به گزارش نما،در ادبیات فقهی حوزه اقتصاد، مفهومی مهمی به نام «کَنز» وجود دارد. جدای از تفاوتهایی جزیی در تعاریف مختلف این واژه، کَنز کردن به مفهوم جمع کردن، انباشتن و راکد و بلااستفاده گذاشتن مال یا هر چیز باارزش است.
این واژه، دقیقاً همان اسمی است که میتوان بر خروجی روندهای تولید آثار داستانی در سیما گذاشت. به این مفهوم که سرمایههای هنری نویسندگان، کارگردانان و بازیگران و عوامل تولیدی به واسطهی روندهای مستعمل، کهنه، به روز نشده و سرمایه سوز دچار انباشت و رکود شده و خروجی آن، ملالت و کسالت حاکم بر بخش عمده مجموعههای تلویزیونی است. تازهترین نمود و مصداق «کنز» در سیما، سریال «افرا» است که از شبکه 1 سیما در حال پخش است.
یک کارگردان کاربلد و استانداردساز، که قبلاً توان فنی خود را در سریالی چون «آقازاده» نشان داده، در سیستم رکود و رخوت زده تولید سیما، اثری تولید میکند که تنها کارکرد آن پر کردن آنتن، به کشدارترین و عذاب آورترین ریتم ممکن است. یا مثلاً مهدی سلطانی، از چهرههای فرهیخته و باسواد بازیگری تئاتر، سینما و تلویزیون، که قطعاً سطح توانایی و قابلیتهای او بسیار فراتر از این است و مثلاً در نقش «جمیل» در سریال «دیوار» شمّه ای از آن را دیدیم، در این سیستم فرسوده و خسته، برای «n» امین بار همان نقش مکرّر را بازی میکند: انسانی زمخت، بی اعصاب، متفرعن، خشک و خشن، با همان ادبیات حق به جانب و طعنه زن، حتی با همان نحوه راه رفتن «یک کَتی»، حتی با همان نحوه ادای کلمات و شیوه یکوَری نگاه و...
فقط در سه قسمت نخست سریال، شخصیت «پیمان»(محمد صادقی) توسط سه نفر (مسعود، وحید، حاج محمود) سیلی میخورد و حتی توسط مسعود لگدمال میشود، شخصیت و غرور جوانی او له میگردد، اما او به دستی که به او سیلی می زند، بوسه می زند، چون «عاشق» است! این نوع مازوخیسم، این «بی شخصیتی» مفرط که به اسم «عشق» بر جوانان تحمیل میکنیم، چه معنایی دارد؟ اصولاً این مفهوم بیمارگونه از «عشق» که بهای آن لگدمال شدن هویت و شکستن و گردن کج کردن جلوی دیگران است، از کجا ریشه میگیرد و قرار است چه چیز را به مخاطب جوان خود القاء کند؟
باز هم برای صدهزارمین بار، «عشق» دختر و پسری از دو طبقه اقتصادی، همان مثلاً دیوانه بازیهای عشقولانه! پسر (با وجود این که از چپ و راست تحقیر نثارش میشود)؛ پدر پولدار و نخراشیده دختر که گویی نه از ایران 1400، که مستقیم از «گنج قارون» 5 دهه پیش آمده و جلوی وصال دو کبوتر عاشق را میگیرد و پسر که میخواهد خود را به او اثبات کند؛ اشک و آههای سوزناک و رمانتیک دختر که با صدایی لرزان میگوید:" من و تو به در هم نمیخوریم...برو دنبال زندگیت" و پسرک که با همان لحن راج کاپوری آشنا جواب میدهد "کجا برم؟ زندگی من تویی"؛ این شباهنگام جلوی پنجره معشوق کرکری عشقی خواندن و معرکه رمانتیک گرفتن (که فقط یک گیتار و نواختن آکورد موسیقی فیلم «لاو استوری» را کم دارد)؛ چه چه آوازه خوان روی تصاویر هزاران بار دیده شده شبگردی جوانک عاشقِ موتورسوارِ اشک ریز.... واقعاً بس نیست؟
مورد دیگر اما، مشکل خاص «افرا» نیست، بلکه افرا هم یکی از نمودها و مصادیق این معضل است و آن «گیلان زدگی» است. در این که استان گیلان، نگین سبز شمال کشور، با فرهنگ و تاریخی غنی و درخشان، یک لوکیشن زیبا و مطلوب برای تولید اثر سینمایی یا تلویزیونی است، هیچ تردیدی وجود ندارد. اما ما به طور خاص در سه چهارسال اخیر شاهد یک نوع افراط در مجموعه سازی در لوکیشن استان گیلان بودهایم. گویی جغرافیای پهناور و چهارفصل ایران، این لحاف چهل تکه از تنوع قومی و طبیعی و مواریث تاریخی و فرهنگی غنی و متنوع، خالی از داستان و روایت است و در زاویه دید سیاستگذاران وتصمیم گیران سیما، رویدادها صرفاً با پس زمینه سرسبز و چشم نواز گیلان، سرشت دراماتیک پیدا میکنند! یا شاید (بنا به دلایلی)، سریال سازی در گیلان اصطلاحاً «راه دست» است و طبق اصطلاحات فنی تولید در سیما، دران زودتر میشود کار را «جمع» کرد!
به هر حال، ترکیبی کارت پستالی از تصاویر سبزه و درخت و جنگل و مه و باران، با حرکت اسلوموشن و رمانتیک شخصیتها در این پس زمینه با همراهی آوازهای سوزناک فولکلور گیلکی، خوراک سکانسهای «نماهنگ» وار است که «دقایقی» کشدار و پربار بر زمان فیلم میافزایند.
خوشمزه اما آن جاست که «مسعود» و «مائده» و «مهتاب» در یک خانه و زیر دست حاج محمود بزرگ شدهاند و حاج محمود هم از قدیمیهای ذینفوذ شهر است، اما مسعود و مادرش لهجه گیلکی دارند، اما محمود و مائده و مهتاب اندک لهجهای هم ندارند و «تهرونی» حرف میزنند!
آیا «افرا» بازنمود سال 1400 و مناسبات و روابط اجتماعی این روز و روزگار است؟ حاج محمود (مهدی سلطانی) خطاب به عروسش «مهتاب»(مینا وحید) در بیمارستان میگوید اگر پیمان به خواستگاری دخترش «مائده»(سارا باقری) بیاید، اسمش روی دختر می افتد! این افتادن «اسم» پسر روی دختر با یک مراسم خواستگاری، آیا به مناسبات عرفهای رایج این زمانه، در شهرهای ایران، بازمی گردد یا مربوط به سنتهای قدیمی دست کم چند دهه پیشتر در جوامع کوچکتری چون روستاها و عشایر است؟
در طول روز، در شهرهای بزرگ و کوچک و حتی روستاهای ما، هزاران پسر به خواستگاری هزاران دختر میروند و بخشی از این خواستگاریها به ازدواج ختم میشود و بعضی نمیشود. این «اسم» خواستگار روی دختر افتادن واقعاً چه صیغهای است و حقیقتاً چه ارتباطی به زیست امروز جامعه ایرانی دارد؟
در سالهای 86 و 87 سریالی ترکیهای به نام «کلید اسرار» در ژانر پندآموز از سیما پخش میشد، که به واسطه داستانها سرراست و بدون پیچیدگی، پیامهای گل درشت اخلاقی و مستقیم گویی بیش از حد و محتوای بسیار اغراق آمیز آن، بیش از آن که پندآموز باشد، «مفرّح» بود! در این سریال، زیرآب مؤلفهای به نام حساب احتمالات از اساس خورده بود، و گذر پوست در چشم به هم زدنی به دباغ خانه میافتاد و آدمها به طرفه العینی، به مستقیمترین و سرراستترین شکل تاوان کارهای بدشان را پس میدادند.
به بیان دیگر، «مکافات عمل» نه در چرخه طبیعی و طبق قواعد و قوانین ناسوتی، که با چرخش قلم جادویی نویسنده محقق میشد و رویدادهایی با پایینترین ضریب احتمال، همه با هم رخ میدادند تا آدم بدجنس تاوان پس بدهد.
حالا حکایت سریال «افرا» است. دقیقاً همان لحظه که مائده ترک موتور پیمان مینشیند، موتور پیمان خراب میشود؛ دقیقاً همان لحظه مسعود (برادر مائده) از همان مسیر رد میشود و آنها را میبیند؛ دقیقاً پیمان که مغضوب مسعود است، به سراغ شکارزنی میرود و در حوزه استحفاظی مسعود به دام شخص او می افتد؛ دقیقاً پیمان مجروح زیر تیغ جراحی همسر مسعود میرود که در حال جدایی از اوست و اعصاب درستی ندارد...زنده باد فیلم هندی، پاینده باد سریال ترکیهای!
منبع: روزپلاس