در قسمت پایانی گفتگو با حامد عنقا در ارتباط با جزئیات شخصیتپردازیها در فیلمنامه و قسمتهای آخری که هم اکنون وارد بازار شده است با وی صحبت کردیم.
خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و هنر: شخصیت حامد و فرهاد برای یک گروه کار میکنند پس چرا فرهاد سعی دارد حامد را از بین ببرد.
حامد عنقا: فرهاد آن چیزی که نشان میدهد دیگر نیست. فرهاد از یک جایی در سکانسی که بهار و امین میخواهند او را به قتل برسانند در واقع علیرغم تمام بد بودنش به قطب مثبت ماجرا وابسته است. آن چیزی نیست که نشان میدهد او میخواهد حامد را از بین ببرد چون قطب منفی قضیه است.
وقتی فرهاد و بهار وارد قبرستان میشوند آن لوح را از قبری از طریق عکس پدر حامد بر روی یک قبر پیدا میکنند. نشانه هایی که به لوح میرسند از آنجا نشات میگیرد که ستاره به خانه حامد در سکانسی میرود و از درون عروسکی فلش و کارت را در میآورد. سکانس قبل از اینکه ستاره کشته شود به دوستانش میگوید همه چیز به حامد میرسد.
فرهاد میداند هر چیز به حامد میرسد. چرا ستاره و بهار را تحت فشار میگذارد برای اینکه لوح را میخواهد. ولی چون وسط این سکانسها حذف شده شما نمیدانید این لوح چیست. آنها وقتی سرنخ را پیدا میکنند میرسند به یک مسجدی که قبلهاش اشکال دارد. ما در این شهر به طور واقعی مسجدی داریم که قبلهاش اشکال دارد. در شیراز و اصفهان همچنین مسجدی وجود دارد .اینها مسجدهای جدیدی هستند که قبلهاش مشکل دارد. بعد میفهمیم که معمار این مسجد انگار بهایی بوده است. آنها محراب مسجد را که میشکنند این طلسم را پیدا میکنند. در اصل در قبرستان نشانه را پیدا میکنند و به مسجد میرسند.
مخاطب متاسفانه نمیبیند که چرا بهار پیش فرهاد میرود و اینکه چرا استاد خودش عضو فراماسونرها است. از جایی میگوید فرهاد را به قتل برسانید. به اسم اینکه فرهاد دشمن اسلام است. فرهاد در سکانسی که به قتل میرسد (که حالا نمیرسد!) میگوید: شما آمدید من را بکشید و فکر میکنید من منفی هستم ولی آن کسی که در خانهاش نشسته منتظر این اتفاق است چنین ذاتی دارد.
فرهاد از یک جایی فهمیده پوچ است. در مونولوگ آخر قبل از کشته شدن که حالا نشده! میگوید چارهای نیست جز انتظار یعنی باید منتظر بود صاحبش بیاید.
* چرا باید شخصیت شیوا اینقدر سفید باشد. با این توصیفی که شما درباره پایان فیلم میگویید که حالا حذف شدهاست. آیا نشان دادن شخصیت شیوا به این اندازه سفید بازی با ذهن مخاطب که با وی همزادپنداری کرده نیست. که یک باره تمام ذهنیت وی به هم میریزد؟
عنقا: به این دلیل است که در این سریال عنوان میشود هر کسی رازی دارد. هر فردی آن چیزی که تو فکر میکنی نیست.
* پس قبول دارید شخصیت سفید داستان شما فقط بهرنگ (سید مهرداد ضیایی) است.
عنقا: تقریبا. هر کدام از شخصیتها در موقعیت خودشان سفید یا سیاه تعریف میشوند. مثلا شخصیت ستاره چه سیاهی دارد؟
* یک وکیل مثل شیوا که اینقدر پیگیر آزادی یک فرد است چقدر میتوان تحت تأثیر حامد قرار بگیرد.
عنقا: جوان است. مگر ما کم آدمهایی داشتیم که تحت تأثیر قرار گرفتند و زندگی خود را از دست دادند.
*به هر حال مخاطب متوجه نمیشود که این شخصیت سیاه است، لااقل تا پایان فصل دوم.
عنقا: پس مشکلی نیست. شخصیت شیوا سفید و مثبت این سریال است اما یک جاهایی فریب خورده است. به هر حال عاشق شده و عاشق کور است.
* به عنوان نویسنده کار برای قسمتهای پایانی این مجموعه که هم اکنون در بازار است، صحبتی ندارید.
عنقا: من "قلب یخی" را با دل شکسته و روح رنجوری ترک کردم و امیدوار بودم که برای اولین بار سریالی کار میکنم که مردم با یک ارضا روحی و روانی از کار جدا شوند ولی این حسرت به دلم ماند.
وقتی خودم را نگاه میکنم یاد سکانسی "روزی روزگاری" میافتم شخصیت قلی خان که جمشید لایق بازی میکند وقتی میخواهد بمیرد به خسرو شکیبایی میگوید قلی خان، خان نبود دزد بود. یک روز به خودش گفت میتوانم یک تنه هزار قافله را لخت کنم این را گفت و هزار قافله را لخت کرد. وقتی هزار قافله تمام شد به خودش گفت که حالا این کار را کردی، پشت دستش را داغ زد و گفت حالا میتوانی یک قافله را سرانجام به مقصد برسانی و نشد و مشغولالذمه خودش بود. من در"قلب یخی" مشغول الذمه خودم بودم.
فکر نمیکردم اتفاقاتی بیافتد که در توانایی من نباشد و حالم این روزها حال خوشی نیست. حال کسی را دارم که بچهاش را با بدبختی و سختی بزرگ کرد. با نداری و فقر با همه حاشیهها و هجمههایی که حتی به قتل و دزدی تهدید شد بچهاش را به سرانجام میرساند و میبیند بچهاش معتاد از آب در آمد. حالم حال خوبی نیست! به شدت دل شکسته هستم و حالا خودم را با کارهایی که مشغول نوشتنشان هستم برای تلویزیون التیام میبخشم و خیلی خوشحالم به تلویزیون بعد از دو سال با سریال "آخرین شاه، آخرین دربار" و "زندگی خواجه نصیرالدین طوسی" برگشتم. در تلویزیون حالم بهتر است، چون با آدمهایی طرفم که حداقل کارشان را بهتر بلدند و تکلیفشان با خودشان بهتر مشخص است و خیلی حالم بد است.
به قول قیصر امین پور:
چون است حال تو
گفتم خوب، چون حال گل
چون حال گل در چنگ چنگیز مغول...