید: «پسرمان که به دنیا آمد، فقط یک ساعت تا موعد اعزام نیروها مانده بود. زن‌دایی‌ام آمد و گفت: «ایرج میگه وظیفه من چیه؟ بمونم یا برم؟» گفتم: بهش بگید ازت راضی نیستم اگه نری. من و بچه، حالمون خوبه. با خیال راحت برو. زن‌دایی رفت و برگشت و با ناراحتی گفت: «این دیگه چه مردیه! اصلاً نپرسید بچه پسره یا دختر.» فوری در جوابش گفتم: اتفاقاً باید خوشحال باشید. یعنی اصلاً برایش فرقی نداشته که پسردار شده یا دختردار. به این میگن مرد... اما ایرج رفت و دل مرا هم با خودش برد. روزهای بیمارستان با دلتنگی، خیلی سخت می‌گذشت. خدا انگار صدای دلم را شنیده بود که شب سوم بستری، ایرج را برایم رساند. می‌گفت: «با نیروها که به منطقه رسیدیم، در سنگر توی فکر بودم که یکی از بچه‌ها گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: نه. خدا رو شکر که وظیفه‌مون رو انجام دادیم. فقط مجبور شدم خانمم رو بذارم بیمارستان و بیام. گفت: چرا؟ اتفاقی افتاده؟ گفتم: بچه‌مون به دنیا اومده. گفت: به سلامتی. اما عجب کاری کردی! خب کارها رو می‌سپردی به معاونت و می‌موندی پیش خانمت... خلاصه رفقا کارها رو هماهنگ و منو راهی کردن بیام پیش شما.»

 

شهید آقابزرگی و تنها فرزندش، «محمد مهدی»

سهم پسر از پدر؛ فقط سه ملاقات

«10، 15 روزی که ایرج پیش من و پسرمان «محمد مهدی» بود، شیرین‌ترین روزهای زندگی بود. بعد از آن، دو بار دیگر هم که برای کار تدارکات جبهه، مأموریت یک روزه آمده‌بود، توانست پسرش را ببیند. آخرین بار که رفت، 2 ماه بعد، خبر شهادتش را آوردند؛ وقتی مهدی 4 ماهه بود... یک گوشه نشسته بودم و مدام با ایرج حرف می‌زدم و می‌گفتم: خدا رو شکر به آرزوت رسیدی. حقت، شهادت بود. لیاقتش رو داشتی... اما نگرانی برای آینده پسرم یک لحظه آرامم نمی‌گذاشت. نمی‌دانستم دست‌تنها چطور باید او را بزرگ کنم. در گلزار شهدا وقتی صورت مهدی را روی صورت پدرش گذاشتم، به ایرج گفتم: قول میدم پسرت رو طوری بزرگ کنم که بفهمه جانت رو در چه راهی دادی.

وصیت‌نامه ایرج را که خواندند، دلم از قدرشناسی‌اش شاد شد. درباره من نوشته بود: «بهترین همسر دنیا بود. مونسم بود. هیچ‌وقت مانع جبهه رفتنم نشد و من، مدیونش هستم. اختیار تمام زندگی‌ام، اموال و فرزندم به دست همسرم باشد. بعد از شهادت من تا وقتی می‌تواند پیش خانواده‌ام بماند اما هر وقت خواست، می‌تواند فرزندش را بردارد و برود.»

 

شهید یرج آقابزرگی در کنار برادر کوچکترش، «یوسف»

باور کن زندگی جریان دارد...

«بعد از مراسم چهلم شهادت ایرج، هر بار پدر و مادرم دنبالم آمدند تا ما را به خانه‌شان ببرند، خانواده شوهرم اظهار دلتنگی کردند و آنها را راضی کردند من و مهدی مدتی دیگر پیش‌شان بمانیم. یک سال و چند ماه از شهادت می‌گذشت که گفتم: اجازه بدید برم. باید به شرایط جدید عادت کنیم. اگه مشکلتون ازدواج کردن منه، خیالتون راحت باشه چون من بعد از ایرج دیگه ازدواج نمی‌کنم. برخلاف انتظارم در جواب گفتند: «این چه حرفیه؟ تو هنوز جوانی. حق زندگی داری.» تازه فهمیدم پچ‌پچ‌های چند وقت اخیر، بی‌دلیل نیست. وقتی پیشنهاد ازدواج من و برادر شوهرم را مطرح کردند، خنده‌ام گرفت. برایم شبیه شوخی بود. آقا «یوسف»، برادر ایرج که همرزم او در جبهه بود، 3 سال از من کوچکتر بود. به همین دلیل آنچه می‌گفتند، برایم غیرقابل‌قبول بود. اما ماجرا واقعاً جدی شد و همه بزرگترها هم از این پیشنهاد حمایت کردند. هرچه گفتم این جوان، گناه دارد. او را در مقابل عمل انجام‌شده قرار ندهید، بعداً پشیمان می‌شود، گوششان بدهکار نبود. گفتند: «اجبار در کار نیست. خودش قبول کرده. حتی گفته همون مهریه ازدواج با ایرج رو برای ازدواج او هم بنویسیم.» خلاصه تا به خودم بیایم، عاقد خبر کردند و...»

برای اشرف رییسی 22 ساله، همه‌چیز مثل یک خواب عجیب بود؛ خوابی که حتی در بیداری هم ادامه داشت. اما او این بار هم با سلاح صبر و تسلیم به استقبال پیشامدهای زندگی رفت: «پذیرفتن شرایط جدید برایم اصلاً آسان نبود. نمی‌توانستم کسی را به جای ایرج قبول کنم. آقا یوسف هم وضعیت بهتری نداشت. اینطور بود که بعد از عقد، برگشت جبهه. بگذریم که با خبر شروع عملیات و نگرانی برای سلامتی آقا یوسف و واهمه از حرف مردم، چه بر من گذشت اما بالاخره او به سلامت برگشت. خواست خدا بود که کم‌کم مهرمان به دل هم افتاد و زندگی‌مان گرم شد. جنگ هم تمام شد و آقا یوسف کار خوبی پیدا کرد. دختر و 2 پسرمان هم که به لطف خدا به دنیا آمدند، زندگی‌مان شیرین‌تر شد.»

 

«محمد مهدی آقابزرگی» و پدر شهیدش

برادرزاده‌ای که پسر شد، عمویی که پدر ماند

«همه از رابطه خوب 3 فرزند حاج یوسف با مهدی تعجب می‌کردند. آنقدر دوستش داشتند که حاضر بودند جانشان را هم برای او بدهند. همه اینها به خاطر علاقه و محبت عمیقی بود که حاج یوسف نسبت به مهدی داشت. الحق او برای من و مهدی سنگ تمام گذاشت و هرچه خواستیم، فراهم کرد. مهدی به او می‌گفت «بابا» درحالی‌که 2 پسر خودش از روی احترام، او را حاج یوسف صدا می‌کردند. مهدی هم واقعاً پسر خوبی بود؛ یک جوان شاد و سرزنده که با مهربانی ذاتی‌اش خیلی زود با همه می‌جوشید. فوق دیپلم پرستاری را که گرفت، در بیمارستان مشغول کار شد. آنجا هم حسابی کار راه انداز بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای بیماران انجام می‌داد. ما که خبر نداشتیم، بعدها شنیدیم اگر کسی پول نداشت هزینه بیمارستان را بدهد، کمکشان می‌کرد و همه تلاشش را می‌کرد که گره از کارشان باز کند. مهدی را در 24 سالگی داماد کردیم. خدا یک پسر نازنین به نام «محمد طاها» هم به او داد. همه‌چیز خوب بود. عروسم از دخترم به من نزدیک‌تر بود و بیشتر از دخترم هوایش را داشتم. خیلی خوب و خوش بودیم تا آن روز که...»

محمدمهدی سر مزار پدر شهیدش در شهر «نافچ»

کلمات پا پس می‌کشند. انگار از مادر شرم دارند برای نوشتن درباره آن روز و مرور آن اتفاق تلخ. حاج خانم اما باز هم صبوری می‌کند، این بار هم از خود می‌گذرد و می‌گوید: «2 سال و نیم قبل بود که خبر دادند مهدی تصادف کرده. در همان پیچ تند شهر نافچ که قبل از آن، قتلگاه چند جوان همشهری و روستاهای اطراف شده بود. ما در شهرکرد زندگی می‌کردیم و مهدی برای دیدن پدربزرگش و زیارت مزار پدرش به نافچ رفته بود که در مسیر برگشت در همان پیچ، ماشینش چپ کرده بود. خبر را جدی نگرفتم. قبلاً چند بار دیگر هم تصادف کرده بود و ماشینش را نو کرده بودیم. فکر می‌کردم دوباره یکی از آن تصادف‌هاست. گریه حاج یوسف از پشت تلفن اما نشان داد این بار فرق دارد. به بیمارستان که رسیدم، مهدی در اتاق عمل بود. خبر دادند طحالش را درآورده‌اند. باز هم به دلم بد راه ندادم. گفتم: خیلی‌ها بدون طحال زندگی می‌کنند. نشسته بودم به دعا کردن و معنای رفت‌وآمدهای کادر پزشکی و پچ‌پچ‌هایشان را متوجه نمی‌شدم. بی‌قراری دخترم را که دیدم، گفتم: دخترم! بیا بنشین ذکر بگو که مهدی زودتر به هوش بیاد و خوب بشه. اما دخترم با گریه گفت: «مامان! چرا نمی‌خوای قبول کنی؟ مهدی دیگه از دستمون رفت. مهدی مرگ مغزی شده...»

 

کارت اهدای عضو، پیغام مهدی را به ما رساند

«تازه فهمیدم چه بر سرم آمده. خودم را کشاندم پشت شیشه اتاق آی‌سی‌یو و تا نگاهم به مهدی افتاد، تمام خاطرات آن 2 سال و 3 ماه زندگی  با ایرج، تولد مهدی، شهادت ایرج و بزرگ کردن مهدی بدون او از مقابل چشمانم گذشت و از حال رفتم... مدتی که گذشت، کم‌کم زمزمه‌ها شروع شد. اما پسر کوچکم تا نامه درخواست اهدای اعضای مهدی را دید، غوغا به پا کرد. گفت: «حق ندارید امضا کنید. حق ندارید رضایت بدید. اگه شده، هلی‌کوپتر بگیرم، مهدی رو می‌برم تهران تا بهترین دکترها معالجه‌ش کنن.» اما تیم پزشکی گفتند امکان جابه‌جایی مهدی وجود ندارد. طفلک پسرم شبانه با هواپیما به تهران رفت تا مدارک پزشکی مهدی را به متخصصان نشان دهد. آن‌ها با پزشکان بیمارستان تماس گرفتند و شرایط مهدی را بررسی کردند. اما جواب آنها هم همان بود. چند روزی که گذشت، تیم پزشکی گفتند: «قلب مهدی به‌شدت تحت فشار است. برای خودش دیگر نمی‌شود کاری کرد. اگر دیر اقدام کنید، حتی دیگر امکان اهدای اعضایش هم وجود نخواهد داشت.»

کارت اهدای عضو مهدی که در میان وسایلش پیدا شد، ورق برگشت. کارتش را نشان‌مان دادند و گفتند: «او خودش برای اهدای عضو داوطلب شده بود. یعنی دوست داشت در چنین شرایطی، اعضایش را به بیماران فهرست انتظار اهدا کند و به آنها زندگی دوباره بدهد. حالا اگر رضایت ندهید، خواسته‌اش برآورده نمی‌شود و مدیون او خواهید شد.»

 

شاید دلش برای پدر شهیدش تنگ شده...

هیچ‌کس نمی‌داند چه نیرویی به دست‌های حاج خانم قدرت داد پای آن برگه را امضا کند. شاید شهید خودش به استقبال پسر عزیزکرده‌اش آمده بود. شاید خودش وساطت کرده بود تا مادر از جگرگوشه‌اش دل بکند تا او هم مثل پدرش برای همیشه زنده بماند. شاید... حاج خانم آهی می‌کشد، پرده اشک را از پیش چشم‌هایش کنار می‌زند و می‌گوید: «کم‌کم همه اقوام دور ما جمع شدند. پدربزرگ مهدی و سایر بزرگترها هم آمدند و گفتند: «پدر مهدی با شهادتش پیش خدا آبرومند شد. اهدای اعضای مهدی هم، رضایت خدا را شامل حال او می‌کند.» گفتند: «شاید مهدی دلتنگ پدرش شده. شاید دلش می‌خواهد برود پیش بابایش...» می‌شنیدم و قلبم آتش می‌گرفت. به حاج یوسف می‌گفتم: مهدی، یادگار شهید منه. چطور از من چنین انتظاری دارند؟...

اما عاقبت رضایت دادم. آخرین نفری هم که با مهدی وداع کرد، خودم بودم. آنقدر با او حرف زدم و اشک ریختم تا دلم آرام گرفت. گفتم: به خاطر محمد طاها چشم‌هات روز باز کن. تو خودت درد بی‌پدری کشیدی. راضی نشو پسرت هم این درد رو بچشه... این جملات را که می‌گفتم، احساس کردم قطره اشکی از گوشه چشم مهدی روی صورتش ریخت. دکترها و پرستارها را خبر کردم. هم به آنها التماس می‌کردم معاینه‌اش کنند هم به مهدی که اگر صدایم را می‌شنود، چشم‌هایش را باز کند. معاینات پزشکان اما به هیچ اتفاق امیدوارکننده‌ای ختم نشد. مهدی علائم حیاتی نداشت...»

حاج یوسف آقابزرگی در کنار نوه شهید، «محمد طاها»

بالاخره آن عمل‌های جراحی تلخ انجام شد؛ عمل‌هایی که در آن روی سکه برای چند خانواده دیگر، امیدبخش و شادی‌آفرین بود. کبد و کلیه‌های محمدمهدی آقابزرگی به 3 نفر زندگی دوباره بخشید و نام او را مثل پدرش جاودانه کرد. تنها فرزند سردار شهید ایرج آقابزرگی نافچی بعد از اهدای اعضایش در 32 سالگی در کنار پدرش آرام گرفت و مراسم هفتم او با مراسم سالگرد پدرش همزمان شد...

قصه پر فراز و نشیب خانواده شهید آقابزرگی به انتهای فصل پایانی رسیده و حالا سکوت است که میدان‌داری می‌کند. اما تا نگاه حاج خانم با عکس یک پسر نوجوان گره می‌خورد، لبخند چاشنی اشک‌هایش می‌شود و می‌گوید: «حالا دلخوشی ما، محمدطاها، پسر 11 ساله مهدی است. خیلی پسر خوب و بااستعدادی است و حافظ جزء 30 قرآن شده. ارتباط خیلی خوبی هم با ما دارد. با حاج یوسف حسابی جور است و «پدر» صدایش می‌زند. به من هم می‌گوید: «مامان! ناراحت نباشی ها. هر کاری داشتی، بگو خودم برات انجام میدم.»

فارس

۱۴۰۰/۳/۱۹

اخبار مرتبط