بهگزارش نما به نقل از فارس، کاپیتان سعیدرضا نصرفرد فرزند شهیدی که در آزمونهای خلبانی انواع هواپیما در سطح جهانی درخشیده، چهرهای است که زندگی او با تاریخ انقلاب و پس از انقلاب (عضویت در کمیته و سپاه، دفاع مقدس، سازندگی، اصلاحات و مواجهه با جریان انحرافی) گره خورده است.
او در گفتوگویی با ماهنامه پاسدار اسلام به برخی نشانههای روشنی از این دورانها که در ذهن و زندگی او به جا ماندهاند، اشاره کرده است که متن آن را با این توضیح می خوانید که «کاپیتان نصرفرد در پس یک زندگی پر محنت و آکنده از فراز و نشیب، همچنان پر نشاط است و چشم به آینده دارد؛ آیندهای که رهبری حضرت آقا و خون شهیدان، آن را بهنیکی رقم خواهد زد»:
* لطفا ضمن معرفی خود، از فعالیتهای دوران کودکی و نوجوانیتان بفرمائید؟
- بسمالله الرحمن الرحیم. من سعیدرضا نصرفرد، فرزند شهید علیاصغر نصرفرد هستم. تا کلاس چهارم ابتدایی به مدرسه «خجسته» در شیراز میرفتم. در زنگ ورزش چون امکانات ورزشی نداشتیم، معلم ورزشمان نوار میگذاشت و میگفت: «همه بچهها به ترتیب بیایند و برقصند!». من و یکی از دوستان که بعدها فامیلش را عوض کرد و گذاشت شعله، به این موضوع اعتراض کردیم. یک هفته از اعتراض ما گذشت که مرا صدا زدند و گفتند بیا یک آقایی با تو کار دارد. در دفتر مدرسه یک آقای قد بلندِ کت و شلواری، فرمی را جلویم گذاشت و پرسید: «پدرت کیست؟ چه میکنی؟ کدام مسجد میروی؟» و از این حرفها. ما هم چهارم ابتدایی و بچه بودیم و صادقانه جواب دادیم که بله، نماز جماعت میرویم و کلاس قرآن و معارف و از این حرفها. ما که نمیدانستیم او از ساواک آمده است و دارد پرونده ما را بالا و پایین میکند!
* این خاطره مربوط به چه سالی است؟
- سال 52 یا 53 بود. بعد از آن در سال 55 به مسجد و کلاس قرآن میرفتیم. معلم قرآن ما یک آقای روحانی بود و در خلال آموزش، یک سری کتاب به ما داد و گفت: «پخش کنید و کسی هم نفهمد!». اول راهنمایی بودم و طبعا تبحری در این کار نداشتم و لو رفتم. همان آقایی که دو، سه سال پیش آمده بود، دوباره به مدرسه آمد و مرا به ساواک شیراز برد و مجدداً از من پرسید: «به مسجد که میروی چه کار میکنی؟ چه کتابی میخوانی؟ کلاس قرآن که میروی به تو چه میگویند؟» و سؤالاتی از این قبیل. البته من جریان کتابها را نگفتم و دو سه تا تو گوشی هم خوردم! پدرم نظامی بود و از سوی اداره دوم (اطلاعات ارتش)، او را خواستند. پدرم از من پرسیدند: «تو جایی رفتی و چیزی گفتی؟» و خلاصه این ماجرا، برای پدرم هم مشکلساز شد.
سیزده ساله بودم که انقلاب پیروز شد. از چهارده سالگی همراه پدرم رفتم و دوره آموزش نظامی را که بهطور خودجوش توسط مردم تشکیل شده بود، دیدم. بعد که بسیج تشکیل شد، عضو بسیج شدم و با دست بردن در شناسنامهام به کردستان اعزام شدم. در بوکان به عنوان بسیجی مشغول کار شدم که خاطرات تلخ و شیرین فراوانی از آن دوران دارم، از جمله حمله کوملهها به بوکان را در آن سن پایین دیدم یا در سال 60 در درگیریای که منافقین شروع کردند، مجروح شدم!
* در شیراز؟
- بله، البته هنوز مدرسه میرفتم و نوجوان بودم که پدرم در سال 61 شهید شد.
* کجا؟
- در کردستان. در منطقه عملیاتی جاده پاوه ـ سنندج و از آن موقع ارتباط ما با بنیاد شهید برقرار شد(میخندد).
* در دورهای که در شیراز بودید از کدام یک از علما تأثیر بیشتری گرفتید؟ از شهید آیتالله دستغیب خاطرهای دارید؟
- به آقای دستغیب بسیارعلاقه داشتم و کتابهای ایشان را زیاد میخواندم. درسهای اخلاقی زیادی داشتند و ما با شور انقلابی، دعای کمیل و جلسات ایشان را میرفتیم. روزی که آقای دستغیب شهید شد، ما در نماز جمعه منتظر بودیم و ایشان نیامد. من خودم رابه محل انفجار رساندم. آنجا محاصره شده بود و نمیشد به آن کوچه نزدیک شد، ولی من کوچک بودم و توانستم خودم را به آنجا برسانم و صحنههای بسیار دلخراشی رادیدم.
در آن دوره، درگیریها به دلیل تنوع گروهکها و مشکلاتی که ایجاد میکردند، خیلی زیاد بود. من معتقدم خداوند وقتی میخواهد کسی را محافظت و هدایت کند، خودش هم اسباب و عللش را فراهم میسازد. من یک نوجوان چهارده ساله بودم که درآن دوره شاید نیمی از همکلاسیهایم جذب منافقین شده بودند!
در آن سن و سال شعارهایشان برای بخشی از نوجوانان جذابیت داشت.
همین طور است. به هر حال مقابله کردن با آنها یک امر الهی بود و خداوند به ما کمک کرد. یک روز دخترهای قد بلند منافقین، مرا در خیابان گیر آوردند و حسابی کتکم زدند و با یک آجر پیشانیام را شکستند، طوری که تا یک ماه چشم راستم نمیدید!
* در درگیریهای حول و حوشِ 30خرداد؟
- بله، البته از قبل تجمعاتشان را داشتند، اما در روز 30 خرداد اعلام جنگ مسلحانه کردند. خداوند راه را به ما نشان داد. بعد از شهادت پدرم، تحول بزرگی در زندگی ما پدید آمد. جنگ هم شروع شده بود و روحیات ما هم بیشتر به شرایط جنگ میخورد. من در رشته مهندسی زمینشناسی در دانشگاه قبول شده بودم و از طرفی دوست داشتم خلبان بشوم . مادرم رفت نزد آیتالله حائری شیرازی و گفت: «من همین یک پسر را بیشتر ندارم. طوری نشود که او را از دست بدهم». البته این کار را بدون اطلاع من انجام داد. بعد یکمرتبه دیدیم در پذیرش خلبانی مردود شدیم و سر دندانمان به ما گیر دادند که بعداً فهمیدیم بهانهای بیش نبوده است و در نتیجه نتوانستم بعد از دیپلم برای خلبانی هواپیمای شکاری بروم.
اگر بخواهم زندگیام را پس از شهادت پدرم مرحلهبندی کنم، میشود دهه 60، یعنی دهه جنگ و مقاومت و روحیات خاص خودش؛ دهه 70 دهه پس از جنگ با روحیاتی دیگر و دهههای 80 و 90 دهه رشد و اوج بازدهی ما بود.
* پس سیر ماجرا را از همین مراحلی که به آنها اشاره کردید، آغازکنید.
- در دهه 60 روحیه ما روحیه جنگیدن و پاسداری بود و تصمیم گرفتم پاسدار شوم و در سال 62 به کمیته پیوستم، یعنی بهمحض این که دیپلم گرفتم به کمیته رفتم. همزمان به دانشگاه هم میرفتم. بهقدری در پاسداری فشار کار ما زیاد بود که نتوانستم زمینشناسی را در دانشگاه ادامه بدهم و در حقیقت پاسداری را انتخاب کردم. بعد از کمیته به سپاه رفتم و پاسدار سپاه شدم. بعد هم به نیروی هوایی سپاه رفتم و دوره خلبانی را در سپاه گذراندم.
* پس در دوره جنگ خلبان نبودید و طبعا پروازی هم نداشتید.
- بله، من بعد از جنگ فارغالتحصیل شدم و از نظر پرواز در جنگ شرکت نکردم. در سال 66 وارد نیروی هوایی سپاه شدم و بعد از جنگ فارغالتحصیل شدم. در واقع پاسدار دومنظوره بودم. هم آموزش خلبانی میدیدم و هم به عنوان یک پاسدار مشغول بودم.
شما به لحاظ جایگاهی که در خلبانی پیدا کردید با شخصیتهای بزرگی همدم و همراه شدید و خاطرات بسیار خوبی از همه آنها بهویژه از حضرت آقا دارید. اولین بار که آقا را دیدید کجا بود و چه احساسی داشتید؟
اولین بار حضرت آقا را در بازدیدهایی که از سپاه داشتند و در دوره جنگ دیدم.
* چه سالی؟
- فکر میکنم سال 66 یا 67 بود. بعد آقا از نیروی هوایی سپاه بازدید داشتند و عدهای انتخاب شدند که بعد از بازدید با ایشان دیدار خصوصی داشته باشند که من هم انتخاب شدم ودرآن برنامه شرکت کردم. من آدم بسیار رکی هستم و حرفم را صریح میزنم. در زندگیام سه تا خط قرمز دارم و شما در شیراز از هر کسی که بپرسید خطوط قرمز نصرفرد کدام است، فوری به شما میگوید. یکی از خطوط قرمز من وقتی است که کسی به آقا بیمهری یا جسارت کند. خط قرمز دومم توهین به پدر شهیدم هست و سوم مسائل غیرتی. آرزو داشتم ای کاش شرایطی جور میشد که مردم ایران و مخصوصاً جوانها ،خودشان از نزدیک آقا را ببینند. من عِرق خاصی نسبت به ایشان دارم و پیشزمینه موبایلم همیشه عکس آقاست و به ایشان که نگاه میکنم، انرژی مثبت میگیرم و محکم جلو میروم.
* از چه مقطعی به دلیل شغلتان با حضرت آقا مرتبط شدید و خاطراتی که در این باره از ایشان دارید، از چه مقطعی آغاز میشود.
- موقعی که اواخر سال 1372 از نیروی هوایی سپاه به هواپیمایی آسمان منتقل شدم، اولین خلبانی بودم که از سپاه آمده بودم تا در "ایرلاین" کار کنم، آن هم ایرلاینهایی که از نظر ساختار هنوز غربی بودند. بعد از جنگ عدهای از خلبانان نیروی هوایی ارتش هم به این ایرلاینها منتقل شده بودند . آنها در امریکا دوره دیده بودند و لذا جو و ساختار فرهنگی ایرلاینها غربی بود.حالا یک فرزند شهید که پاسدار هم هست به این ایرلاینها آمده بود! دراوایل آن دوره، همیشه به من به عنوان کسی که با اولویت و پارتیبازی آمده نگاه میکردند و من باید به عنوان فرزند شهید و پاسدار، در سیستمی که تا آن موقع چنین فردی در آن حضور نداشت، خودم را اثبات میکردم و چهره موفقی بیرون میآمدم. این نکته بسیار مهمی بود. شاید مدیریت کلان هواپیمایی آسمان آدمهای مثبتی بودند، ولی بدنه سیستم غربی بود. خلبانهای آسمان خلبانهای زمان شاه بودند و فرهنگ آن دوره بر آنها حاکم بود و لذا از ما میترسیدند و کنارهگیری میکردند.
وارد این کارزار که شدیم، اولین موفقیتی که داشتم نمراتی بود که در نیروی هوایی سپاه گرفتم. میانگین نمرات 7/94 و میانگین نمرات عقیدتی 83/95 و نهایتا معدل کل من از 100، 95 بود! هنگامی که وارد نیروی هوایی سپاه شدم، برای عملیات استشهادی و برای زدن ناوهای امریکا داوطلب شدم، یعنی چنین روحیهای داشتم. باعنوان فرزند شهید و پاسدار وارد سیستم ایرلاینی شدم که در آن باید زبان انگلیسی و سطح معلومات بالا باشد و در اولین امتحان در سال 74 از 100 نمره 90 گرفتم. در واقع (start) قضیه خورد که با این فرد خیلی نمیشود شوخی کرد. بعد قابلیتهای مدیریتی مطرح شدند و من برای شرکت آسمان طرحهایی را ارائه دادم که مورد قبول واقع شدند، تحول اقتصادی نوینی در شرکت آسمان به وجود آمدو بلافاصله مدیرعامل مرا به عنوان مشاور انتخاب کرد.
به عنوان بهترین خلبان به فرانسه رفتم و در آنجا استاد فرانسویام پرسید: «تو قبلاً با این هواپیماها پرواز کردهای؟» هواپیماهای جدیدی در فرانسه تولید شده و ایران هم بهتازگی آنها را خریداری کرده بود و او اصرار داشت که تو قطعاً قبلاً با این هواپیماها پرواز کردهای! من میگفتم: «این هواپیماها تازه تولید شدهاند، چگونه ممکن است قبلاً توانسته باشم با آنها پرواز کنم؟ این اولین بار است که من این هواپیما را هدایت میکنم». او میگفت: «امکان ندارد کسی بتواند در بدو ورود و بدون تجربه قبلی با این هواپیما پرواز کند.» بعد از این مرحله به خاطر سابقه در سپاه و نمراتم به عنوان خلبان (VIP) انتخاب شدم. خلبان (VIP) یعنی خلبانی که میتواند شخصیتهای مهم مملکتی را جابهجا کند.
* اولین بار که خلبان آقا شدید چه احساسی داشتید و ایشان چه برخوردی با شما داشتند؟ خاطراتتان را از آن پرواز بگویید.
- آقا بسیار محبت دارند و بسیار مهربان هستند. برای پرواز ایشان هم تمهیدات خاصی وجوددارد. اولین پرواز ما به یاسوج بود . باند هواپیما خاکی بود و سه چهار هواپیمای سیـ130 نشستند و لاستیکهایشان ترکید! از من پرسیدند: «با این شرایط میتوانی هواپیما را بنشانی؟» من قبول کردم و خوشبختانه آن پرواز انجام شد، آن هم در حالی که دلشوره و اضطراب همه ما در اوج بود که داریم امید مردم ایران و همه مستضعفان جهان را میبریم و حفظ جان ایشان در دست ماست. درست است که ما در کار و پروازمان آدمهای قاطعی هستیم، ولی باز وقتی مسئولیت سنگینی بر گردنمان قرار میگیرد، نفسمان میگیرد. در پروازها با حضرت آقا، اگر بخواهیم در پذیرایی تکلف به خرج بدهیم، ایشان فوقالعاده ناراحت میشوند و به یک چای و بیسکوئیت مختصر بسنده میکنند. همراهان آقا این مطلب را خوب میدانند و تذکرات لازم را به تیم پروازی میدهند. یک وقتهایی آقا مشغول مطالعه میشوند و گاهی هم هماهنگیهایی توسط تیم همراه ایشان صورت میگیرد و افراد خدمت ایشان شرفیاب میشوند. در آن پرواز هنوز اول کار بود و ما هنوز خیلی با این مسائل آشنایی نداشتیم ، آمدیم جلو و دستبوسی کردیم و خود به خود احساس بر ما غلبه کرد و اشکمان جاری شد.
* از خاطرات شخصیتان با آقا برایمان بگویید.
- در سفر به کردستان یک بار ایشان دیداری با خانوادههای فرماندهان شهید کردستان گذاشتند و اسم خانواده ما هم استثنائاً در آنجا قرار گرفت. خانم من هم فرزند شهید است که به نظرم در درک متقابل وتوفیق زندگی ما تأثیر زیادی داشته است. همیشه این را در سخنرانیهایی که برای فرزندان شاهد انجام میدهم میگویم که خوشحال میشوند و کف میزنند. زنگ زدم شیراز و خانم و بچهها و مادرم به سنندج آمدند و یک دیدار خصوصی هم با حضرت آقا به این شکل در سنندج داشتیم.
* در جریان این سفرها ،موقعیت گفتوگو با ایشان را نیز پیدا کردهاید؟ اگرپاسخ مثبت است در چه مواردی بوده است؟
- بله، به یک مورد اشاره میکنم. در دوره اصلاحات در یکی از سفرهایی که داشتیم، من خدمت آقا عرض کردم:«آقا! شما مخالفید خانمها خلبان شوند؟» ایشان فرمودند: «خیر». گفتم: «در عربستان سعودی حتی اجازه رانندگی هم به خانمها نمیدهند، ولی این جمهوری اسلامی است که مورد اتهام رعایت نکردن حقوق بشر و حقوق خانمهاست. من هم هر وقت پیشنهاد میدهم میگویند خلاف شرع است واحتمالا آقا هم مخالفند!». فرمودند: «ابداً این طور نیست». گفتم: «لطفاً کتباً بفرمایید». گفتند: «سئوال رابنویس، من جواب میدهم». من هم این کار را کردم و آقا زیرش نوشتند که منعی ندارد. من هم نامه را در جیبم گذاشتم و هیچ حرفی به کسی نزدم. چندی بعد فرمانده سپاه فارس اولین خانم خلبان - خانم شمس- را به من معرفی کرد و گفت: «دورهاش را دیده است». کارها را انجام دادیم تا موقع اعزام این خانم به فرانسه برای دیدن دوره کامل خلبانی شد. سر و صدا بلند شد که یعنی چه؟ یک خانم با یک مرد نامحرم در یک کابین بنشیند؟ خلاصه بساطی درست شد! ما هم هیچی نگفتیم تا وقتش که شد حکم آقا را گذاشتیم جلوی رویشان.
من در جلساتی که با مهماندارها و (crew) پروازی میگذارم بعضی از زوایای پنهان دیدگاههای حضرت آقا را مطرح میکنم. از جمله میگویم که ایشان فتوا دادند که خانمها هم میتوانند خلبان شوند، بعد هم صدا و سیما در این زمینه فیلمی تهیه کرد و در شبکههای برون مرزی پخش شد و از همه دنیا تماس گرفتند که مگر در ایران زن خلبان داریم؟!
* کدام تلویزیونها؟
- تلویزیونهای (TF1)، (TF2)، (RTL1)، (CNN) و... همه ریختند برسرما که مگر میشود در جمهوری اسلامی زن خلبان شود؟!
برگردیم به جریان دیدار خانوادههای شهدا با مقام معظم رهبری. خانوادههای شهید بروجردی، شهید صیاد شیرازی، شهید کاظمی و... بودند. فردای آن روز قرار شد به سقز برویم. من جلوی هواپیما ایستاده بودم تا حضرت آقا تشریف بیاورند. به من که رسیدند، فرمودند: «مادر و خانواده شما خوبند؟» عرض کردم: «بله، سلام خدمتتان میرساند». موقع برگشتن از سقز هم با چند تن از کادر سپاه و افراد پروازی صف کشیدیم که خداحافظی کنیم و من باز چفیه آقا را خواستم!.
* چند تا چفیه دارید؟
- ده باری از آقا چفیه گرفتهام که البته به جوانهای مشتاق هدیه میدهم. به همین دلیل به من میگویند شکارچی چفیه!
غیر از حضرت آقا، به دلیل جایگاه شغلی با برخی دیگر از مسئولین هم ارتباط نزدیک داشتهاید. اگر از این برخوردها هم خاطراتی را نقل کنید جالب است.
زمانی که دولت اصلاحات شروع به کار کرد، در اولین سفری که آقای خاتمی برای بازدید از چند شهرستان داشتند، خلبان هواپیمای ایشان بودم. من با ایشان سلام و احوالپرسی کردم و بعد گفتم: «آقای خاتمی! من به شما انتقاد دارم». پرسیدند: «به چه علت؟» جواب دادم: «در بحث شایستهسالاری. شما آقای داوود کشاورزیان، استاندار مازندران را که عضو حزب مشارکت است، کردهاید مدیرعامل هواپیمایی هما! و... سنخیت تخصصی اینها با سیستم ما چیست؟» که آقای خاتمی ناراحت شد.
خاطرم هست چند سال بعد که اولین روز وزارت مرحوم دادمان بود، در یکی دیگر از سفرهای آقای خاتمی، پیاده شدم و رفتم پشت سرایشان ایستادم. آقای خاتمی بود و یکی از مسئولین دفتر و یکی از معاونان رئیسجمهور. یک فرزند شهید آمد تا به آقای خاتمی خوشامد بگوید و گفت: «ای یاور رهبر!» من پشت سر اعضاء دفتر.... بودم و شنیدم که گفت: «گفتن این یکی در برنامه نبود!». خاتمی پرسید: «چی؟» ... گفت: «این یاور رهبر در برنامه نبود و خارج از برنامه گفت». خاتمی که جلو رفت، زدم پشت .... آمدیم بالا و سوار شدیم و من گفتم: «با آقای خاتمی کار دارم». برگشتم و پهلوی آقای خاتمی نشستم و گفتم: «چند نفرهستند که دارند آدمهای برجسته نظام را به باد میدهند. آقای .... را پسرش به باد میدهد، آقای .... هم شما را به باد میدهد. شما رئیسجمهور مملکت هستی و حکمات را آقا تنفیذ کردهاند و حالا... دفترت دارد به آقا جسارت میکند! من چون این موضوع را خودم شنیدهام، همه جا بازگو خواهم کرد». گفت: «تو تندی، بچه شهید و بسیجی هستی!». بعد رویش را به حالت قهر کرد به سمت دیگر! من هم زدم روی پایش و گفتم: «مثل شاه نباش! الان یادداشت کن که یک بچه شهید بسیجی به شما گفت شایستهسالاری را رعایت نکردی و شش ماه دیگر ببین که چطور به خاطر سیاستهای غلط جنابعالی، یک توپولوف میخورد زمین!» و رفتم.بعد از دقایقی مرحوم دادمان به کابین آمد و یک گل نرگس به من داد و گفت: «این را آقای خاتمی داده و گفته است ناراحت نباش، هر حرفی داری به من بگو». گفتم: «جریان .... را که به شما نمیتوانم بگویم». جالب اینجاست که .... به فاصله اندکی بعد از آن عوض شد.
شش ماه بعد اتفاقی در صنعت حمل و نقل هوایی افتاد و رفتیم و فرودگاه گرگان را افتتاح کردیم. دوم خرداد سال بعد باز گفتند: «قرار است فرودگاه گرگان افتتاح شود». گفتیم: «فرودگاه گرگان که در 12 بهمن سال قبل افتتاح شد!»، گفتند: «نه، ازسازمان هواپیمایی کشوری، مرحوم آقای دادمان به عنوان وزیر و آقای کوهساری و آقای قندهاری و... قرار است مجدداً بروند و آنجا را افتتاح کنند». هوا نامساعد بود. تنشی بین من و سازمان هواپیمایی کشوری به وجود آمد و هواپیمایی آسمان به خاطر بدی هوا و فقدان استانداردهای لازم پرواز، آن را باطل کرد. پروازبا هواپیمای کچن روسی صورت گرفت ونهایتا هواپیمای آقای دادمان و همراهانش به کوه برخورد کرد و از بین رفتند!
* در پروازهای دیگرتان با آقای خاتمی چه خاطراتی دارید؟
- اتفاق بعدی این بود که گفتند آقای خاتمی میخواهد از مناطق سیلزده گلستان بازدید کند و برای نشستن، فقط یک باند کوتاه سمپاش موجود است، آیا شما میتوانی بروی آنجا بنشینی؟ روز جمعه بود. (take off) کردم و به آنجا رفتم وبررسی کردم و دیدم میشود نشست. برگشتم و گفتم: «این کار را انجام میدهم». فردا صبحش آقای خاتمی را به کلاله بردم. تا او را دیدم گفتم: «یادتان هست تذکری را که در مورد شایستهسالاری و هواپیماهای روسی دادم ونهایتا عواقب آن گریبانِ آقای دادمان را گرفت؟ باز هم یک هواپیمای روسی دیگر به کوه خواهد خورد» و با فاصله کمی هواپیمای توپولوف در خرمآباد به کوه خورد. دو باره گفتند خطای خلبان بوده، ولی ما گفتیم ضعف تکنولوژی توپولوف است و میشد هواپیمایی برود که این اتفاق برایش نیفتد. دراین باره یکسری بحثهای تخصصی فنی وجود دارد که جایش اینجا نیست.
شد اسفند سال 1383 و در انتخابات مجلس هفتم، اصولگرایان رأی آوردند. به ما گفتند باید بروید گچساران. آقای خاتمی میخواهد سد کوثر را افتتاح کند. ما آمدیم و سوار هواپیما شدیم . اطرافیان آقای خاتمی گفتند: «تو را به خدا به آقای خاتمی گیر نده و هیچی نگو، چون به خاطر انتخابات مجلس هفتم عصبانی است!». گفتم: «باشد! کاریش ندارم». (take off) کردیم و به گچساران رفتیم. آقای خاتمی، آقای بیطرف، آقای زنگنه، آقای علی خاتمی و آقای موسوی نماینده یاسوج رفتند سد را افتتاح کنند. برگشتند و شب شد. دیر وقت بود و فرودگاه گچساران هم چراغ نداشت. پرسیدند: «میتوانی بپری؟» جواب دادم: «اگر کسی تأیید کند و مسئولیتش را به عهده بگیرد بلند میشوم». (take off) کردیم و آمدیم. وقتی رسیدیم، گفتند آقای خاتمی گفته نصرفرد پیش من بیاید. رفتم و به بقیه گفت: «این آقا نمونه راست مدرن است! اگر کسی حریف زبان این شد!» گفتم: «حاجآقا! سلام علیکم! من فقط آمدهام عرض ادب کنم. یک جوکی هم در باره شما گفته بودم، چون پایان ریاست جمهوری شماست، آمدهام بگویم ما را حلال کنید و...
آقای خاتمی آن قدر خندید که دستمال کاغذی آوردند اشکهایش را پاک کرد. بعد گفت: «پس بگذار اعضای هیئت دولت هم این جوک را بشنوند. بگویید آقای زنگنه و بیطرف هم بیایند» و خودش جوک را تعریف کرد و گفت: «ببینید اینها چه جوکهایی در باره ما میسازند. نگفتم حریف اینها نمیشوید؟»
* ظاهرا قبل از آغاز فتنه 88 برخوردی هم با میرحسین موسوی داشتید؟
- قبل از انتخابات 88 که ایشان و آقای خاتمی به سفر میرفتند، صلاح دیده بودند بعضی از سفرها را من انجام بدهم و آنها را جابهجا کنم و پرواز آقای موسوی خورد به ما. اتوبوس ایستاد و آقای موسوی و تیمش بالا آمدند.
* اختصاصی بود یا مردم هم بودند.
- مردم هم بودند، ولی آنها 80 تا بلیط خریده بودند! نگاه که کردم دیدم همه تندروهای مشارکتی و دوم خرداد همراهش آمدهاند! رفتند نشستند و ما (take off) کردیم .به یکی ازاطرافیانش گفتم:
«به آقای موسوی بگویید من با ایشان کار دارم». آقای موسوی و خانم رهنورد خودشان به کابین آمدند. من و خانم شمس که کمک خلبان بودند، حضور داشتیم. به ایشان گفتم: «من آن آقای موسوی نخستوزیر دهه 60 را میشناسم و آدم رکی هم هستم. شما کاندید ریاست جمهوری هستید و الان در خصوص دیدگاههای شما ابهاماتی به وجود آمده است. من یک بچه شهید، خلبان و یک شهروند هستم و میخواهم از شما بپرسم نقطه نظرتان در باره جایگاه حضرت آقا چیست؟ شما آقا را قبول دارید یا نه؟» آقای موسوی با لحن بسیار محکمی گفت: «من آقا و ولایت فقیه را قبول دارم». گفتم: «پس به سئوال دوم من جواب بدهید. آیا دوم خردادیها و مشارکتیهای تندرو در دولت شما نقشی خواهند داشت؟» گفت: «اصلاً و ابداً اینها را در دولتم راه نمیدهم!». گفتم: «پس این 80 نفری که پشت سر شما نشستهاند، از کجا آمدهاند و چه کسانی هستند؟ من همه اینها را میشناسم و کاملاً با دیدگاههایشان آشنا هستم». گفت: «اینها خودشان تصمیم گرفتهاند برای انتخابات از من حمایت کنند، ولی این دلیل نمیشود اینها در دولت من جایگاهی داشته باشند»... راستش الان خیلی دلم میخواهد آقای موسوی را ببینم و به او بگویم: «مرد مؤمن! من خودم شفاف از شما این سئوال را پرسیدم و شما چنین جوابی دادی. شما خودت گفتی پیرو آقا هستم و هرچه بگوید گوش میکنم. اگر اعتقادت این بود، چرا گوش نکردی؟ گفتی با اینها نیستی و بودی» و فتنه را هم همینها به وجود آوردند، پس در حرفهایت تناقض وجود دارد. بعد از آن دیگر ایشان را ندیدم.
شما در دوره ریاست جمهوری آقای احمدینژاد هم همین نقش را چندین بار برای ایشان ایفا کردید و متأسفانه ضرباتی هم از جریان انحرافی خوردید. این ماجرا را هم بفرمایید تا برای خوانندگان مایه بصیرت و عبرت باشد.
در سال 1384 که آقای احمدینژاد به عنوان رئیسجمهور انتخاب شدند، من سفرهایی را که در فرودگاههای محدود باید انجام میشدند، انجام میدادم. تا آن موقع در فرودگاه یاسوج هواپیمای جت ننشسته بود و فقط هواپیمای ملخی نشسته بود. از من پرسیدند: «میشود هواپیمای جت را نشاند؟» رفتم بررسی کردم و گفتم: «میشود» و قرار شد با آقای احمدینژاد به یاسوج برویم. رفتیم و آن شب وقتی برای شام رفتیم، اولین بار ایشان را دیدم. کنارشان نشستم و صحبت کردم و خیلی صریح به ایشان گفتم: «شما را نمیشناسم و هیچ (background) و دیدگاهی هم راجع به شما ندارم، ولی الان شما رئیسجمهور ایران هستید و از آقا حکم دارید و وظیفه من این است که به شما کمک کنم. شما به مناطق محروم که سفر میکنید، اولین درخواستهایی که از شما میشود، پرواز برای مناطق محروم است. الان شما آمدهاید به یاسوج و از فرداست که از شما پرواز تهرانـ یاسوج میخواهند. شما به عنوان رئیسجمهور قول این پرواز را به مردم بدهید». بعد هم پرواز تهرانـ یاسوج را راه انداختیم و هفتهای هفت پرواز به آن شهر داریم. بعد پروازهای تهرانـ سنندج، تهرانـ ایلام، تهرانـ بیرجند و شهرهای مختلفی که مشکلات خاصی داشتند راه افتاد.
به هر حال، در آنجا با آقای احمدینژاد آشنا شدم و بعد هم سفرهای زیادی با ایشان و تیمشان داشتیم. بعد از دو سه سفر، یعنی در اوایل سال 84 ، هنوزآقای حائری نماینده ولی فقیه در شیراز بودند. یک شب از پرواز برگشتم و رفتم پیش آقای حائری و گفتم: «باید فوراً با شما صحبت کنم». بعد به ایشان گفتم: « حلقهای از یک عده افراد خاص اطراف آقای احمدینژاد را گرفتهاند و هر کسی را که خارج از این حلقه باشد ملحد حساب میکنند. من در سال 84 این پیشگویی را کردم و به آقای حائری گفتم: «یک فکری بکنید». آقای حائری در آن دوره خیلی سفت و سخت از آقای احمدینژاد حمایت میکرد.
من روابط عمومی خیلی خوبی دارم و همه با من حرف میزنند. همین طور که قضایا جلو میرفت، در این باره به نتایج بیشتری میرسیدم. احمدینژاد آدم بسیار زیرک و در عین حال تند و قاطعی است. چند بار با آقای مشائی صحبت کردم. چند بار آقای احمدینژاد به شیراز سفر کرد که او را همراهی کردم. در سال 86 یخبندان شده و فرودگاه تهران بسته شده بود. قرار بود در استان فارس پروژههایی افتتاح شوند و هیچکسی هم نمیتوانست پرواز کند و همه جا قفل شده بود. استاندار فارس ساعت دو نصف شب به من زنگ زد و گفت: «تو حاضری بروی؟» چون من تنها خلبانی بودم که در آن ده روز خودم تنهایی از شیراز میآمدم تهران و کنار باند مهرآباد مینشستم و مسافر پیاده و سوار میکردم. آقای احمدینژاد را به شیراز آوردیم و سفر رئیسجمهور انجام و جاده شیرازـ عسلویه و طرحهای اقتصادی دیگر افتتاح شدند.
به هر حال موضوعی که به آقای حائری گفتم به بعضی افراد دیگر هم منعکس کردم.
* در این مدت که این ابراز نگرانی ها رامیکردید هیچ برخوردی با شما نشد؟
- در همان ابتدا که این موضوع را مطرح کردم، در بازرسی ویژه پرونده خیلی بدی برایم تشکیل شد و مرا به حمایت از آقای هاشمی متهم کردند! پرونده نزد من هست و محتویات جالبی هم دارد. در بازرسی ویژه رئیسجمهور در دورهای که مشائی کار را به دست گرفت، دو باره ما را خواستند و متوجه شدم که این یک جریان ظاهری است و پشت پرده دارد اتفاقات دیگری میافتد. من یک خرده هوش اطلاعاتی هم دارم. کسی هم که از اول عمرش پاسدار بوده و در این فضا بزرگ شده است، آن قدرها حواسش جمع هست که به این آسانیها سرش کلاه نرود، به همین دلیل شروع کردم به مقابله کردن با این جریان و این کار را هم به روش خودشان انجام دادم و دست بازرسی ویژه را در قبال اتفاقی که داشت برای ما رخ میداد، رو کردم. اینها این دفعه خیلی خوب میدانستند از کجا و چگونه وارد شوند که ما را حذف کنند.
* در چه سالی؟
- در سال 89، بازرس ویژه مسئول پرونده من به صورت خصوصی آمد پیشم و گفت: «یک چیزی را خصوصی به تو میگویم. مرا از بازرسی ویژه بیرون کردهاند». پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «حرفهای تو درست بودند و من تازه فهمیدم چه راه غلط و کجی را رفتهام. من در باره تو با آنها بحث کردم و یک نامه هم به مشائی نوشتم». پرسیدم: «چرا مشائی؟» گفت: «چون پرونده تو تحت نظر و دستور مستقیم خود مشائی است. حالا آمدهام از تو حلال بودی بطلبم.
من برای دیدن دوره ایرباس به اسپانیا رفتم.ایران تازه ایرباس خریده بود و من رفتم و دوره را دیدم و بالاترین نمره ایرباس در آن دوره را گرفتم و برگشتم. ضمن این که در آنجا به من گفتند بمان، اما برگشتم. چند ماه نگذشته بود که آقای عابدزاده، مدیرعامل هواپیمایی آسمان برکنار شد.
آقای عابدزاده بسیار ولایتمدار است. روزی که برکنار شد به من زنگ زد و گفت: «هر دو برکناریم!». بعد از چند روز گفتند: «نصرفرد بماند»، چون بخش عمدهای از کارهای ایرلاین آسمان با من میگشت و آنها ترسیدند شرکت فرو بریزد و گفتند بمان. آقای بابایی را از میراث فرهنگی به جای آقای عابدزاده آوردند! دستور را هم مستقیماً خود آقای احمدینژاد داده بود.
بعد یک روز مدیرعامل شرکت آمد شیراز و به من گفت: «بیا کارت دارم». گفت: «ببین آقای نصرفرد! انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. در نظرسنجیهای استان فارس، تو محبوبترین مدیر شدی و به هر کسی که رأی بدهی مردم اعتماد میکنند و رأی میدهند. بیا از کاندیدای ما حمایت کن. در قبال این حمایت، بعد از انتخابات ریاست جمهوری مدیریت کیش ایر، آسمان و شرکت کل فرودگاههای ایران و مدیریت هواپیمایی آسمان مال تو!». پرسیدم: «کاندیدای شما چه کسی است؟» جواب داد: «بعداً به تو میگویم». گفتم: «نمیشود، باید بدانم». گفت: «کاندید ما مشائی است». گفتم: «آقا تأیید میکنند؟» با قلدری گفت: «میگیریم!» گفتم: «چرا با قلدری میگویی میگیریم؟ شما میخواهید بروید با قلدری از آقا تأیید مشائی را بگیرید؟ سی سال خدمت کردهام و اصولی دارم و پا روی اصولم نمیگذارم. تو فکر میکنی آخر عمری پا روی همه اعتقاداتم و اصولگرایی میگذارم و به خاطر پست، مقام و دنیا، آخرتم را به شما میفروشم؟ برو، کور خواندی، به سلامت!» از این جلسه بیرون آمدیم و چند روز بعد گفتند: «نصرفرد برکنار شد».
* از مدیریت هواپیمائی آسمان؟
- بله، پرسیدم: «چه کسی مرا برکنار کرده است؟» جواب دادند: «مصوب هیئت مدیره است». زنگ زدم به بچههای سپاه و یکی از بچههای هیئت مدیره، گفتند: «از بالا دستور آمده است». نماینده مجلس زنگ زدند که چرا نصرفرد را برداشتی؟ گفت: «از ریاست جمهوری به ما گفتهاند».
* الان چه میکنید؟
- هیچی، در خانه هستم و تمام گواهینامههای خلبانیام هم باطل شدهاند!
* در دوره جدید امیدی هست که برگردید؟
- پریروز به من گفتند میتوانی کار کنی.
* درهمان سمت قبلی؟
- نمیدانم که ما را انتخاب کنند یا نکنند. من الان فقط به عنوان مشاور کار میکنم. تأکید نظام این است که بمانم و دو باره ایرلاین آسمان را بازسازی کنم. من درخواست بازنشستگی کردهام که جریاناتش طی شده است، ولی برگ تسویه حسابم را نگه داشتهاند که بمانم و بتوانم برگردم و هواپیمائی آسمان را بازسازی کنم.
* به عنوان یک فرزند شهید، رزمنده و یک عاشق ولایت آرزویی که در مورد آینده نظام و کشور دارید، چیست و چقدر آن را تحقق یافتنی میبینید؟
- ما دقیقاً وسط مردم هستیم. خودم هم آدم فضولی هستم و همه جا سرک میکشم، لذا شرایط را میدانم. ما باید کار فرهنگی کنیم. مردم نشان دادند اصل نظام و آقا را قبول دارند و بر اساس فرمایشهای ایشان پای صندوق آمدند و رأی دادند، آن هم به یک روحانی، پس ریشههای مذهبی و اعتقاد به روحانیت در نسل جدید هم وجود دارد. از آن طرف روحانیت هم باید نقش خود را بهدرستی ایفا و این نسل را جذب کند. این جزو آرزوهای من است که این کار را سازماندهی کنیم، اما نه با شیوه چکشی. الان دیگر موقع تلطیف است. الان دیگر دوره مدیریت بر قلبهاست. سر و کار من با خلبانها و مهماندارها بود که میدانید چه تیپی هستند، ولی همان طور که بودند قبولشان میکردم و بعد از مدتی نمازخوان و معتقد میشدند.
به جامعه که نگاه میکنید بدحجابی و روابط غیرشرعی دارد بیداد میکند، ولی میتوانیم اینها را مدیریت کنیم، منتهی به آدمهای تأثیرگذار، جوان، باسواد، متدین و باانرژی نیاز داریم که همراه با مقتضیات روز حرف بزنند و عمل کنند. زمینههای تعاملی با این نسل فراهم است و آرزویم این است که بتوانیم نظام را به سمتی ببریم که نسل جدید را جذب نظام کنیم، اسلام و باورهای اعتقادی را که در آنها وجود دارد تقویت کنیم و بگذاریم خودشان هم به خودشان بیایند.
خدا کند سایه آقا همچنان بر سر ما مستدام باشد. تا وقتی پرواز نکنید و با آقا ننشینید و معجزه حضورش را نبینید متوجه نخواهی شد که وجود آقا چقدر برای مردم ما و مسلمانان جهان مهم است. من کسی هستم که برای آقا و نظام از زن و بچهام هم میگذرم. هیچ ابایی هم ندارم، از کسی هم ترسی ندارم و پای همه حرفهایی هم که زدهام میایستم، چون به آنها اعتقاد دارم.
آرزویم این است که نظام مسائل سیاسیاش را در مسائل تخصصی دخالت ندهد. من هر جای دنیا، هلند، کانادا، اسپانیا و... دورههای مختلف هواپیمایی از جمله ایرباس و... را گذراندهام، نمره بالای 90 گرفته و اول شدهام، ولی الان خانهنشین هستم. در کانادا دوره ایرلاین را دیدم و پروژهام اول شد. به من گفتند: «بمان و زن و بچهات را هم بیاور و ماهی 25 هزار دلار از ما بگیر». نماندم و آمدم تاهمان طرح را در دو جا در استان فارس پیاده کنم، گفتند: «برو! حوصلهاش را نداریم و به این چیزها بودجه نمیدهیم!».