داستان تلخ یستری ۷ ساله زن اهوازی

به گزارش شوشان، در یکی از محلات فقیر نشین اهواز در کوچه هایی به گرفتگی دل مردمانش ، به دنبال خانه ای می گردیم که سوژه گزارش خود را پیگیری کنیم. به خانه مورد نظر که می رسیم سه بچه قد و نیم قد به استقبال مان می آیند. می گوییم آمدیم دیدن بیمار. هیچ کدام از بچه ها تکان نمی خورند ؛ حتی جوابی هم نمی دهند و بی هچ حرف و گفتی ، فقط پلک می زنند . پس از کمی این دست و آن دست کردن و آگاه شدن از ماجرا ما را به طبقه بالا هدایت می کنند ؛ با پله هایی آهنی و زنگ زده که هرلحظه احساس می کردیم الان زیر پایمان خالی می شود. سر انجام به طبقه بالا می رسیم . اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند اجاقی ست رو باز در حیاط ؛ یعنی خانه ای بدون آشپزخانه ... درب اتاق باز می شود. زنی دراز کشیده بر روی تخت ، با خنده و خوشامدگویی سلام می کند . پایین و سمت راست تخت بیمار ، چندین رختخواب تلبار روی هم بالا آمده بود. اتاق آنقدر کوچک است که گویا همگی دور یک سفره کوچک نشسته ایم . پدر در منزل نیست . وقتی نگاهم به نگاه بچه هایش گره می خورد ناخودآگاه سر را به پایین می اندازم و به دوربین نگاه می کنم... شاید برای ما که محبت مادری را دیده ایم و هر شب با نوازش های مادرمان به خواب رفته ایم درک اتفاقی که هر روز راضیه و رضا با آن دست به گریبانند سخت باشد . راضیه و رضا فرزندان آرزو هستند ؛ آرزویی که در 30 سالگی به بیماری MS مبتلا شد و پس از آن دیگر نه توان راه رفتن داشت و نه توان خندیدن... 7 سال پیش بود که آرزو به همراه همسرش به علت تاری چشم به بیمارستان گلستان اهواز مراجعه می کند . علت تاری چشم تا زمان MRI نامشخص است. پس از چند روز علت تاری چشم مشخص می شود : ام اس. مرضی که بر روی اعصاب مغز تاثیر می گذارد . بعد از یک ماه آرزو هر دو پایش را از دست می دهد و گوشه خانه می افتد. آرزو با همان حالت خوابیده و دراز کشیده می گوید: در سال 84 بود که به این بیماری مبتلا شدم شوهرم هرچه داشت و نداشت را برای من خرج کرد؛ طوری که از کار بیکار شد و الان مجبوریم که با 2 فرزندم در یک اتاق 12 متری زندگی کنیم. وی با چشمانی که هنوز کورسویی از زندگی در آن جریان دارد می گوید : این اتاق 12 متری کرایه ای ست و بچه هایی که پایین دیده اید بچه های خواهر شوهرم هستند که طبقه پایین زندگی می کنند . شوهرم قبلا در بنگاه خودرو مشغول به کار بود. وضع مالی مان چندان بد نبود تا اینکه این بیماری مهلک به سراغ من آمد. عکس جوانی اش را که زمانی با شور و شوق در مشهد و دوشادوش شوهرش گرفته بود با میخ های زمخختی به دیوار نصب شده است. آرزو با اشاره به این عکس می گوید : آن موقع 58 کیلو وزن داشتم و الان 30 کیلو هم نمی شوم . خیلی وقت هست که دیگر دارو مصرف نمی کنم چرا که هزینه آمپول آوونکس زیاد است : ماهانه 280 هزار تومان . بیمارستان هم فقط برای اول مجانی آمپول می دهد که نگرفتم . گفتم چه فایده دارد من که نمی توانم ماه های بعد را خودم بپردازم. پس از این بیماری دکترها به آرزو می گویند که دچار گشادگی دریچه میترال قلب هم شده است. شیمی درمانی هم برای درمان وی هیچ فایده ای نداشت . آرزو شب و روز بر روی تخت دراز کشیده و حتی موقع غذا هم توان بلند شدن ندارد. او می گوید : از بس خوابیده ام زخم بستر دارم. ناخن پاهایم خود به خود جدا می شوند . هیچ جای بدنم به جز دستانم خوب کار نمی کند .با همین دستان تسبیح می اندازم و خدا را شکر می کنم که فرزندان و شوهر خوبی به من عطا کرده است. خانه شان حتی حمام هم ندارد. اگر هم حمام داشت پای رفتن نداشت. آنگونه که او می گوید 5 سال پیش موقع رفتن به حمام لیز می خورد و می افتد و پاهایش می شکند به گونه ای که پلاتین در پایش می گذارند و روی ویلچر می نشیند. آرزو می گوید : با آنکه دارو مصرف نمی کنم همین الان هم هزینه های من زیاد است ؛ روزانه 15 تا 20 هزار تومان . مگر چقدر می توان هزینه گاز ،چسب و آمپول داد . بعضی وقت ها می گویم خوش به حال بیماران سرطانی نهایتا 6 ماه زجر می کشند ولی من ... در همین لحظه مادر به دو فرزندش نگاه می کند و بغض گلویش را می گیرد. می گوید : از من که گذشت .فقط نگران بچه هایم هستم. رضا دوم دبیرستان است و راضیه هم سوم راهنمایی . به بچه هایم می گویم در هیچ حالی خدا و توکل بر او را فراموش نکنند وقتی هم که بزرگ شدند و به جایی رسیدند به بیمارانی که مبتلا به بیماری مانند مادرش هستند کمک بکنند .گاهی که این وضعیت را می بینم ناراحت می شوم ولی بعد می گویم توکل بر خدا ... تنها خواسته این مادر این است که سر بار خانواده اش نباشد. وی می گوید شوهرم تا به حال نزدیک 100 میلیون خرج من کرد تا بهتر بشوم . الان هم بیکار شده و با کمک فامیل و دیگران روزگار می گذرانیم . حتی می خواستیم کولر را هم بابت بدهی های مان بفروشیم . بچه هایم چه قدر گرسنه بخوابند. عید هم که نداشتند ما برای عید امسال هیچ چیز نتوانستیم بخریم . شوهرم خیلی مرد خوبی است می دانم که اگر هر کسی دیگری بود تا الان به پای من نمی ماند. راضیه دختر این خانواده است. او با نگاه معوصومانه اش رو به من می کند و می گوید : می خواستم از پدرم تشکر کنم. پدرم آدم خوبی است کمتر مردی پیدا می شود که اینطور برای خانواده اش تلاش کند. من هم مثل بقیه دوست دارم مادرم بلند شود. ولی می دانم که هیچ جا به او کمک نمی کنند .حتی بیمارستان چون زخم بستر دارد بستری اش نمی کند. درست است که رضا پسر خانواده است اما در بیماری مادر ، وظیفه ای دیگری را هم بر عهده گرفته است. او می گوید : تا بچه بودیم بابا برای مان غذا درست می کرد. روزهای اول که مادرم مریض شد یادم هست خیلی سخت بود. من دبستان بودم تا آن موقع مادر در درس ها کمکم می کرد. بعد اول راهنمایی که رسیدم مامان دیگر نمی توانست . یادم هست معدلم آن سال کمتر شد ولی بعدا یاد گرفتم خودم چه طوری از پس کارهایم بر بیایم. الان هم خرید بیرون را خودم انجام می دهم. خواهرم هم لباس ها و ظرف ها را می شوید. می دانم که هم سن و سال های من الان کامپیوتر دارند و مشغول بازی و سرگرمی هستند ولی من در خدمت مادر بودن را به داشتن این گونه وسایل ترجیح می دهم. گرمی و صمیمیت این خانواده با وجود بیماری مادر و فقری که با آن دست و پنجه نرم می کنند در نوع خود بی نظیر است و آنچه توانسته ستون های این خانواده را استوار نگه دارد فداکاری پدر است و از خود گذشتگی راضیه و رضا . و البته وجود مادری که مهر و محبت اش نگذاشته کانون گرم این خانواده به سردی گراید.به امید شفای تمام بیماران و این مادر مهربان....


148420_620.jpg


148421_410.jpg


 


148423_751.jpg


148427_430.jpg


148428_817.jpg

۱۳۹۱/۱/۲۲

اخبار مرتبط