به گزارش نما به نقل از ایستانیوز؛ چنان به گلویش را فشار میآورد که حتی یک قطره آب هم از حاقش پایین نمیرفت. مویه کنان سینی را با لبه پای چپش کنار زد. بعد سرش را دو سه مرتبه به دیوار کوبید و بغضش برای چندمین بار ترکید و بلند بلند گریه کرد. مادر هم همراهش گریست. بعد آمد کنار دخترش نشست و لب به گریه گفت:
- مریم جان، خوب باباتم عصبانی شد دیگه، هر مردی که بود عصابانی میشد.
آب دهانش را قورت داد:
- مردةا همشون همینطورند، غیرتی اند. عصبانی میشند دیگه، بلند مادر جان برو یه آبی به سر و صورتت بزم، یه لقمه هم غذا بخور..غذا نخوری تلف میشیها....
رد کبودی و خونمرگی زیر چشم چپش تا پایین گونه کشیده شده بود و التهاب پوست فک و چانه از چند متری تو چشم میزد. انگار همه چیز برایش تمام شده بود چند بار میخواست خودکشی کند ولی جراتش را نداشت.
مادر برایش قورمه سبزی آورد و گذاشت جلوش. مریم انگار در عالم دیگری باشد و اصلا نشنید مادرش چه میگوید، به نقطهای موهوم خیره شد بود و لابد سعید فکر میکرد. عجب خوش قیافه شده بود بعد از اینکه مدل ریشش را عوض کرد.
مادر گفت: سعید هم فهمید مریم جان؟
مریم، انگار مرغی که بیهوا به سمتش سنگ پرانده باشند از جا پرید:
- نه... خدا نکنه بفهمه، یعنی اونم باید بفهمه که بابای من تفکرش قدیمیه! خدا نکنه بفهمه، ولی حتما شک میکنه، اگه منو با این قیافه بیبنه چی بهش بگم...
بعد دوباره انگار که یادش بیاد چه التفاقی افتاده شروع به گریه کردن کرد:
- یعنی من باید عین جغد بتمرگم کنج خونه و تکون نخورم.
مادر همین طور که مریم را نوازش میکرد گفت:
- حالا اون عصابانی بوده یه چیزی گفته عزیزم، مگه قراره تو خونه بمونی. چند روز دیگه دوباره اخلاقش خوب میشه.
مریم گفت: تو بهش گفتی مامان؟
مادر یکه خورد جواب داد:
- وا... این چه حرفی میزنی مریم! من اگه میخواستم بهش بگم همون پارسال که فهمیدم بهش میگفتم، نه الان. اگه میفهمید که منم میدونستم و هیچی نگفتم ، عین تو زیر باد کتک بودم. روزگارم را سیاه میکرد.
مریم گفت: حالا من بدبخت چه کار کنم. بابا که فکر میکند سعید شمره، شما هم که کاری نمیتونید بکنید.
مادر گفت:
- اگه قول بدی هفتهای یک بار با سعید تلفنی صحبت کنی عیب نداره، بهش بگو بابام فهمیده تمیتونی از خونه بیای بیرون، منم با بابات صحبت میکنم کم کمک از دلش در میآرم. حالا پاشو یه چیزی بخور...
مریم التماس میکرد: جناب سروان، تو رو به جان بچههاتون به بابام نگید. اگه بابام بفهمه بدبخت میشم. منو میکشه. لااقل خونمون به مامانم بگید.
سروان یونس لبخند کوتاهی زد و لب گزید:
- دختر جون، یک هفته است که از خونه فرار کردی هم با آقا پسر شازده که هنوز دست راست و چپش را بلد نیست پیدات کردن، حالا هم میگه به پدرت نگیم؟ پس باید به کی بگیم؟! میخوای آزاد بشی و راحت باشی و دوباره با این پسر که هنوز معلوم نیست پدر و مادرش کیهست فرار کنی؟ دخترم پدرت خدایی نکرده جلاده؟
درست دو ساعت بعد از تماس جناب سروان پدر و مادر مریم آمدند اداره آگاهی. پدر برافروخته تر از هر وقت با گامهای بلند راهرو اداره آگاهی را طی کرد تا سروان را دید و بعد هم از اتاق به اتاقش رفت. بعد هم مادر مریم به اتاق سروان آمد.
پدر آنقدر عصبانی بود که انگار راستی راستی میخواست دخترش را بکشد. فریاد زد و رو به سروان گفت:
- اون پسر بیهمه چیز کجاست؟
سروان خونسرد پشت میزش روی صندلی چرخدار مشکی تکانی خورد و گفت:
- چرا داد و فریاد میکنید، اکبر آقا ، اگه مامورهای ما نگرفته بودنشان که الان هم معلوم نبود کجا هستن؟ شما باید اول از خودتون بپرسید که چرا دخترتون با یه پسر بیکاره و بیعار فرار کرده....
بعد روبه مادر مریم:
- خانم، دختر شما این طور که خودش گفته حدود یک سال و نیمه که با این پسر که میگی صداش میکنه سعید آشناست.
پسر هویت درست و حسابی که نداره هیچ، سابقه دار هم هست، شما میدونستید که دختران با این آقا پسر دوست بوده؟
مادر مریم فقط گریه میکرد و لام تا کام حرف نمیزد. پدر از فرط عصابانیت گوشهایش سرخ سرخ شده بود و دیگر انگار لال شده باشد، دم نیزند. حالا پدر به نقطهای موهوم خیره شده بود.
سروان گفت: دخترتان را تو لنگرود شمال دستگیر کردند. سه شبانه روز هم با هم تو یک خانه اجارهای زندگی میکردند، پولشون که تموم میشه، ماموران بهشون شک کرده و دستگیرشون میکنند.
مادر با گریه گفت:
پدر و مادر سعید کجا هستن؟
سروان جواب داد:
- پدر و مادر؟ پدر و مادرش کجا بودند حاج خانم. این پسر از الان هشت سال که از پدر و مادرش خبر نداره.
سروان ادامه داد: این آقا پسر دختر شما را اغفال کرده و سابقه مواد مخدر داردو تو لنگرود هم دزدی کرده. دختر شما هم باهاش بوده، به خاطر همین هم پرنده دخترتون فقط فرار از خانه نیست. شریک دزد هم بوده. این آریالا پسر خلافکار هم به دختر شما دروغ گفته بوده، تو تهران هیچ کس و کاری ندارهو اونجایی هم که زندگی میکرده، خونه مادربزرگش نبوده، با چند تا از دوستاش اجاره کرده بود تا مخفیگاهی باشد برای خودش و دوستانش. دو تا از همدستانش این آقا پسر هم به جرم مواد مخدر و دزدی تحت تعقیب پلیس هستند. خلاصه هرچی به دخترتان گفته بود دروغ بود. الان اگر سند خانه و یا ملکی دارید بگذارید تا دختران امشب در بازداشتگاه نرود. باید فردا بروند
دادگاه تا قاضی حکم دهد.
حالا مادر مریم دیگر حرف نزد، و مثل دیوانهها به نقطهای موهوم خیره شد.