به گزارش نمانیوز فاطمه سلطانی طباطبائی، دختر آیت الله سلطانی طباطبایی از علمای قم، همسر سید احمد خمینی، خواهر سید صادق طباطبایی و خواهر زاده امام موسی صدر و آیت الله سید محمد باقر صدر است. در آستانه سالگرد رحلت آحمد آقای خمینی در مورد سلوک و رفتارش با همسر ایشان گفت و گویی انجام دادهایم.
مرضیه فلاح
*خانم دکتر! شما جایی گفته بودید احمد آقا یک فرد کاملاً عاطفی بود
بله؛ احمد از لحاظ شخصیتی یک فرد کاملا عاطفی بود و فکر میکنم از نظر زندگی مشترک و خانوادگی باید الگوی دیگران باشد.
*در زندگی مشترک یا مسائل اداری و مدیریتی؟
آن چیزی که ایشان برای یک زندگی مشترک ترسیم میکرد، شاید در مرحله نخست چندان خوشایند نبودف اما در نهایت بسیار پسندیده بود. ایشان اعتقاد داشت دو نفر که با هم زندگی مشترک را شروع میکنند، نباید یکدیگر را محدود کنند، بلکه باید برای تکامل یکدیگر کار کنند. اینکه بنشینند و تمام جزئیات را برای هم نقل کنند به معنای رفاقت نیست. آن زن و شوهری که میخواهند با هم زندگی کنند باید واقعا با هم رفیق باشند،یکدیگر را درک کنند و به هم اعتماد داشته باشند یکی از ویژگیهای خوب احمد این بود که مرا به تحصیل و درس خواندن بیش از اندازه تشویق میکرد. برای این کار خود هم دلیلی داشت. او همیشه نگران آیندهاش بود و میگفت، چون من نمیدانم زنگیام چگونه خواهد بود، تو باید طوری باشی که بتوانی روی پای خودت بایستی.
*این توصیهها بیشتر جنبه علمی داشت یا اینکه جنبههای دیگر هم مورد نظرشان بود؟
احمد توصیه میکرد من از همه جهات پیشرفت کنم. گفتم که اول به تحصیل و درس خواندن بیش از اندازه تشویق میکرد؛ دوست داشت من روی پای خودم بایستم؛ چه از نظر درآمد مالی، چه کار کردن و چه از لحاظ مسائل اجتماعی. به این جهت مرا وادار میکرد که همه چیز را یاد بگیرم و بتوانم به اصطلاح گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. البته درس خواندن را خیلی دوست داشت و عقیدهاش این بود که کار اساسی در زندگی، درس خواندن و فهم و کسب معرفت است.
• وقتی ایشان به خواستگاری شما آمد طبیعتا میدانستید که با فردی مبارز و کاملا سیاسی ازدواج میکنید و در آینده ممکن است با چالش های فراوانی مواجه شوید. این مساله را در آن ایام چگونه برای خودتان حل کردید؟
بگذارید یک خاطره از همان روزهای اول برای شما نقل کنم که پاسخگوی تمام ابعاد این سئوال شماست. نخستین روزی که حاج احمد آقا به خواستگاری من آمدند، پدرم در باره شخصیت ایشان به من گفتند: تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی نداشته باشد. یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است. او طبیعتاً به پیروی از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد. در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه. امکان هم دارد، هیچ مسالهای پیش نیاید و زندگی آرامی داشته باشی. به هر شکل زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهرهآمیزی بود.
*به خاطر دارید در آن ایام چگونه پیگیر امور مربوط به مبارزه بود و پیگیریهای مبارزاتی ایشان احیاناً موجب رنجش خاطر شما نمیشد؟
در آن ایام احمد در تمام روزهای هفته به درس میرفت و قاعدتا روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود بایستی در خانه و نزد ما میماند. اما معمولا بعد از ظهرهای پنجشنبه به من میگفت، باید به تهران بروم. وقتی از او میپرسیدم برای چه به تهران میروی، مثلا میگفت با دوستانم قرار دارم، یا به یک میهمانی دعوت شدهام. واقعیت این است که در آن هنگام خیلی ناراحت میشدم و به ایشان میگفتم در طول هفته که درس داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیر وقت برنامه داری، پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه میگذاری و به تهران میروی؟ بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها، جنبه مبارزاتی داشته است.
*آیا پیش میامد که ایشان در امور مربوط به مبارزات کارها را بدون مشورت با شما یا دور از چشم شما انجام بدهند؟
یکی، دو سالی از زندگی مشترک من و احمد گذشته بود که احساس کردم ایشان کارهایی انجام میدهد که دوست ندارد من از آنها مطلع باشم. از ایشان پرسیدم و ایشان در نهایت صداقت که باعث متقاعد شدن من هم شد گفتند که اگر من نمیخواهم جزئیات کارهایی را که انجام میدهم به شما بگویم دلایل خاصی دارد که مطرح کردن آنها به مصلحت نیست. زیرا کسانی با من در ارتباط هستند که اگر آنها را بشناسی و از شیوه مبارزات آنها آگاه شوی ممکن است چنانچه گرفتار شوی مجبور باشی آنها را ل بدهی! چنین کاری به خاطر انقلاب و بنا به اصول مخفی کاری به مصلحت نیست. سپس گفت که در مورد جزئیات کارها از من نپرس تا هم خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. بنابر این من هم در آن مقطع سعی میکردم خودم را درگیر نکنم. هر چند بعضی وقت ها هم از کارش سر در میآوردم.
*نقل مکانهای متعدد و مسافرتهای مدام و مستمر احمد آقا شما را خسته نمیکرد؟
چون هدف مشخص بود خیلی به روی خودم نمیآوردم. در این رابطه خاطرهای دارم که شاید قبلا هم نقل کردم و آن این است که احمد گاهی اوقات شوخی میکرد و میگفت: ببین فاطمه جان! هر کسی یک عیبی دارد. من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور میشوم. تو تصور کن همسرت راننده کامیون است که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید. من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم!» در واقع او به خاطر موقعیت های انقلابی ناگزیر بودبه این طرف و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. همانگونه که در ابتدای صحبتها گفتم احمد دارای شخصیتی عاطفی بود و از ناراحتی من، به خاطر دور بودنش از خانه و خانواده، رنج میبرد. بنابر این همه مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل میکرد جالب این بود که او هیچ وقت نگرانیهایش را به من منتقل نمیکرد.
*شما از هر کس دیگری به احمد آقا نزدیکتر بودید. لطفاً بگویید که علاوه بر جنبه مبارزاتی که همواره در کنار امام بودند، چقدر نسبت به حفظ جان امام، که در واقع همان حفظ انقلاب بود، حساسیت نشان میدادند؟
بهتر است با این جمله سئوال شما را جواب بدهم که حفظ جان امام برای احمد آقا از هر کاری مهمتر بود برای نمونه به مساله کشمیری اشاره میکنم همان کسی که عضو سازمان منافقین بود و ساختمان نخست وزیری را منفجر کرد و آقای رجایی و آقای باهنر را به شهادت رساند – یادم میآید که آقای رجایی آمده بود به حضور امام برسد. کشمیری هم تلاش میکرد به بیت وارد شود. تنها کسی که ایستادگی و اصرار کرد بدون بازرسی کیف نباید کسی وارد بیت شود، احمد بود. این مقررات و ضوابطی بود که خود احمد وضع کرده بود و می گفت؛ همه افراد و شخصیتهایی که قرار باشد به حضور امام برسند، باید مورد بازرسی قرار بگیرند. بگذار همه از این قضیه دلخور باشند، حفظ جان امم برای من از هر چیزی بالاتر است. من به ابعاد مختلف قضیه فکر میکنم. من عقیده دارم که نباید ذرهای ناراحتی برای امام پیش بیاید، حالا همه با من بد باشند و حتی بد و بیراه بگویند، اهمیتی ندارد.
*امکان داشت در مواقعی که مورد مشورت امام قرار میگرفت و احیانا نظر ایشان از سوی امام رد میشد، ناراحت شوند؟ در این موارد چه عکس العملی نشان میدادند و کلا موردی از مشورت امام با ایشان راکه خیلی در روند انقلاب اسلامی تاثیر گذاشته باشد، میتوانید بیان کنید؟
من بارها از امام شنیدم که فرمودند: احمد خیلی باهوش و هوشیار است. ضمنا میدیدم که که گاهی حضرت امام با احمد مشورت میکردند. احمد هم نظری میداد که ممکن بود امام آن را نپذیرند. در این موقع احمد حالت مرید و مرادی داشت و نظر امام را کاملاً میپذیرفت و مثل مریدی که ارادهاش در اراده مرادش محو شده باشد، کاملا مطیع نظر امام میشد و میگفت، امام بهتر از ما میفهمند و حتما اشتباه از ماست. اما در پاسخ به قسمت دوم سئوال شما این مطلب به ذهن من میآید که مساله آمدن امام از پاریس به ایران به این شکل بود که یک روز احمد به حضور امام رسید و به ایشان گفت: عقیده من این است که شما به ایران باز گردید. امام پرسیدند: چرا این عقیده را داری؟ احمد گفتک من احساس میکنم دیگر دلیلی ندارد که ما در اینجا باشیم. الان انقلاب به جایی رسیده که نیاز دارد شما به عنوان یک رهبر به میدان مردم برگردید. اگر کشته هم بشوید،مردم راه خود را پیدا کردهاند و آن را ادامه خواهند داد. حضرت امام به تمام حرفهای احمد گوش دادند و گفتند: شما بروید و بادوستانتان در این باره مشورت کنید. احمد رفت و با تمام دوستانی که در پاریس بودند مشورت کردو فردای آن روز خدمت امام رسید و گفت: من با همه رفقا مشورت کردم، همه با رفتن شما به ایران مخالفند ودلایلی هم برای حرفهای شان دارند، یعنی میگویند شرایط انقلاب طوری است که اگر شما به ایران باز گردید و کشته شوید، همه چیز از بین میرود. تنها کسی که با رفتن شما به ایران موافق است منم؛ عقیده دارم شرایط به گونه ای است که هر خطری پیش بیاید ما باید برویم. حضرت امام فکری کردند و گفتند: «میرویم؛ بگویید شرایط رفتن را فراهم کنند. وقتی این دستور امام پخش شد، همه مخالفت کردند. این موضوع خیلی در روند انقلاب اثرگذار بود.
*اگر موضوع را از زاویه دیگر نگاه کنیم چطور؟ یعنی حاج احمد آقا نسبت به موضوعی موافق و نسبت به انجام آن مصر بودند و امام مخالفت میکردند، آن وقت احمد آقا چگونه برخورد میکردند؟
اگر احمد نسبت به قضیه ای صد در صد موافق بودند. اما امام مخالفت میکردند، قضیه تمام بود. اینکه بعدها بنشیند و بگوید اگر کاری را که من گفته بودم انجام میشد بهتر بود، چنین مسالهای هیچ وقت پیش نمیآمد. به طور ساده بگویم که احمد، رسالت خود میدانست در باره هر موضوعی تحقیق و تفحص کند و نتیجه را به امام بگوید، بعدا این امام بودند که یا میپذیرفتند یا رد میکردند. اگر میپذیرفتند که انجام میشد، اگر هم رد میکردند، احمد میگفت، امام بهتر از ما میفهمند و ما باید تابع و مطیع ایشان باشیم. این حالت بسیار زیبایی است که والایی ایشان را نشان میدهد و تا زمانی که کسی در آن شرایط قرار نگیرد، درک نمیکند که چقدر مشکل است انسان ازتمام عقیده اش بگذرد و عقیده طرف مقابل را بپذیرد و بعد هم احساس نکند که حتی اگر عقیده خوبی بود بخواهد آن را مطرح کند. خلاصه آنکه احمد، در رابطه خود با امام «من» نداشت. امثال اینگونه داستانها زیاد است که نظرش را میگفت بدون آنکه بخواهد خودش را مطرح کند.
*آیا به دنبال انتقال این روحیه به شما هم بود؟
البته به طور طبیعی ما هم از رفتارهای ایشان تاثیرمیگرفتیم؛ ولی ایشان همیشه در مورد خدمت به پدر و مادرم به من سفارش میکرد، حتی اگر قرار بود وظایفی را که در قبال خودش داشتم نادیده بگیرم، به من تاکید میکرد که از حقش برای رسیدگی بگیرم، به من تاکید میکرد که از حقش برای رسیدگی به پدر و مادرم میگذرد و همواره میگفت که همانطور که من در خدمت پدرم بودهام، تو باید به پدر و مادرت خدمت کنی او به عناوین مختلف مرا تهییج میکرد که به پدر و مادرم برسم. مثلاً میگفت: «تو فکر نکن فقط از این جنبه میگویم محبت کن که پدر توست؛ بلکه به این دلیل که انقلاب به او مدیون است و از صغیر و کبیر مسئولان انقلاب از محضر او کسب فیض کردهاند و او خدمت بزرگی به انقلاب و ایران کرده است و لازم است تو همواره قدر این نعمت را بدانی و از او سپاسگزار باشی. همیشه توصیه میکرد اگر والدین تو از روی ناراحتی حرفی زدند و تو دلخور شدی، دلیل نمیشود که وظیفهات را نسبت به آنها ترک کنی و در این مورد دائم به من سفارش میکرد.
*زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی طبعا دو مقوله جدای از هم است؛ لطفا بفرمایید که احمد آقا چگونه توانست بین این دو هماهنگی ایجاد کند؟
به یاد دارم یک روز احمد به من گفت که من سه، چهار روزی به تهران می روم. اگر نیامدم نگران نشو و زنگ هم نزن! من حرفی نزدم. اما خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم که او همان موقع به زاهدان رفته و از آنجا به پاکستان سفر کرده و با لباس مبدل وارد آن کشور شده و تعدادی اعلامیه را خود به مسلمانان پاکستانی رسانده. یک روز در این رابطه به من گفت که آن روزها آنچنان تلخ و پرزحمت بود که هیچ وقت نمیتوانم آن را فراموش کنم. زیرا در شرایطی از خانه بیرون میرفتم و از تو جدا میشدم که اگر گرفتار میشدم، اعدامم حتمی بود. اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر میشدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه بر سرم بیاید. درست است که هنگامی که از تو وفرزندمان حسن دور میشدم، برایم دردآور بود، اما چون پای انقلاب و مبارزه در میان بود، چارهای جز ادامه راه نداشتم. به هر حال زندگی جالب و پردغدغه ای بود. اما واقعیت این است که تشویقها و فداکاریهای او بدو که به زندگی من معنا میبخشید و روح بخش زندگیام بود. حقیقتاً من مانند خسی به روی آب شناور بودم که و مرا هدایت می کرد. او به راستی برای من مانند دوست و رفیقی دلسوز و مهربان بود. هر گاه غمی یا مشکلی داشتم با او که در میان میگذاشتم بهترین راهنماییها را ارائه میکرد. من معتقدم ویژگیهای سیاسی و نقش بسیار حساس ایشان در پیشبرد انقلاب، ناگفته مانده و حتماً دوستان و یاران نزدیک او به این موارد اشاره خواهند کرد؛ احمد بازوی توانای امام بود و با کمی فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در انقلاب به عهده داشته و معتقدم آنچنان که گفته شد، او گنجینه اسرار امام و انقلاب بود و خود نیز به صورت یک راز سر به مهر باقی خواهد ماند.
منبع:مجله آسمان