به گزارش نما به نقل از مشرق فرزند فرمانده فاطمیون، شهید «سید احمد سادات» ما را به انتهای شهرک صنعتی اشتهارد و به اتاقی سه در چهار برد که مادر شهید سید جعفر امیری (جانشین فرماندهی تیپ امام علی (علیه السلام) از لشکر فاطمیون) و از همرزمان حاج قاسم سلیمانی به همراه همسرش (آقای سید امین امیری و عموی شهید امیری) و یکی از دخترانش در آن زندگی میکنند.
سالها پیش وقتی پدر شهید به رحمت خدا رفت، برادرش که نمیتوانست ببیند زنبرادرش زیر فشار زندگی کمر خم کرده؛ تصمیم گرفت همسر برادرش را به عقد خود درآورد. تعدادی از زنهای فامیل را به خواستگاری فرستاد و وصلتشان سر گرفت. مادر شهید و عموی شهید، همراه با یکی از خواهران شهید، زیر سقفی که در آن زندگی میکنند، در ظهرِ گرمِ ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ میزبان ما شدند تا چند ساعتی درباره زندگی و سرگذشتشان با هم گفتگو کنیم.
مادر شهید: من هم یک چند روزی آنجا ماندم و گریه و ناله میکردم. از بس گریه می کردم یک شب خواب دیدم سید جعفر می گوید: مادر! نگاه کن من همه جایم سالم است. یک کیف سفید دستش است می گوید من همه جایم سالم است، می گوید تو رو خدا گریه نکن، من هر وقتی که از سوریه آمدم قول می دهم خانه تو بیایم، اصلا گریه نکن. دوباره ناراحتی و ناراحتی؛ یک شب دیگر دوباره خواب دیدم زنش سرش لوج است، بچه ها را ناراحت می شود، فحش می دهد، وسایل ها را بیرون انداخته، خود سید جعفر بالای بالکن خوابیده، یک دانه پتوی خوشگل رویش انداخته، گفتم سید جعفر چرا خانه را خانمت به هم ریخته؟ می گوید خانه تکانی داریم مادر، تو رو خدا خانه مان دیگه نیا مادرم، زنم ازت خوشش نمی آید، یک وقتی زنم بر می گردد [به تو]، زنم برگردد بهت من هم ناراحت می شوم، تو رو خدا، هر وقت من از سوریه آمدم خستگیم در رفت خانه تان می آیم.
**: این را در خواب دیدید؟
مادر شهید: بله. دیگر گریه نکردم.
**: همسر آقا سید جعفر چطور بود؟
مادر شهید: همسر سید جعفر کم سن و سال بود که که با پسرم آشنا شد. ۱۶ سالش بود. با هم دوست شده بودند. همسر سید جعفر خیلی اهل رفت و آمد نبود. یک موقع هایی که من به قم می رفتم، سید جعفر اتفاقی زنگ می زد و می گفت مادر کجایی؟ می گفتم قم هستم؛ می آمد خانه خواهرش که قم بود، می نشستیم و صحبت می کردیم. بعد می آمد خانه اینها یک شبی، یا ناهاری، ظهر من را به زور می برد خانهشان.
**: میرفتید خانهشان که بچههای آقا سید جعفر را ببینید؟
مادر شهید: بله، البته کم می رفتیم. این پسرش کوچک بود که رفتیم؛ یک فیلم ترسناک توی گوشی پسرم سید محمد بود؛ سید محسن (پسر سید جعفر) برگشت گفت که مامان اینها را دیگه خانهمان راه ندهیم، فیلم توی گوشیش ما را می ترساند. (با خنده)
عموی شهید: این حرفها را منتشر میکنند؛ عروست اگر شنید اگر دوباره تو را راه دارد؟! [میخندند] ازش تعریف کن، این حرف ها را نگو.
مادر شهید: من حقیقت را میگویم... اینطور شد که خبر شهادتش را در خیابان شنیدم.
**: خانم آقا سید جعفر با بچههایش خانه مستقل دارند؟
مادر شهید: مستاجر هستند.
**: منظورم این است که با پدر و مادرش زندگی می کند یا تنها؟
مادر شهید: تنهاست، خانه رهن کرده و با بچهها زندگی می کند. قرار بود تعطیلیها بیایند به اشتهارد. الان می گوید خاله! کروناست، هوا گرم است...
**: قرار بود بیایند دیدن شما؟
مادر شهید: بله، می آید. بعد که سید جعفر شهید شد خیلی با ما مهربانتر شد. همیشه سید جعفر یک موقعی که از سوریه هم میآمد بیخبر می آمد اشتهارد. گوشیش زنگ می خورد و اسم زنش روی گوشیاش نوشته بود، می گفتم چرا برنمی داری؟ می گفت فردا می روم قم. یک شب هم خانه ما میخوابید و بعد می رفت.
بچه ها آقا سید را خیلی دوست دارند. این محبتش خیلی است با بچهها.
عموی شهید: باور کنید که اینها خانه آنها راه پیدا کردند و با هم دوست شدند، همه به واسطه من است. یعنی روز اولی که من زنگ زدم به عروسش که خانه شما میآییم، گفت در باز است. رویش هم به روی ما باز بود.
مادر شهید: ما اگر می رفتیم خانه سید جعفر زنگ می زدیم، می گفت خانه نیستیم. یک مواقعی بی هوا می رفتیم زنگ می زدیم در را باز می کرد، اما تلفن که زنگ می زدیم می گفت خانه نیستیم، با وجود اینکه خانه بود. اینطوری بودیم با هم.
عموی شهید: حاج خانم یک داماد دیگر دارد که آخوند است.
مادر شهید: مادرم در قم نگهبان ساختمان منزل آیت الله سید حکیم بود که در عراق زندگی میکردند. تابستانها از عراق می آمدند خانه شان در قم. مادرم یک نفر را راه نمی داد به خانهاش؛اما آقاسید را راه داد. ما دستمان نمک ندارد. (با خنده)
عموی شهید: روز اولی که ما رفتیم در خانه شان، سرم را در بغلش گرفت، بوس کرد و گفت بروید داخل.
مادر شهید: به من هم یک حرف نامربوط زد. (با خنده)
عموی شهید: هم این می خندید هم آن یکی باجناقم. علوی را راه نمی داد؛ علوی را می شناسی ؟ آخوند محترمی است.
مادر شهید: من گفتم مادرم زبان تلخی دارد و تو را راه نمی دهد.
**: خانهشان در کجای قم بود؟
مادر شهید: گلستان، نزدیک بلوار امین می شود.
عموی شهید: همه اینها را من با هم آشتی دادم.
مادر شهید: با صفا بودن آقاسید به درد خودش می خورد، ما را آورده برّ و بیابان انداخته، نه مغازهای، نه امکاناتی... (با خنده)
عموی شهید: اینجا بهترین جاست!
**: اگر می رفتید توی کاخ، اما آقا سید آدم باصفایی نبود، به درد نمی خورد...
مادر شهید: همان کاخ خوب است؛ کاخ را نگاه می کردیم. (با خنده) نه، سید خیلی معرفت دارد، خیلی اخلاقش خوب است، من خودم بدم.
عموی شهید: نه، حاج خانم طلاست، طلای ۲۴، فقط سوریه طلای ۲۴ پیدا میشود، هیچ جا پیدا نمی شود
**: وقتی دو همسر شما به رحمت خدا رفتند، چه شد که دوباره ازدواج کردید؟
مادر شهید: این آقا سید نگذاشت؛ این من را مجبور کرد، شب هم زنگ میزد روز هم زنگ میزد. من کارگر داشتم؛ ده تا زن افغان گرفتم و گذاشتم سر مزرعه پنبه، این مدام زنگ می زد. روز اول گفتم کی هستی، شماره اش که ذخیره نبود، زن داداشش موضوع را به من گفته بود. گفتم زنگ نزن، هر کسی هستی، هر جا هستی. من فکر می کردم صاحب زمین است در اشتهاردی. بعد دوباره فردا زنگ زد. یک زنی بود خیلی شیطان بود؛ می آمد گوشش را به گوشی می چسباند و می گفت کیه سید خانم صحبت می کنی؟ می گفتم مگر تو فضولی دختر! برو کنار بینم. دوباره فردایش این زنگ میزد، گفتم حاج آقا! لطفا هر جا هستی زنگ نزن. گفت بد و بیراه نگو. من می خواهم تو را بگیرم. گفتم تو اشتباه می کنی من را بگیری. گفت نه، بیا اینجا مغازه زن داداشم، بیا همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. زن داداشش خیلی شیطنت میکرد. (با خنده)
**: منظورتان از شیطنت، با انرژی بودن است.
مادر شهید: در کارهایم دخالت می کرد؛ می گفت سرِ کار نرو.
**: مگر واسطه ازدواج شما نبود؟
مادر شهید: بله، اما دلم نبود شوهر کنم، دیگر همانجا می گشتم. الان در قفس افتادم. پرنده همیشه توی قفس باشد، کجا می رود؟
عموی شهید: تا تکان بخوری در قفس هم باز می شود و می روی یک جایی یک کاخی زندگی می کنی که از بالا پایین را می بینی. (باخنده)
**: باید بنشینید و کاخ را ببینید!
عموی شهید: خانه هم داریم ما، خانه را رهن دادیم قبلا، الان نمی شود مستاجر را جواب کرد؛ بگوییم هم خالی نمی کند.
**: باید پولش را جور کنید؟
عموی شهید: بله اما باز هم خالی نمی کند، چون وقت دارد، یک سال دیگر وقت دارد.
**: یعنی موقت اینجا می نشینید؟
عموی شهید: بله.
**: خانهتان در خود اشتهارد است؟
مادر شهید: بله، ما اینجا غریبی می کنیم.
عموی شهید: عادت می کنی، همچین بشود که من وقتی به تو بگویم بیا برویم اشتهارد، نیآیی.
**: اینجا آب و هوای خوبی دارد...
مادر شهید: شبها خیلی سرد می شود...
عموی شهید: اینجا بهترین جاست، خلوت، بی سرو صدا، غیبت نیست، تهمت نیست، کرونا نیست. ۵۰ تا کفتر اینجاست؛ سه چهارتا مرغ خودش دارد؛ بوقلمون دارد
مادر شهید: می ترسم سید به این سن کفترباز نشود. کفتربازی یاد نگیرد! (با خنده)
عموی شهید: دو تا کبک داریم، یکی از آن طرف می خواند، یکی از این طرف. همچین جایی کجا پیدا می شود؟!
**: بهشت است پس. بعد از شهادت آقا سید جعفر، برای گرفتن شناسنامه هم اقدام کردید؟
مادر شهید: بله ، سه بار آقای طالبی پور اقدام کرده است.
عموی شهید: شناسنامههایشان در وزارت کشور است.
**: یعنی الان صادر شده؟
عموی شهید: صادر شده در وزارت کشور است، انشالله فردا پس فردا میآید، کرونا جلویش را گرفته.
مادر شهید: چند ماه تاخیر شده.
**: فقط برای شما؟
مادر شهید: سید محمد هم زیر سن است و برای او هم میآید.
عموی شهید: ان شا الله می دهند؛ دو تا شناسنامه برایشان زدهاند، یکی خودش یکی پسرش.
**: خانم سید جعفر چطور؟
مادر شهید: خانم سید جعفر هم نگرفته، از بچه ها تست خون گرفتهاند. یک وقت هایی زنگ می زند و حالم را میپرسد.بنیاد به آنها یک خانه داده، من فکر کردم زیرزمین بوده؛ پسره گفت اینجا جایشان خوب نیست.
**: آقا سید جعفر چطور در قم ازدواج کرد؟
مادر شهید: پیش مادربزرگش بود.
**: گفتید خودش همسرش را پیدا کرد؟
مادر شهید: بله، مادرم که من را به بابای اینها داد، بچه ها کوچک بودند، مثلا ۸ سال ۹ سال، ۱۲ سال ۱۴ سال، اینطوری بودند بچهها. با حقوق خیریه زندگی می کرد و بچهها را اداره میکرد. قم از طرف کمیته امداد، خیریه داده بودند. طرف فلکه پلیس؛ مادرم آنجا زندگی می کرد.
**: خانه را هم از طرف خیریه داده بودند که ایشان نشسته بود؟
مادر شهید: بله، بچهها که بزرگ شدند، زن و دختر که زیاد بود، بچهها هم بازیگوش بودند، مادرم را بیرون کردند!
خواهر شهید: یک مجتمع است، مال زنهای بیسرپرست که پسرهایش وقتی بزرگ می شوند باید از آنجا بروند.
**: بعد حاج خانم آمدند در منزل آقای حکیم مستقر شدند؟
مادر شهید: منزل آقای حکیم که آمد، بچه ها رفتند. آقای حکیم بچهها را راه نداد. مادرم را راه داد. دیگر هیچ کدام را راه نداد.
**: پس در این فاصله بچهها چه شدند؟
مادر شهید: بچهها زن گرفتند و رفتند.
**: از بین خیریه تا موقعی که زن بگیرند چطور؟
مادر شهید: یک خانه اجاره کردند، بعد یکی یکی ازدواج کردند. مادرم هم تنها ماند.
**: شما می رفتید به آنها سر می زدید؟
مادر شهید: ما خیلی کم یک وقتهای که می رفتیم حرم بی بی (حضرت معصومه) زیارت، زنگ میزدیم، یا می آمد خانه اینها، یا می رفتیم در حیاط خانه آقای حکیم و صحبت می کردیم. داخل نمی گذاشت؛ می گفت آقا ناراحت می شود؛ راضی نیست. به خاطر اینکه راضی نیست ما هم نمی رفتیم داخل.
**: این خانه همین آیتالله حکیمی است که در نجف شهید شدند؟
عموی شهید: مال بچههایش است.
مادر شهید: خودش را ترور کردند خیرندیدهها. این مال بچههایش است. سه طبقه خانه همانجا دارد؛ مال خودش است.
**: هنوز هم حاج خانم آنجاست؟
مادر شهید: حاج خانم رفت دیگر، اول ماه صفر ول کرد و رفت. اول ماه صفر به رحمت خدا رفت. اول ماه صفر هر سال ساکش را می بست و می رفت کربلا، پارسال هم دیگه ساکش را بست و رفت... (به رحمت خدا رفت) یک مقدار ناراحتی ریه داشت، بچه ها بردندنش بیمارستان؛ من خودم تا رسیدم تمام شد.
**: درگیر کرونا شد؟
مادر شهید: نه، ریهاش خراب بود. عکس و اینها گرفتند، خواهرم برد در بیمارستان بستری کرد، هر چه زنگ زدم گفتم بیایم، گفت نیا؛ کروناست،. آن لحظهای که تمام کرد، همین پسرم سید اسماعیل که می گویم خبر بد می دهد، همان بهم گفت.
یک روز زنگ زد؛ ساعت چهار بود؛ کارت عابربانکم بسته شده بود، از کرج برگشتم تهران دیدم سید تماس گرفته. گفتم خدایا این اسماعیل است چی می گوید باز. ناهار را قبل از ساعت ۴ آماده کردم تا این حاج آقا بخورد. باز زنگ زد. گفتم کجایی؟ چه کار داشتی؟ گفت کجایی مادر؟ گفتم من اشتهاردم. گفت مادرت مُرد! همینطوری گفت به خدا. گفت مادرت مُرد!
هر وقت او زنگ می زند من قلبم باید کنده شود، می گویم کاش او زنگ نزند. بعد دیگر آقاسید آژانس را زنگ زد؛ نه نمازی نه ناهاری، رفتیم قم. در بیمارستان هم رفتیم، چشمت روز بد نبیند، نگذاشتند. شوهر آبجیام آخوند بود؛ آمد گفت دخترش است و ال و بل است، گفت ما که کرونا داریم، او هم که تمام کرده دیگه می خواهد از دخترش کرونا بگیرد؟ نمی گذاشتند کسی ملاقات کند. خیلی وضعیت خراب بود.
**: حاج خانوم دیگه آن موقع به رحمت خدا رفته بود؟
مادر شهید: نمی دانم، اکسیژن زده بودند. دستگاههایی هم سر قلبش گذاشته بودند. من که فکر نمی کنم نفس داشت، چون پاهایش کبود شده بود. بابای اینها که به رحمت خدا رفته بود پیشم بود، دیده بودم پاهایش کبود شده بود. هر کار کردم گفتم پاهای مادرم کبود شده، دست هایش زخم شده، سِرُم زدند. گفت نه، تو دیوانهای. اینطوری خواباند. یک دفعه گفتم ننه ننه! ما از کرج آمدیم با زینب. چشمهایش را باز کرد و ما را دید. من گریه می کردم. پرستارها من را بیرون کردند. آن شب دیگه در خانه دخترم خوابم نبرد. صبح زود از اذان جلوتر زنگ زدم به آقای علوی (شوهر خواهرم) گفتم آقای علوی! مادرم چطور است؟ گفت مادرت خوب شده، فردا بیا ملاقاتش چرا ناراحتی می کنی آبجی؟
ساعت ۸ شد یک مقدار ناراحتی کردیم، بلند شدیم صبحانه را خوردیم و رفتیم خانه داداشم دو کوچه پایینتر. دیدم زنداداشم در آشپزخانه است، آبجیام گریه می کند؛ پرسیدم چرا گریه می کنی پس؟ گفت مادرت مُرد. دیگر نفهمیدم. باز هم حالم بد شد. آمدیم اینقدر التماس کردیم پشت سردخانه. همان سردخانهای که سید جعفر بود، مادرم را هم گذاشته بودند. گفتند نه، نمی شود. فقط داداشم دو تکه کفن را برد و گفت این را بدهید. در وصیتنامهاش نوشته بود گوسفند جلوی تابوتش بکشیم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...