مادر بيچا‌ره‌ام چه گناهي كرده است؟

دست نوشته آیدین بزرگی قبل از صعود

آیدین بزرگی كه به همراه دو نفر از همنوردانش مسر جدیدی را به نام ایران برای صعود به برودپیك ثبت كرد در آخرین ساعات نیز دست از نوشتن برنداشت و دست نوشته هایش قبل از این اتفاق تلخ هم نشان از گلایه های این كوهنورد دارد.

به گزارش نما به نقل از ایسنا: آیدین بزرگی که به همراه دو نفر از همنوردانش مسر جدیدی را به نام ایران برای صعود به برودپیک ثبت کرد در آخرین ساعات نیز دست از نوشتن برنداشت و دست نوشته هایش قبل از این اتفاق تلخ هم نشان از گلایه های این کوهنورد دارد.

آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوانی سه کوهنورد ایرانی حدود سه هفته قبل مسیر جدیدی را به نام ایران برای صعود به قله 8047 متری برودپیک در هیمالیا ثبت کردند. آن‌ها هنگام بازگشت از قله بنا به دلایلی که هنوز هم کاملا واضح نیست از مسیر اصلی منحرف و مفقود شدند. جست‌وجوها برای یافتن و امدادرسانی به آن‌ها یک هفته صورت گرفت اما بدون نتیجه به پایان رسید و خانواده‌های آن‌ها قبول کردند که جست‌وجوها متوقف شود و فرزندان آن‌ها در کوهستان که عشق فرزندان‌شان بوده آرام گیرند.

آیدین بزرگی قبل از رفتن به پاکستان نامه ای را نوشته بود که بعد از این اتفاقات تلخ منتشر شد و سرو صدای زیادی ایجاد کرد. او در آن شرایط سخت هم دست از نوشتن برنداشت. متن زیر دست نوشته های این کوهنورد 24 ساله تهرانی است در هنگام طی کردن مسیر برای بازگشایی روی برودپیک نوشته است.

متن کامل دست نوشته های او به شرح زیر است:

" اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سخت از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست. حس کردنی است. چشیدنی است. اگر بر روی کاغذ بیاید خیانت به آن روزهاست. خیانت به آن ساعتهاست. کلمه نمی تواند آنچه لایق آن لحظات است را ادا کند. روی کاغذ آوردنش فقط کاستن از ارزش آن پایمردی هاست که به خرج دادیم. پس بهتر است که در خاطر خودمان بماند. بهتر که در سینه حبس شود. بهتر که تجربه ای باشد باید آینده ما. چرا که این از آن دست تجربه ها نیست که قابل انتقال باشد. تحمل صدها مشکل که پشت سر هم بر تو فرود می آیند فقط لمس کردنی است، چشیدنی است، فقط آرزوی ما این است، کسی مانند آنچه بر ما آمد را تجربه نکند. همین.

ده روز از پروازمان به پاکستان می گذرد. روز 19 خرداد را به یاد دارم که هنوز داشتیم توی فرودگاه پول جمع می کردیم! هنوز داشتیم یک دلار یک دلار حساب می کردیم! ولی زود گذشت. 4 روز بعد اسکاردو بودیم. از همان جاده زمینی. بزرگراه قراقروم معروف که بیشتر شبیه پیاده روهای خیابان ولیعصر است تا بزرگراه! اما انگار زمانه دست بردار نیست. از ما چه می خواهد نمی دانم. 6 روز است اسکاردو ماندگاریم. مجوز صعودمان صادر نمی شود. دیگر از خوردن و خوابیدن خسته ایم. دائماً این ترس لعنتی را دارم که اگر خرجی پیش بیاید از کجا باید پول بیاورم! سه روزی است که یک دلار پول را نگه داشته ام! رامین هم از دست ما دلخور است! می گوید چرا پول ندارید؟ چرا بدون پول آمده اید؟! حق دارد، آخر نمی داند که این قرار ما نبود. این تقصیر ما نبود. فقط در بازی رفتن یا نرفتن، نخواسته بودیم به خاطر300 دلار بازی را ببازیم. شاید رامین نمی داند یا باور نمی کند. روزهای آخر حتی پول تاکسی نداشتیم! شاید نمی داند برای تهیه پول برنامه تا کجا مجبور شده بودیم دستمان را دراز کنیم و نه بشنویم. شاید اگر او هم مانند ما بود حاضر می شد همین کار راکند. اما خوب این طوری هم خیلی بد بود. اما هر دو حالتش بود. ما بین دو بد انتخاب کردیم! شاید نباید می کردیم! شاید که نه، حتما اشتباه خود ما بود که بازی به اینجا کشیده شد. با همه این اوصاف الان اینجا بودیم. به همه این اوصاف هنوز با سیلی صورت خودمان را قرمز نگه داشته بودیم. همه اش به امید فردا! همه اش به امید رسیدن به اوج. به امید رسیدن به بالا. فردا دیگر جدی جدی قرار است برویم از اسکاردو. باید دید این قرار جدی است یا نه!

امروز همان فردای مقرر است! دیروز با نیکنام بحث کرده بودیم. بالاخره قرار شد با یک مجوز ترکینگ ما را راهی کمپ اصلی کند تا شاید طی چند روز پیاده روی مجوز صعودمان هم آماده شود. رامین وارد اتاق ما شد. پس از 4 سال دوباره او را دیده بودم. فرقی نکرده بود، بر عکس خودم که حس می کردم با 4 سال پیش قابل مقایسه نیستم! خوبتر یا بدترش را نمی دانم. فقط فرق کرده بودم. رامین پیشنهاد داد هم هواییمان را روی قله دیگری انجام دهیم و بعد اگر مجوز صادر شد برای برودپیک برویم. من هم از پیشنهادش خوشم آمد ولی اول آنکه پولی نداشتم تا از پس هزینه هایش برآیم و دوم ترس از آن داشتم که مجوز برودپیک صادر نشود. این تمام بدنم را بی حس می کرد. تاب نداشتم بار دیگر به دلیلی غیر از مسائل کوهنوردی تلاش قله برودپیک را از دست بدهم. دلم را صابون زده بودم و دوست داشتم با آن دست و پنجه نرم کنم. پیشنهاد رامین گویی تیر خلاص بود بر تمام رویا بافی هایم برای برودپیک. رامین با این پیشنهاد ما را تنها گذاشت تا فکر کنیم. اسپانتیک یا شب‌سپار که پیشنهاد پویا بود، اما در همین اثنا، که دلم می خواست چیزی از آسمان بر سرم بیفتند تا دیگر نتوانم فکر کنم و خودم را آزار دهم، دوباره رامین در را باز کرد. « فراموش کنید اصلا! وسایلتان را جمع کنید، نیم ساعت دیگر راهی آسکولی می شویم.» همه ما از فرط خوشحالی به راهروی هتل ریختیم. حتی لباس به تن نداشتیم. اما دراین جشن چند ثانیه ای پر از شادی دوستان خارجی مان هم شریک بودند! آنها هم با وضعیتی مثل ما کف و سوت زنان به راهروی هتل ریختند و دوباره به اتاق بازگشتند تا آماده شروع فصل جدیدی در سفرشان شوند.

مسیر آسکولی همان بود. اما گویی نگاهم تیزبین تر شده بود. کوههای بیشتری را می دید. فقط چشمم به دنبال پل های معلق یا فکرم درگیر چاله های مسیر نبود. حسی در من تغییر کرده بود. یا شاید بهتر بگویم نحوه نگرشم عوض شده بود. بیش از اینکه درگیر هیجانات باشم دائماً سعی می کردم بر روی کوههای اطراف مسیر صعود پیدا کنم. سعی می کردم جاهایی را پیدا کنم که شبیه مسیرمان روی برودپیک باشد. شیبهای سنگی که روی آنها برف وجود داشته باشد و بعد تخمین شیب آنها و بعد تصور صعود آنها. این آمادگی خوبی برای درگیری با مسیرمان می داد. گویی پیشتر آنرا صعود کرده ام و چیز جدیدی ندارد. میانی های ممکن را در ذهنم تجسم می کردم و هر چیز دیگری!


آیدین بزرگی
5 ساعت بود به آسکولی رسیدیم. ساعت حدود 17 بود. کارکنان شرکت ATP چند روزی آنجا معطل ما بودند. این داستان مجوز ما هم همه را سرکار گذاشته بود. شب اولی بود که دیگر باید زیر سقف چادر می خوابیدیم. من و پویا، رامین و عظیم، مجتبی افشین با هم هم چادر شدیم. بعد از خوردن اولین شام پخته شده توسط آشپزمان شیرعلی به چادرهایمان و کیسه خوابهایمان پناه بردیم تا صبح ساعت 8 صبحانه را بخوریم و پس از حدود 10 روز تن آسایی! روزی طولانی به سمت جولا را شروع کنیم.

31 خرداد جولای، 1 تیر پایو، 2 تیر استراحت در پایو، 3 تیر اردوکاس، 4تیر گرودو، 5تیر کمپ اصلی برودپیک را برپا کردیم. این چند روز مثل هر سال گذشت و هر روز شوق ما برای رسیدن به کمپ اصلی بیشتر می شود. اما فرق امسال در هم تیمی هایمان بود. 3نفر آمریکایی، یک نفر مغولستانی و یک نفر کانادایی به علاوه یک نفر ایرانی و به همراه ما 11 نفر تیم بین المللی شرکت ATP را تشکیل می دادیم. برای من شخصا بودن با آمریکایی ها جالب بود. هم از نظر آشنایی با طرز فکر، انضباط، خوردن غذا و ... و هر لحاظ یادگیری انگلیسی روزمره! جان، برایان و اسکات به ترتیب شغلهای ترک اعتیاد، خلبانی هواپیما و مدیریت تولید را داشتند. ران راننده کامیون بود و گانگا راهنمای کوهنوردی در مغولستان. هر چه بیشتر می گذشت با بچه ها گرم تر می شدیم و بیشتر حس می کردیم که یک تیم هستیم. هر چند تا حدی هدفمان تفاوت داشت ولی هوای هم را داشتیم و با هم از گفتن و خندیدن لذت می بردیم.

امشب می خوام از گذشته ننویسم. 17 تیر است. و آخرین سطرهایی که نوشته ام مربوط به 6 تیر و قبل تر است. پویا بیرون چادر قدم می زند! طبق معمول! امروز برایان درد می کشید. این هلیکوپتر لعنتی معلوم نیست چه موقع می خواهد برایش بیاید. 3روز است پایش شکسته، ولی می‌گونید هلیکوپتر نمی آید! هوا خراب است. دیدن او در این وضع در حالی که کاری از ما برایش بر نمی آید تأسف آور است. فقط میتوانستم بپرسم چطوری؟ درد داری؟ و او هم با ابروهای در هم بگوید yes، a lot! واقعاً متاسفم. مثل برادر بزرگترم می ماند. وقتی میله های چادر تجمع را از فرط درد فشار می دهد، یا کیسه خوابش را گاز می گیرد می گویم چرا؟ همان سوال احمقانه همیشگی! چرا ما اینجاییم!؟ چرا با خود این کار را می کنیم؟! چرا باید همه جای لبهایمان ترک و زخم باشد!؟ چرا باید هوای نزدیک به صفر درجه را هوای خوبی بدانم فقط چون باد و باران ندارد؟ چرا باید خواب کمپ اصلی را بهترین خواب دنیا و خودکار یخ زده ام را بهترین رفیق هم دردم بدانم!؟ امشب می خواهم بیشتر بنویسم! علی‌رغم انگشت سرد شده ام! علی رغم اینکه خطم کم کم دارد خرچنگ قورباغه می شود! چند روزی است ذهنم درگیر است! حالا چه؟ هم هوایی مان تقریباً تمام شده است! وقتش است کاری را شروع کنیم که برایش آمده ایم! بارها شرایط را در ذهنم مجسم کرده ام! از مردن هراسی ندارم! از کار بی حساب و کتاب می ترسم. از اینکه برای دیگران اتفاقی بیفتد می ترسم. احتمال ریختن آن یخ ها خیلی کم است. ولی فکر می کنم این احتمال کم برای من کم است. همین احتمال کم را برای دیگران زیاد می دانم. نمی خواهم خون از دماغ کسی بیاید، می خواهم اگر خطری است همه اش برای من باشد و دوستانم را هیچ خطری تهدید نکند! پویا را من اینجا آورده ام و خود را مسئول می دانم. رامین خانواده دارد و مجتبی زن دارد. افشین را هم دوست دارم، حتماً کلی آرزو دارد! البته من هم دارم ولی جان او برایم عزیزتر است. شاید این را به فداکاری تعبیر کنید! ولی نه، من آن را به خودخواهی تعبیر می کنم! اگر دست من بشکند لااقل دست خودم است، شاهد درد و رنج دیگری بودن خیلی درد بزرگتری است. اگر من بمیرم دیگر مرده ام! تمام شده ام. شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سخت تر است!

نه این فداکاری نیست، عین خودخواهی است! مادر بیچاره ام چه گناهی کرده است! ولی خوب! این منم، آیدین، خودخواه ترین، خودخواه پرستی! نگرانم. رامین می گفت خوب هم هوا نشده است! از طرفی مسیری که ما دیدیم بعید می رسد 2 روز به قله ختم شود! رامین دو روز برای آن می بیند، ولی من و پویا مطمئن هستیم برای 5 نفر این امکان ناپذیر است. ولی شاید برای دو یا سه نفر بشود میلی‌متری کار کرد. من، پویا و مجتبی سریعتر بودیم ولی رامین کمی کندتر حرکت می کرد. طبق معمول، معلوم بود رامین هنوز دارد فکر می کند. رامین تا نتیجه ای نگیرد صدایش در نمی آید. وقتی خاموش است و نظری ندارد یعنی هنوز دارد فکر می کند. نمی دانم در چه فکری است. امشب خصوصی با کیومرث مشورت کرد. احتمالاً برای حمله نهایی نیاز به همفکری داشته. به ما چیزی نگفت. بی صبرانه منتظر تصمیمش هستم. هر چند از اول برنامه به کیومرث گفته بودم که تیم نباید سرپرست داشته باشد به این معنی که یک نفر حرف آخر را بزند. ولی کیومرث باز هم اولش گفت باشد و آخرش ما را در کار انجام شده قرار داد. این مسئولیت سنگینی بر دوش رامین است. او را در مضیقه می گذارد! چرا باید جان ما دست او باشد. ما با اختیار خود به اینجا آمده ایم. امیدوارم تصمیمی که می گیرد مثل همیشه منطقی باشد. نه از سر ترس باشد نه از سر خودخواهی چون من تاب هیچ یک را ندارم و نمی خواهم در مقابل چنین تصمیم هایی سر خم کنم. فقط منطق را می پذیرم. فقط !


و امروز 18 تیر رامین تصمیم خود را به ما هم گفت! ظهر حوالی ساعت 2 بود که پویا، مجتبی و افشین داخل چادر جمع شدیم و در مورد تصمیم رامین بحث کردیم. من حدسی در مورد تصمیم رامین داشتم. دیشب که با کیومرث مشورت کرد مطمئن تر شده بودم. به منطق رامین ایمان داشتم و همین طور به قولی که در اسکاردو داده بود. در اسکاردو گفته بود که امکان ندارد حواشی یا حرف دیگران یا ترس یا هر چیز دیگری منطق تصمیم گیریش را مورد تردید قرار دهد. حالا وقت یک تصمیم گیری سخت برایش بود. من خودم را جایش گذاشتم. همین دیشب. یک چیز نگرانم می کرد، هم هوایی رامین. او دیرتر از ما و کمتر از ما هم هوا شده بود. خودم را که جایش گذاشتم با تمام وجودم خواستم قله را صعود کنم ولی می دیدم در حال حاضر توانش را ندارم. بین احساس و منطق تصمیم سختی بود. ولی من امروز از او یاد گرفتم. ترجیح جمع به خود را. ترجیح هدف به خود را. رامین بهتر از آن تصویری خود را نشان داد که بیش (پیش) از این در ذهن من از او شکل گرفته بود. رامین یک سرپرست واقعی و یک کوهنورد بزرگ، بزرگتر از قبل برای من شده. از ته دل دوست داشتم او هم در تیم صعود باشد، ولی او خودش را حذف کرد. چون حس می کرد هم هوا نشده است. این از صعود یک 8000 متری از مسیری جدید هم سخت تر است. رامین توانست در دل من تا بالاترین نقطه صعود کند و من فقط امیدوارم بتوانم پاسخ اعتمادش را به بهترین وجه بدهم. قطعاً این صعود در صورت محقق شدن، ثمره پایمردی بسیاری است که رامین در رأس آن قرار دارد. من و پویا و مجتبی فقط قرار است درسمان را پس بدهیم، وگرنه خود می دانیم در مقابل این مردان چیزی برای گفتن نداریم و راه بسیار داریم تا به حد و اندازه آنها برسیم. قول می دهم به رامین، این درس از خودگذشتگی و منطق را روزی که شاید سرپرستی چنین برنامه ای را به عهده داشتم پس بدهم و تا آخر عمر به این قولم پایبند خوهم بود.

و فردا شروع ماست. 20 تیرماه کمپ 4،3،2 و قله. یعنی 23 تیر صعود قله! برنامه ریزی دقیقی روی کاغذ است. اما چه قدر عملی است؟ هنوز صد درصد باورش نکردم. حسی در من شکل گرفته که گویی این صعود برای من طلسم شده است. ولی وقتی منطقی بدان فکر می کنم چنین چیزی نمی بینم! باید ترسش را، ترس نتوانستن را در خودم بکشم. این کوه هم مثل همه کوه‌هاست که بارها در آنها شکست خورده ام ولی سرانجام پیروز شده ام. دیگر زمان پیروزی است، فقط هوا می تواند جلوی ما را بگیرد. نمی دانم پس از این چند روز بارش دلش خالی شده است یا نه. نمی داند هنوز دق دلی دارد که سر ما خالی کند یا نه. امیدوارم که نه! کمی استرس دارم. می خواهم این لحظاتم را به نحوی به جمله تبدیل کنم که تویی که می خوانی اش بدانی چه طور لحظاتی است! مثل همیشه. حس پیش از یک حرکت بزرگ. بزرگ برای خودم. اولش ترس است. من هم الان می ترسم. اضطراب کشنده ای است. می‌خواهی فقط تمام شود. در این لحظات چگونه تمام شدنش برایت مهم نیست. عقلت کار نمی کند.

ممکن است پس بزنی. بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت می دهی. شاید خودت را گول می زنی. به خودت می گویی حالا تا پای کار برو! حالا تا آنجایش که آسان است برو! بعدش با خدا! اگر خواستی آنجا برگرد! یک راه دیگر هم هست! اصلا بهش فکر نکنی! عکسی از عزیزانت یا خاطره ای خوش را نشان کنی! تا که ترسی آمد آنرا پی بگیری! اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست! تا زمانی که با او روبرو شوی! و من هم هنوز کمی این ترس را دارم. می روم با آن روبرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسه ام می کند! آخرین حملاتم را پیش از عازم شدن می نویسم! رفتن رسیدنی است! هدف قله نیست، هدف جرأت کردن است!

۱۳۹۲/۵/۲۳

اخبار مرتبط