۳ شاگرد؛ از پشت نیمكت تا صندلی وزارت

? شاگرد؛ از پشت نيمکت تا صندلي وزارت

هفته گذشته در حالی كه كلاس‌های حضوری مدارس تهران به علت آلودگی هوا تعطیل بود، صدای همهمه و شادی از دبیرستان «دكتر نصیری» منطقه ۱۰ به گوش می‌رسید.

به گزارش نما ، جهت صدا ما را به کلاسی در انتهای راهروی طبقه همکف مدرسه رساند؛ جایی که پیرمردهای ۷۰ تا ۸۰ ساله با ذوق و شوق پشت نیمکت‌های نونوار مدرسه قدیمی‌شان که به تازگی بازسازی شده، نشسته‌اند و با آب و تاب خاطرات دوره درس و مدرسه را مرور می‌کنند. در میان صورت‌های تکیده و خندان شاگردان دهه ۴۰، چهره آشنای «علی‌اصغر فانی» و «مرتضی حاجی» ۲ تن از وزیران آموزش و پرورش به چشم می‌خورد و جای خالی «محمدعلی رجایی» یکی دیگر از فارغ‌التحصیلان این دبیرستان که او هم روزگاری سکاندار وزارت آموزش و پرورش بود حس می‌شود.   

گر چه گرد روزگار بر سر و رویشان نشسته، اما همین که پشت نیمکت می‌نشینند، بازیگوشی‌شان گل می‌کند و مثل پسربچه‌های دبستانی با خنده و شوخی سر به سر هم می‌گذارند. ‌گویی بازیگوشی ویژگی جدانشدنی این نیمکت‌هاست و ربطی به سن و سال و مقام و منصب ندارد. همگی گرم خوش‌وبش هستند که در چوبی کلاس باز می‌شود و شاگردان طبق عادت سال‌های دبستان در سکوت چشم به در می‌دوزند. همین که معلم قدیمی‌شان وارد می‌شود به پیشوازش می‌روند، به نوبت او را در آغوش می‌کشند و دورش حلقه می‌زنند. «محمود حسن‌زاده» معلم فیزیک دبیرستان به عادت قدیمی بین شاگردانش چشم می‌گرداند و حضور و غیاب می‌کند و سراغ غایب‌ها را می‌گیرد. غایبان برخی به دلیل کسالت و نگرانی از ویروس کرونا یا به دلیل مشغله‌کاری و دوری راه نیامده‌اند و البته چند نفری هم دست اجل مهلتشان نداده تا خودشان را به این جمع دوستانه برسانند.

۳ شاگرد؛ از پشت نیمکت تا صندلی وزارت



  • فانی خودش اعتراف کرد!

معلم ۸۶ ساله حافظه خوبی دارد؛ خوش صحبت و بذله‌گوست و خیلی زود با بیان خاطره‌ای، سر شوخی را با شاگردان قدیمی باز می‌کند: «یادم است یکبار کلاس شبانه دایر کرده بودم، یک دفعه برق‌ مدرسه رفت، هرچه گشتیم نتوانستیم مشکل را پیدا کنیم و به ناچار کلاس تعطیل شد... بعدها همین فانی وقتی که معاون وزیر شد اعتراف کرد که بازیگوشی کرده و بین ۲ سیم فاز و نول سنجاق زده تا برق قطع شود...» صحبت معلم که به اینجا می‌رسد، صدای خنده شاگردها به هوا می‌رود و برخی به دفاع از همکلاسی‌شان می‌گویند: «نه آقا! کار فانی نبود... ما مطمئنیم کار فانی نبود...» اما پیرمرد حرفش یک کلام است: «فانی خودش اقرار کرد... خودش اعتراف کرد.» صدای خنده‌ها که فروکش می‌کند، پیرمرد صحبت‌هایش را از سر می‌گیرد: «اما از شوخی گذشته فانی و حاجی هر دوتایشان شاگردان خوبی بودند. فانی از یک خانواده مذهبی بود. روزی که از اخبار تلویزیون شنیدم وزیر شده خیلی خوشحال شدم و گفتم این بچه حقش بود.» پیرمرد با ذوق به شاگردانش نگاهی می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «وقتی وزیر بود روز معلم برای قدردانی با دوربین صدا و سیما به خانه‌ام آمد. برنامه زنده بود و از تلویزیون پخش شد.» فانی که چشم از معلم قدیمی برنمی دارد و با لبخند به حرف‌هایش گوش می‌دهد و گاهی با تکان دادن سر تأیید می‌کند، پس از کسب اجازه از استاد خاطره‌ای تعریف می‌کند: «انصافاَ آقای حسن‌زاده یکی از بهترین دبیران ما بودند. ایشان فیزیک مکانیک درس می‌دادند. یادم است یک روز بحث آینه‌های مقعر و محدب را تدریس کردند، جلسه بعد گفتند: بچه‌ها! همه محدب‌ها را مقعر و همه مقعرها را محدب کنید... دوباره صدای خنده جمع به هوا می‌رود. فانی به شوخی ادامه داد: آقا معلم! آن روز حواستان کجا بود؟...»




  • از اول معلوم بود فانی کاره‌ای می‌شود

«رضا قوی فکر» یکی از فارغ‌التحصیلان دبیرستان و همکلاسی علی‌اصغر فانی بوده است. او که سال‌ها در نشریات مختلف از جمله «کیهان» قلم زده و مدیرمسئولی و سردبیری چند نشریه اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی را برعهده داشته خاطرات شیرینی از دوران دانش‌آموزی در مدرسه دکتر نصیری به خاطر دارد. این شاگرد قدیمی هم از علی‌آبادی، معلم ریاضیات به نیکی یاد می‌کند و به خاطرات بچه‌ها این نکته شیرین را اضافه می‌کند: «آقا معلم صبح‌ زود که بدون خوردن ناشتایی سر کلاس حاضر می‌شد، یک تکه نان بربری در جیب داخلی کتش می‌گذاشت که گوشه‌ آن پیدا بود و لابه‌لای درس دادن، کم‌کم به دهان می‌گذاشت.» این پیشکسوت مطبوعات از همکلاسی دوره دبیرستانش به احترام یاد می‌کند و می‌گوید: «فانی از اول هم معلوم بود کاره‌ای می‌شود... پسر خیلی مؤدب و متینی بود و در آن سن و سال که انواع شوخی‌ها بین پسران دبیرستانی رایج بود، هیچ‌وقت شوخی نابجایی از او سر نمی‌زد.»

  •  ملاقات معلم ریاضی یکی از فارغ‌التحصیلان دبیرستان

چراغ اول نوسازی مدرسه را حاجی روشن کرد
«دبیرستان دکتر نصیری جزء مدارس خوشنام تهران است که در فهرست فارغ‌التحصیلانش افراد مشهور و معروف از وزیر، پزشک متخصص، وکیل و صاحب‌منصبان زیاد دیده می‌شود. یکی از ویژگی‌های این مدرسه موفقیت صددرصدی دانش‌آموزان در امتحانات نهایی ششم دبیرستان در رشته‌های ریاضی، طبیعی و ادبی بود که بی‌ تردید این موفقیت به خاطر وجود معلمان دلسوز و مدیر زحمتکش آن بوده است.» اینها را «محمدعلی رئیس دانا» یکی از فارغ‌التحصیلان این مدرسه می‌گوید. او که تلاش‌هایش برای نوسازی مدرسه بی‌تأثیر نبوده و زحمت هماهنگی این دورهمی را برعهده داشته است ادامه می‌دهد: «مدتی پیش با تلاش هیئت امنا، ساختمان قدیمی مدرسه، بازسازی و چند ماه پیش دوباره افتتاح شد. تا امروز شاهد دورهمی شاگردان قدیمی در ساختمان جدید باشیم.» رئیس دانا ادامه می‌دهد: «ناگفته نماند نخستین چراغ گلریزان برای کمک به نوسازی مدرسه را آقای حاجی با پرداخت ۱۰۰ میلیون تومان پول نقد دادند که جا دارد از ایشان تشکر کنیم.» او می‌افزاید: «از آنجا که این مدرسه بزرگ بود و موقعیت خوبی داشت چندین سال آموزش و پرورش منطقه ۱۰ آن را در اختیار گرفت اما در دوره‌ای که آقای حاجی وزیر آموزش و پرورش شدند، ما درخواست دادیم که ساختمان مدرسه از آموزش و پرورش پس گرفته شود. آقای حاجی موافقت کردند و خوشبختانه این مدرسه دوباره فعالیت‌های آموزشی‌اش را از سر گرفت.»

  • در حمام عمومی

بازار خاطره‌گویی گرم است. شاگردان از مدیر مدرسه، مرحوم «قوام‌الدین حبیبی» و تک تک معلمان قدیمی به نیکی یاد می‌کنند و برای «علی‌آبادی» معلم ریاضی‌شان که چند سال پیش به رحمت خدا رفته فاتحه‌ای می‌خوانند. آنها از او به‌عنوان معلمی جدی، دلسوز و زحمتکش که گاهی تخته را با گوشه آستینش پاک می‌کرد و بدون چشمداشت مالی از ساعت ۵ صبح کلاس جبرانی می‌گذاشت تا شاگردانش از دانش‌آموزان مدارس «هدف» و «البرز» جا نمانند، یاد و خاطرات شیرینی از او نقل می‌کنند. علی‌اصغر فانی تعریف می‌کند: «خانه ما و آقای علی‌آبادی در یک کوچه بود. یک روز با داداش بزرگم به حمام عمومی خیابان بریانک رفته بودیم. وارد حمام که شدیم، دیدیم آقای علی‌آبادی خودش را آب کشیده و دارد بیرون می‌رود. چشمش که به من افتاد با اخم و تحکم گفت: تو اینجا چه کار می‌کنی؟... با ترس و لرز گفتم: آقا اجازه! ... آمدیم حمام... م. دوباره برگشت داخل حمام و ما را نشاند روی یکی از سکوها و با آب داغ و کیسه و صابون به جانمان افتاد و وقتی خیالش راحت شد که حسابی تمیز شده‌ایم رفت. وقتی رفتیم پول حمام را بدهیم حمامی گفت آن آقا حساب کرد...» حرف‌هایش که به اینجا می‌رسد می‌گوید: «خدا بیامرز یک معلم واقعی بود؛ معلمی که حتی بیرون از مدرسه هوای شاگردانش را داشت.» صحبتش که به اینجا می‌رسد یاد خاطره دیگری از تعصب معلم قدیمی به شاگردانش می‌افتد: «دوره دانشجویی در چهارراه لشکر منتظر تاکسی ایستاده بودم که یک فولکس رد شد. بعد از چندمتر ایستاد و دنده عقب گرفت. دیدم آقای علی‌آبادی است. با همان اخم همیشگی گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: می‌روم دانشگاه. گفت: سوار شو! تا آمدم بگویم: مزاحم نمی‌شوم، با لحن جدی و خشن گفت: می‌گویم سوار شو... یادش به خیر. با اینکه راه خودش دور شد ولی اول مرا رساند میدان انقلاب و بعد رفت دنبال کارش.»

۳ شاگرد؛ از پشت نیمکت تا صندلی وزارت

  • از مدیر مدرسه ۲ کشیده آبدار خوردم

نوبت به خاطره‌گویی مرتضی حاجی می‌رسد. او که اوایل دهه ۴۰ وارد دبیرستان دکتر نصیری شد از روز ثبت‌نامش این‌طور می‌گوید: «۲۰ روز از مدارس گذشته بود که با مادرم به اینجا آمدیم. اول مرا ثبت‌نام نمی‌کردند و می‌گفتند: دیر آمدی! اما وقتی کارنامه‌ و نمره‌هایم را دیدند موافقت کردند.» حاجی که به گفته معلم‌ها شاگرد درسخوان و کم حرفی بوده خاطره‌ای از کتک خوردنش توسط مدیر مدرسه تعریف می‌کند: «آقای حبیبی مدیر بسیار سختگیری بودند که علاوه بر درس به رفتار و ظاهر بچه‌ها نظارت داشتند. کلاس هشتم بودم. اوایل سال یک روز معلم نداشتیم و بچه‌ها مشغول لطیفه گفتن و مزه‌پرانی بودند ولی من از این کارها خوشم نمی‌آمد. این‌طور مواقع معمولاً برای خودم روی کاغذ جدول کلمات متقاطع طراحی می‌کردم. همان موقع آقای حبیبی عصبانی از شلوغ‌کاری بچه‌ها وارد کلاس شد و وقتی کاغذ را روی میز من دید بدون سؤال و جواب ۲ کشیده در گوشم خواباند و گفت: به جای این کارها درس بخوان! ‌» حرف‌هایش که به اینجا می‌رسد می‌خندد و می‌گوید: «با شناختی که از ایشان داشتم و می‌دانستم هر کار می‌کند به صلاح خودمان است، هیچ‌وقت گلایه‌ای از این کتک خوردن نکردم؛ چون این جدیتش نشان می‌داد که درس و آینده بچه‌ها برایش مهم است.»


  • روزها معلم بودم و شب‌ها درس می‌خواندم

کلاس ساکت است و همه برای شنیدن ادامه خاطرات حاجی سراپا گوش شده‌اند. او که اشتیاق بچه‌ها را می‌بیند ادامه می‌دهد: «من تا کلاس نهم اینجا درس خواندم ولی چون پدر نداشتم باید کمک خرج خانه می‌شدم و کار می‌کردم، به همین دلیل وقتی کلاس نهم تمام شد مادرم را به مدرسه فرستادم تا پرونده‌ام را بگیرد. مادرم وقتی برگشت ناراحت بود. ‌گفت: پرونده را نمی‌دادند و می‌گفتند این، شاگرد خوب ماست... نباید برود... خلاصه از اینجا رفتم و مدتی مشغول کار نقاشی ساختمان شدم. مادرم دلش سوخت و گفت: تو اینجوری نمی‌توانی درس بخوانی. برو پیش آقای حائری و بگو تو را معلم کند. آقای حائری مدیر یک مدرسه ابتدایی در خیابان خوش و از دوستان قدیمی پدرم بود. وقتی درخواست مادرم را به ایشان گفتم از من امتحان ورودی گرفت و پس از قبولی معلم مدرسه شدم. روزها به بچه‌ها درس می‌دادم و شب‌ها از روی خودآموز درس می‌خواندم و گاهی قهوه می‌خوردم که خوابم نبرد.» همکلاسی‌های قدیمی محو صحبت‌های حاجی شده‌اند که او برگ دیگری از خاطراتش را رو می‌کند: ‌ «همان سال‌ها وارد کار سیاسی شده بودم. اعلامیه‌های حضرت امام(ره) را پخش می‌کردم. سال ۱۳۴۵ دستگیر شدم و به زندان افتادم و مجبور شدم امتحانات کلاس دهم را در زندان قصر بدهم. سال ۱۳۴۶ آزاد شدم. بعد از آزادی در دبیرستان صائب مشغول کار شدم. به‌عنوان معلم برای خودم کارت ویزیت چاپ کرده بودم و شاگرد خصوصی هم قبول می‌کردم. یازدهم و دوازهم را شبانه خواندم و دیپلم گرفتم و در کنکور دانشگاه تربیت معلم قبول شدم.»

همشهری آنلاین 

۱۴۰۰/۱۰/۱۲

اخبار مرتبط