به نوشته «تهران امروز»، اول بهمن ماه جاري زني 40ساله به كلانتري پاسداران مراجعه كرده و اعلام كرد همسرش به نام جواد از منزل خارج شده و هيچ خبري از وي نيست. با تشكيل پرونده براي شخص گمشده روز بعد مجددا اين زن به پليس مراجعه كرده و گفت: همسرش به قتل رسيده است. اين زن 40 ساله كه مرجانه نام داشت با ناراحتي گفت: همسرم را خودم كشتهام و جسد او را در صندوق عقب خودرومان گذاشته و آن را در خيابان پاسداران به حال خود رها كردم. با حضور ماموران در محل و باز كردن در صندوق عقب ماشين يادشده جسد خونين مردي حدودا 50 ساله در آن پيدا شد.
پاسخهاي سربالاي شوهر
مرجانه پس از انتقال به اداره آگاهي با اشاره به اختلافات خود با همسرش گفت: شوهرم درخواستهاي طلاق مرا جدي نميگرفت. او بيشتر وقت خود را با افراد غريبه و ناشناس صرف ميكرد و همين باعث به وجود آمدن مشكلات شديد بين من و او شد. سر همين موضوع من دچار افسردگي و ناراحتي روحي شديد شدم. شوهرم هميشه در مقابل پرسشهاي من با اين افراد ناشناس جواب سر بالا ميداد و حتي منكر داشتن چنين روابطي ميشد. اين روند ادامه داشت تا اينكه من كه ديگر ادامه زندگي با اين فرد را ممكن نميدانستم از او خواستم مرا طلاق دهد اما او موافقت نميكرد.ساعت 6 و نيم روز يكم بهمن ماه متوجه شدم وي از خواب بيدار شده است و براي همين پيش وي رفتم و دوباره از او خواستم طلاقم دهد.اما بدون توجه به حرف من به سمت پنجره اتاق رفت و به تماشاي برفي كه ميباريد پرداخت و بعد هم دوباره به اتاق خواب رفت.
تهديدي كه جدي گرفته نشد
اين بار من در اتاق را باز كرده و بار ديگر از او خواستم به طلاق دادن من رضايت دهد و با تهديد به او گفتم يا مرا طلاق بده يا تو را ميكشم. شوهرم اين تهديد مرا جدي نگرفت و لبخندي زد و گفت هركاري خواستي بكن. من هم كه ديگر جانم به لبم رسيده بود به سمت آشپزخانه رفته و كاردي را برداشته و آن را زير پتوي نازكي كه دور خود پيچيده بودم مخفي كردم و دوباره به سمت اتاق آمدم. همسرم روي تخت دراز كشيده بود در حالي كه مردد بودم كه تهديدم را عملي كنم يا خير، چاقو را بين دو دستم گرفته و پشت سر همسرم نشسته و با چاقو ضربهاي به گردن وي زدم. شوهرم كه گيج و غافلگير شده بود از روي تخت بلند شده و روي همان تخت چند ثانيهاي تاب خورد و خرخركنان روي زمين افتاد و در كمتر از يك دقيقه جان داد. فكر ميكردم دارم فيلم ميبينم نميدانستم چه كاركردهام. ملحفه تخت پر از خون شده بود و دختر جوانم هم در اتاق ديگر خوابيده بود. تنها كاري كه توانستم بكنم اين بود كه دور او را ملحفه و پتو پيچيده و شروع به پاك كردن خونهاي اطراف بكنم تا دخترم از اين قضيه با خبر نشود.
موضوع را به دخترم گفتم
مرجانه ادامه داد: بعد از اينكه لكههاي خون را پاك كردم جسد همسرم را داخل چمدان چرخدار بزرگي گذاشته و آن را به سمت در بردم بعد هم لباسهاي خود را عوض كرده و با آسانسور چمدان را به سمت پاركينگ بردم و جسد را از داخل چمدان بيرون آورده و آن را داخل صندلي عقب ماشين گذاشته و به سمت ميدان هروي حركت كردم. داخل يك كوچه بن بست متوقف شده و چاقويي را كه در گردن جواد گير كرده بود بيرون آورده و ماشين را قفل كرده و آنجا را ترك كردم. اما يك روز بيشتر نتوانستم با اين ماجرا كنار بيايم و موضوع را به دخترم گفته و تصميم گرفتم خود را به پليس معرفي كنم. ماموران در ادامه به سراغ دختر مقتول و متهم رفته و وي را كه از اين جنايت مادرش در حيرت بود مورد سوال و جواب قرار دادند.
اين دختر 25 ساله به ماموران گفت: از وقتي يادم ميآيد پدر و مادرم دچار اختلاف بودند.پدرم به مواد مخدر معتاد بود ولي حدود 6 سال قبل سرانجام اعتيادش را ترك كرده اما همچنان با افراد غريبه رفت و آمد داشت. با اينكه ما از نظر مالي با هم مشكلي نداشتيم، مادرم از زمستان پارسال به پدرم و به روابط تلفني او به شدت مشكوك شده بود. سرانجام اين اختلافات آنقدر بالا گرفت تا اينكه پدرم خانه را ترك كرده و يك ماهي را در منزل يكي از بستگانمان سپري كرد. مادرم كه دچار افسردگي شديد شده بود چندين بار سر اين موضوع به روانپزشكان مراجعه كرده اما بهرغم توصيه پزشكان به بستري شدنش با اين عنوان كه طاقت دوري فرزندانم را ندارم از بستري شدن خودداري ميكرد.
در نهايت...
بعد از اينكه با پادرمياني بزرگترها پدرم دوباره به خانه برگشت و تمامي ارتباطات خود را با افراد غريبه قطع كرد و همين باعث شد مادرم كمي آرام بگيرد. ولي پس از گذشتن مدتي كوتاه مادرم متوجه شد پدرم به او دروغ ميگويد اما با وي ديگر جلوي من دعوا نميكرد. تا اينكه روز بعد از حادثه وقتي وارد اتاق خواب پدر و مادرم شدم چند لكه خون روي تخت ديدم. وقتي موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم و از ارتباط بين اين لكههاي خون و غيبت ناگهاني پدرم سوال كردم وي با گريه به قتل پدرم اقرار كرد و از من خواست او را به كلانتري برسانم تا به اين قتل اقرار كند.
اين دختر كه برادر كوچكتري هم دارد كه در خدمت سربازي به سر ميبرد ادامه داد هنوز باور نميكند مادرش پدرش را كشته است و فكر ميكند در حال ديدن يك كابوس است.