كاروان اسرا و بازماندگان عاشورای حسینی با سینه ای آکنده از غم و اندوه از كوفه ، راهى شام شد. مشكلات اسارت و دورى پدر، همچنان رقيه را مى سوزاند. در طول مسیر سختى های فراوانی بر دختر امام حسين (ع ) وارد شد که تاب و توانش را برده بود. شروع به گريه و ناله كرد. در غم فراق پدر و ظلم جائران ، اشك ها ريخت . گويا نزديك بود روحش پرواز كند و در آن بيابان به بابا بپيوندد.
يكى از دشمنان چون آن فرياد ضجه جان سوز را شنيد، خطاب به رقيه این دختر 3 ساله گفت : ساكت باش ، که با گريه ات مرا می آزاری .
آن ناز دانه بيشتر اشك ريخت . و ديگر بار آن موكل گفت : « اسكتى يا بنت الخارجی » اى دختر خارجى ! ساكت باش .
حرفهاى زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام را شكست. رو به سر پدر نمود و گفت « يا ابتاه قتلوك ظلما و عدوانا و سموك بالخارجى » اى پدر! تو را از روى ستم و دشمنى كشتند و نام خارجى را هم بر تو گذاردند.
پس از اين جمله ها، موكل غضب كرد و با عصبانيت ، رقيه را از روى شتر گرفت بر روى زمين انداخت .
تاريكى شب بر همه محيط سايه افكنده بود. رقيه از ترس ، شروع كرد به دويدن در آن تاريكى . سختى و خار و خاشاك زمين ، پاهاى كوچک اش را مجروح نمود. و او با همه خستگى و جراحات باز هم مى دويد.
در همان زمان ، توقف نيزه ای كه سر امام حسين (ع ) بر بالاى آن بود نظرها را به خود جلب کرد ، دیدند نيزه به زمين فرو رفته و از حرکت باز ایستاده است .
رئيس قافله نزد امام سجاد (ع ) آمد و سبب اين ماجرا و حكايت را پرسيد. امام فرمود: يكى از بچه ها گم شده است تا او پيدا نشود، نيزه حركت نخواهد كرد!
حضرت زينب (س ) با شنيدن اين سخن ، خود را از بالاى شتر به روى زمين انداخت .ناله كنان به عقب برگشت تا گمشده را پيدا كند.
زينب (س ) به هر سو مى دويد که ناگهان رقیه را پیدا کرده به كاروان رساند و قافله به راه افتاد.
کاروان به خرابه شام رسید - سختى هاى خرابه ، حضرت رقيه را بسيار آزرده بود. يكسره بهانه بابا مى گرفت و به عمه اش زينب (س ) مى گفت : بابايم كجاست ؟ عمه اش براى اينكه رقيه را آرام كند، به او مى گفت : پدرت به سفر رفته است .
شبى در خرابه شام ، رقيه از اين گوشه به آن گوشه مى رفت ، ناله مى زد، بهانه مى گرفت ، گاه خشتى بر مى داشت و زير سر مى گذاشت ، این کودک خردسال همچنان نوای بابا بابا سر می داد زينب (س ) آن نازدانه را به دامن گرفت تا او را آرام كند. تا اینکه رقيه در آغوش عمه خواب رفت. در عالم رؤ يا پدر را ديد که امام حسين (ع ) با بدنى پر از زخم و جراحت به ديدار رقيه آمده بود در همان خواب ، دامان پدر را گرفت و گفت : بابا جان كجا بودى ؟ بابا چرا احوال بچه هاى كوچكت را نمى پرسى ؟ بابا چرا به ما سری نمی زنی ؟!
زينب ديد رقيه در خواب حرف مى زند، رو به زنان حرم گفت : اى اهل بيت ! ساكت باشيد. نور ديده برادرم خواب مى بيند. بگذاريد ببينم چه مى گويد؟
همه زنان آرام شدند. گوش به سخنان رقيه نشستند. گويا ماجراى سفر از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام را براى پدر حكايت مى كند:
حکایت کبودی صورت از ضرب سیلی شمر – حکایت شکنجه در آفتاب سوزان دشت بلا – حکایت ضرب تازیانه دشمن بر عمه اش زینب و خلاصه حکایت ناسپاسی این قوم رذل از خاندان رسول خدا(ص).
دیری نپایید ، دختر سه ساله حضرت سیدالشهدا از غم فراق پدر و اوج ستم یزیدیان جان به جان آفرین تسلیم نمود و رفت تا سند دیگری بر تباهی های حاکمان جور باشد . او با پیوستن به برادرش علی اصغر این سرباز شش ماهه تا قیامت جزء پیام رسانان واقعه کربلا خواهند بود.
هنگامى كه زن غساله ، بدن رقيه (س ) را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل كشيد، و گفت : (سرپرست اين اسيران كيست ؟)
حضرت زينب (س ) فرمود: چه مى خواهى ؟
غساله گفت : اين دخترك به چه بيمارى مبتلا بوده كه بدنش كبود است ؟
حضرت زينب (س ) در پاسخ فرمود: اى زن ! او بيمار نبود؛ و اين كبوديها آثار تازيانه ها و ضربه هاى دشمنان است .
آری سخنرانی های افشاگرانه ی امام سجاد (ع ) و نیز حضرت زينب کبری (س ) و رحلت مظلومانه حضرت رقيه (علیها سلام) ، موثر واقع شد . اسرا از خرابه شام آزاد شدند. امام سجاد علیه السلام و زنان و كودكان این کاروان به سوی دشت کربلا در حرکتند تا پس از زیارت شهدا و اقامه عزا به مدينه بازگردند که پيام عاشورا در شهر پيامبر (ص ) به مردم ابلاغ شود.
ولى زينب (س ) چگونه از خرابه دل برکند؟ جرا که نو گلى از بوستان حسين (ع ) در اين خرابه آرميده است . شام ، بوى حسين و رقيه مى دهد. آخر رقيه ، نازدانه پدر، به زينب سپرده شده بود . زينب ، بى رقيه ، چگونه به كربلا و مدينه وارد شود؟
زمان حركت فرا رسيده است - زينب رسالت بزرگترى بر دوش دارد - پس گزیری جز رفتن نيست – كاروان به راه افتاد حضرت زينب (س ) و زنان اهل بيت ، سوار بر محمل های سياه پوش شده اند. اهل شام خجالت زده و گریان کاروان بلا را بدرقه می کنند.
غم سراسر شام را فراگرفته است . گريه ها بلند مى باشد. در ميان آن سر و صدا، زينب سر از محمل بيرون آورد، و با كلمات بسيار جانسوز، فرمود: « اى اهل شام ! ما از ميان شما مى رويم . ولى يك دختر خردسال را در ميان شما گذاشتيم . او در اين شهر غريب است . كنار قبر او برويد. او را فراموش نكنيد. گه گاهى آبى بر مزارش بپاشيد و چراغى روشن كنيد ».