گـروه فرهنگـي مشـرق - 27 آذر سال 1371 آن جمعة آخر پاییز، برای این حقیر اولین و بلکه آخرین دیدار با آقا سید مرتضی دست داد. دوستم مجید شب قبل از آن واقعه با یک طلبة سید آشنا آمده بود تا از من که آن زمان یک عشق فیلم بودم و سرم شدیداً برای سینما درد میکرد، فیلمی به امانت بگیرد، فیلمی که سید مرتضی آوینی بپسندد. سید میگفت: «فردا قرار است آقا مرتضی بیاد خونمون و به ما درس بده. میخواهم یک فیلم خوب پخش کنیم و آقا مرتضی تحلیلش کنه.» گفتم: «من هم بایست بیام.» گفت: «نمیشه، جلسهمون خصوصیه.» گفتم: «چطور میشه که نشه؟ من خودم عشق سینما هستم و برای این جلسه حتماً سوادم میرسه.» گفت: «ما دوازده نفر از طلاب مدرسة معصومیه هستیم که یک گروه مطالعاتی تشکیل دادیم، و یکی از بندهای اساسنامهمان هم این است که غریبه را به جمعمان راه ندهیم.»
در اواسط سال 1370 کتاب آینة جادو از سید مرتضی چاپ شده بود و امید روحانی در ماهنامة فیلم (شمارة اردیبهشت 1371) به دلیل چاپ این اولین کتاب تئوری سینما در ایران، یک مصاحبة انتقادی مفصل با او کرده بود و معلوم بود که این آدم پدیدة جدیدی در سینما است و با اینکه در یک راه متفاوت سلوک میکند اما حتی اصحاب مجلة فیلم هم نمیتوانند او را نادیده بگیرند. من آینة جادو را نخوانده بودم اما مجید خوانده بود و گاهی مطالب آن را مطرح میکرد و دانسته بودم که کتابی است که قصد دارد ذات سینما را از منظر دین و فلسفه موشکافی کند و از نظرگاه هویت ایرانی و اسلامیمان نقبی به قابلیتهای سینما بزند. به سید رضا گفتم: «به هر حال ما باید سید مرتضی آوینی را ببینیم. این لطف را در حقّ ما بکن.» مجید البته به دلیل مطالعة آینة جادو از من علاقمندتر بود. سید رضا فکری کرد و گفت: «جلسه ساعت سه تا پنج عصر دایر است. شما ساعت چهار بیایید و زنگ بزنید تا به عنوان مهمان سرزده، شما را در جمع داخل کنم.»
ما نیز چنین کردیم و ساعت چهار در منزل پدریِ آقا سید رضا دعوتی در حوالی میدان فردوسی حاضر شدیم. موقع تنفس بینِ درس بود و حاضران مشغول پوست کندن از پرتقالها. سید رضا گفت اینها دوستانم هستند که الان رسیدهاند. همه حاضران به احترام ما برخاستند و با صمیمیت خاصی روبوسی کردند و دوباره روی زمین نشستند. سید رضا ما را معرفی کرد که مجید ذوالفقاری دانشجوی ادبیات است و در وصف بنده نیز گفت که ایشان دانشجوی فیزیک و علاقهمند به سینما است. سید مرتضی به دقت گوش کرد و خوشآمد گفت. روی یک میز پایه کوتاه که مقابلش بود، کتاب آینة جادو را بازشده و معکوس گذاشته بود تا صفحة مورد نظرش گم نشود. او در آن هیئت، مثل معلم مکتبخانههای قدیم به نظر میآمد.
بعد از صرف میوه، درس ادامه یافت. در بخش دوم جلسه، آقا مرتضی ادامة مقالة «جذابیت در سینما» (صفحات 16 تا 18 کتاب) را پارگراف به پارگراف قرائت کرده شرح و بسط داد. لکنت زبانش را من نفهمیدم. اما مجید بعد از جلسه آن را متذکر شد، شاید چون خودش نیز گاهی به همین مسئله مبتلا میشد. من در آن وجود نازنین عیب نمیدیدم و قبول نمیکردم که آقای آوینی لکنت داشته است. اما بعد دانستم که هر دو سه دقیقه یک بار به آن دچار میشده است. خوب اگر آقا مرتضی لکنت داشته باشد، مگر چه چیزی از کمالات وجودش کم میشود؟ حضرت موسی(ع) را بگو که به سبب لکنت شدید، برادرش هارون بجایش حرف میزده. این مسئله چند نوبت در قرآن و در تورات مذکور است. پس حتماً حکمتی در کار است، عقلت را به کار انداز و در کار خدا سیر کن، اینقدر روی مردم عیب مگذار. بعدها دیدم که مرتضی خودش گفته است که هیچگاه به وقت قرائت نریشنهای روایت فتح لکنت نگرفته است. جل الخالق العظیم.
آن روز یادم هست به مناسبت موضوع جذابیت فیلم، مبحث استغراق و خوض را از یکی از کتب ملا محسن فیض کاشانی مطرح کرد، که شاید آن کتاب محجة البیضاء بوده باشد. طلبههای ملبس نشدة سال ششم گرچه نور بالا میزدند ولی این کتاب برایشان ناشناخته بود و سید مرتضی را با تحیّر نگاه میکردند، که چطور او کتبی را که آنها علیالقاعده بایست بخوانند و بدانند، خوانده و دانسته است. سید رضا بعداً برایم تعریف کرد که چند ماه قبل در جلسة اول، بیشتر وقت جلسه به مباحثه طلاب با سید مرتضی گذشته بود که این آدم کت و شلواری که از مباحث دینی برای ما حرف میزند و مدرک حوزوی هم ندارد آیا درست است که ما او را بشنویم؟ آقا مرتضی در آن وقت درهایی از حقیقت و عرفان را برایشان باز کرده بود و کمکم حضار قانع شده بودند. آن روز گرچه جلسة سوم بود ولی رنگ تحیر در چهرة آن طلاب هنوز نمایان بود، گرچه آنها متاع شیفتگی را نیز زیور خود کرده بودند.
بنده منتظر بودم که چه زمانی مباحث سینمایی سید مرتضی آغاز میشود، و خصوصاً آن فیلم راز کیهان (2001: یک ادیسة فضایی) که ما دیشب نوار VHS آن را به سید رضا داده بودیم آیا مورد پسند جناب آوینی میشود یا نه. کمی بعد ایشان وارد مصادیق سینمایی مبحث «جذابیت» شد و به فیلمی از پولانسکی به نام انزجار Repulsion (محصول 1965) اشاره کرد که بنده ندیده بودمش، اما کارگردانش را میشناختم. فیلم بعدی اتاق سبز The Green Room از تروفو بود (محصول 1978) که بنده لااقل در موردش مطلبی خوانده بودم. طلبهها با شنیدن اسامی این فیلمها تحیرشان بیشتر شده بود. آقا مرتضی به بنده نگاه کرد و من سری تکان دادم حاکی از اینکه میفهمم در چه مورد صحبت میکنید. او داشت تکنیک بخشهایی از این دو فیلم را به لحاظ مبحث جذابیت در سینما نقد میکرد.
با نزدیک شدن به وقت مغرب آقا مرتضی درس را تمام کرد. در وقتی که بچهها تکتک برای تجدید وضو اعزام میشدند صاحبخانه رو به آقا مرتضی گفت که فیلم راز کیهان را برای نمایش در این جلسه آماده کرده است. آقا مرتضی خبر داد که فرصت تماشا ندارد و بعد از اقامة نماز باید برود. بعد پرسید که آیا میتواند آن را به امانت بگیرد؟ سید رضا مرا صاحب آن کاست معرفی کرد. سید مرتضی همان سؤال را از بنده پرسید. گفتم: «مانعی ندارد.» پرسید: «کیفیت فیلم چطور است؟» گفتم: «عالی.» اما او تا از ما قول نگرفت که هفتة بعد برای بردن آن کاست حتماً به مجلة سوره برویم نوار را نگرفت. مجید به او قول داد.
به وقت نماز، همه به سید رضا اقتدا کردیم. او طلبهای ملبس بود. تصادفاً بنده در کنار سید مرتضی ایستادم، او در احوالات ملکوتی خودش بود و من هم به این ملاقات عجیب و رزق معنوی آن روز خود فکر میکردم. نماز که تمام شد کنار رفتم اما آن عزیزان برنامة تعقیب و بدرقه داشتند. سپس گپ و صحبت در گرفت و تا حدود چهل دقیقه بعد ادامه یافت. ولی سید مرتضی نمیگذاشت بحث دیگرانِ غایب دربگیرد. لهذا او از خرمشهر گفت که به تازگی پس از فیلمبرداری شهری در آسمان از آن بازگشته بود. کسی آن زمان اهمیت این فیلم مونتاژ نشده و حتی نام آن را نمیدانست اما وقتی در اواخر بهمن پخش آن آغاز شد تازه اندکی متوجه شدیم که سید مرتضی از چه سخن میگفت. و چه بسا که هنوز هم نفهمیده باشیم، در خصوص اغلب مطالبی که او گفت یا نوشت یا فیلمهایی که ساخت.
آن روز جمعه 27 آذر 1371 سید مرتضی آوینی از سید صالح موسوی میگفت، مردی که یک جان سوخته دارد و مرتضی به اصرار وافر توانسته وی را از گوشة عزلتش بیرون بکشد و از او مصاحبه بگیرد. مرتضی میگفت: «به وقت مصاحبه با سید صالح، فیلمبردارمان (مرتضی شعبانی) با چشم دیگرش گریه میکرد، و من هم.» این دو کلمة آخر را خیلی آهسته گفت. در آن لحظه بچهها نمیدانستند چه بگویند یا چه بپرسند. لذا سکوت سنگینی حاکم شد. بعد از یک دقیقه دوباره آقا مرتضی چند جمله از این سفر که پیدا بود تأثیر عمیقی روی او گذاشته است سخن گفت. بعد که سکوتها بیشتر شد آقا مرتضی اجازه خواست و جلسه تمام شد.
دوستم مجید شیفتگی خاصی به سید مرتضی پیدا کرده بود که حتی باعث میشد بدون بهانه فقط بخواهد برود و جمال این سید را تماشا کند. میخواست که مرادش بشود. چه خوب! حالا که خود سید بهانه را دستش داده بود. لذا بدون اعلان قبلی از منزل راه افتاده به دفتر ماهنامة سوره رفته بود و خیلی محکم و با صدای بلند به منشی سردبیر گفته بود: «من با آقای آوینی کار دارم.» تا منشی بخواهد نام او را بپرسد خود آقا مرتضی در را گشوده بیرون آمده و پرسیده بود: «چه کسی با من کار دارد؟»
مجید خیلی از این رفتار آقای آوینی خوشش آمده بود. بعدها در آثار سید دیدم که در وصف خود چیزی بدین مضمون نوشته بود: «من مبادی آداب نیستم». و چقدر خوب بود که او تشریفات ریاست و ارباب رجوع و منشی بازی را رعایت نمیکرد و به قواعد عالم امروز تن نمیسپرد. سه ماه بعد در آخرین سرمقالهاش در مجله سوره به نام «انفجار اطلاعات» خواندم که نوشته بود: «ما شهروندان مطیعی برای دهکدة جهانی نیستیم». او انقلاب اسلامی را به تعبیری سرکشی مردم ایران علیه فضای حاکم امروز جهان گفته بود. وقتی مجید شرح ماجرا را گفت خیلی شیفتة آن رفتار بدون پرستیژ سید مرتضی شدم. برای چند نفری هم آن واقعه را تعریف کردم و خصوصاً برای دو سه مدیری که دیدم بیجهت مردم را پشت در اتاقشان معطل نگاه میدارند.
شنبه، روز بعد از بیستم فروردین 1372 وقتی خبر شهادتش را از تلویزیون شنیدم به مسجد محله رفتم. همه چیز سر جایش بود. گویا که هیچ اتفاقی نیفتاده است. کسی از من نپرسید که چرا پیراهن مشکی پوشیدهای. اما مجید آمد و در آغوش او نتوانستم خودداری کنم. مجید تسلایم داد. تسلای بیشترم در دیدار آن جمعیت هزاران نفری بود که برای تشییع پیکر او آمده بودند، جمعیتی که ابتدایش به میدان فلسطین رسیده و انتهایش در حوزه هنری در خیابان حافظ مانده بود. از همه مهمتر آقا هم آمده بود، آقای خامنهای، خیلی سرزده و بیخبر. ظریفی نوشته بود: «مگر در جایی که حضرت صاحب الزمان(عج) آمده است نایبش میتواند نیاید؟» درست است. تو که آن همه با پای اخلاصت آمدی یک بار هم ما میآییم، چه مردم ببینند یا نبینند.
آن روز سید مرتضی به مجید گفته بود: «ای کاش خبر میدادی، من امانت شما را همراه نیاوردهام.» لابد مجید هم در دلش گفته بود: «مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه است.» روز تشییع جنازه در بهشت زهرا سید رضا دعوتی را دیدم که درهای جلوی اتومبیلش را باز کرده بود تا رهگذران صدای سید مرتضی را از بلندگوهای اتومبیلش بشنوند. و چقدر برای روح مقبوض این حقیر مایة انبساط بود. تا دقایقی قبل که خاک را بر لحد مرتضی میریختند فکر میکردم مرتضی دیگر تمام شد و خاک بر سر من باید ریخت که دستم از او کوتاه ماند. اما میشنیدم و گویا که میدیدم کلام او را که با آن خندههای زیبایش در جانم مینشیند و مثل خون در رگهایم جاری میشود. شاید که با او عهدی از ازل داشتهام؟ چه بسا که او را پیش از این عالم هم دیده باشم و شاید اگر لیاقتش را بیابم باز هم ببینمش، چرا که نه؟ خداوند که بخل ندارد و همه چیز در دست اوست.
این روزها اگر هاتفی از غیب خبرم آورد که مرتضی از ابدال بوده است تعجب نخواهم کرد و شاید جرأت کنم و بگویم که من این را از پیش دانسته بودم. در بهشت زهرا روز تشییع پیکرش، خوشحال بودم که برای گرفتن نوار فیلم راز کیهان از سید مرتضی اقدامی نکرده بودم. میگفتم در قیامت بر سید مرتضی حجتی خواهم یافت. شاید که به این سبب به کرامت اجداد طاهرینش اسباب شفاعت ما فراهم شود. اما سید رضا دعوتی آن روز در بهشت زهرا خبرم داد که آقا مرتضی آن کاست را به او رد کرده است تا به بنده برساند! چندی بعد آن کاست به دستم رسید و بنده محزون از اینکه لیاقت نداشتم حتی بدین سبب ربطی به این سید شهید بیابم. او اما قطراتی از دریای بیکران جان شیفتهاش را در کام ما ریخت و ما را تشنه و شیفتة خود کرد و رفت.
سید مرتضی آوینی از ابدال بود، از معجزات انقلاب اسلامی بود و اگر جرأت کنم میگویم که از آن 313 نفر بود. میگویم «بود» چون حسن عاقبت به حسن مطلع است. این آخری را واقعاً هاتفی خبرم گفته است. آن که خوب زیست، خوب هم خواهد مرد و چه نادر است مرگ خوب، که در این دوران آخر بسان کیمیا شده است. ما مرده و شما زنده، ببینید که چگونه برای خونخواهی جدّ شهیدش میآید و جهاد میکند.