به گزارش نما به نقل از روزنامه حمایت علی اگر چه در خلال صحبتهایش از قتلی که مرتکب شده ابراز پشیمانی میکند اما در همین حال آرزو دارد که روزی از زندان خلاص شود.
از روز حادثه بگو.
تازه از زندان آزاد شده بودم. میخواستم از سرکار برگردم خانه، خسته بودم و بر خلاف همیشه اینبار از ورودی انتهای کوچه وارد آن شدم. در کوچهای که زندگی میکردیم اکثر فامیلهایمان ساکن بودند. وضعیت کوچه به گونهای بود که کوچکترین حرکتی از دید فامیلها دور نمیماند و همه از ریزترین کارهای هم خبر داشتند، یعنی هیچ کس بدون خبر دار شدن دیگران نمیتوانست یک لیوان آب بخورد. آن روز وقتی وارد کوچه شدم چشمم به موتور سوار غریبهای افتاد که با موتور وارد خانه دختر عمهام شد. از دیدن این صحنه شوکه شدم. امکان نداشت کسی وارد کوچه شود و ما او را نشناسیم. آن موتور سوار غریبه بود، باورم نمیشد یک مرد غریبه همین طور بی محابا وارد خانه دختر عمهام شده باشد. با کاردی که در دستم بود از دیوار خانه به داخل پریدم و صحنهای را که دوست نداشتم دیدم. دنیا برایم تیر و تار شد و با چاقو به طرف مرد غریبه حمله کردم، داشتم او را میزدم که دختر عمهام جلو آمد و بدون اینکه قصدی داشته باشم ناگهان چاقویی که در دست داشتم در گلوی دختر عمهام فرو رفت!
مرد غریبه چه شد؟
وقتی به خودم آمدم او فرار کرده و رفته بود.
بعد از قتل چه کردی؟
یک لحظه انگار دنیا بر سرم آوار شد. نمیدانستم چه کار کنم از یک طرف دختر عمهام را کشته بودم و از طرف دیگر آبروی خانوادگیمان در خطر بود. تصور اینکه فردا در محله پشت سر خانوادهام چه حرفهایی زده میشود، مرا دیوانه میکرد. غیرتم اجازه نمیداد این موضوع را تحمل کنم. نمیخواستم دختر عمهام را بکشم ولی کار از کار گذشته بود. نمیتوانستم اجازه دهم واقعیت ماجرا آشکار شود برای همین برای حفظ آبروی خانوادگیمان مقداری طلا از خانه دختر عمهام برداشتم تا اینطور وانمود شود که قاتل به قصد سرقت وارد خانه شده بود.
حتی مواظب بودم که فرزند دختر عمهام که زمان حادثه خواب بود از خواب بیدار نشود، بعد از اینکه طلاها را برداشتم از خانه خارج شدم و سرم را تا شب گرم کردم. شب که برگشتم موضوع کشته شدن دختر عمهام را همه فهمیده بودند. در خانهمان عزاداری بود و کسی متوجه نشده بود که من این کار را کردهام. یکی دو روز دنبال کارهای پزشکی قانونی بودیم. روز سوم وقتی پلیس آگاهی برای پیگیری ماجرا آمده بود خودم را معرفی کردم و گفتم که قاتل هستم.
همه ماجرا را برای پلیس تعریف کردی؟
نه، موضوع خیانت آن مرد را نگفتم. همه چیز را گردن گرفتم و گفتم که فکر میکردم در آن ساعت از روز کسی خانه دختر عمهام نیست و برای سرقت وارد آن خانه شدم اما نا غافل دختر عمهام را دیدم که به همراه فرزندش در خانه حضور دارد. یک لحظه دستپاچه شدم و برای اینکه ماجرای سرقتم باعث آبروریزی نشود، با دختر عمهام درگیر شدم و ناخودآگاه او را به قتل رساندم.
چرا واقعیت را نگفتی؟
آبروی خانوادهام خیلی مهمتر از واقعیتی بود که اتفاق افتاده بود. غیرتم اجازه نمیداد چنین ننگی را قبول کنم. تمام شواهد هم در آن خانه برضد من بود، حتی اگر واقعیت را هم میگفتم کسی حرفهایم را باور نمیکرد.
فکر نمیکنی اگر واقعیت را میگفتی بهتر بود؟
نمیدانم. شاید هم اگر واقعیت را میگفتم کسی باور میکرد در هر حال فرقی به حال من نداشت. من به اتهام قتل عمد دستگیر شدم و حالا باید تاوان گناهم را پس بدهم. اما اگر آزاد شوم دِینم را به طایفهام، بخصوص به دختر عمهام و به فرزندش ادا میکنم. حتی اگر خانوادهام حاضر به پذیرش من نشوند به جایی دور میروم تا دیگر مرا نبینند.
الان هم وضعیت خوبی ندارم. 9ماه از زندانی شدنم میگذرد اما هیچ کس از خانوادهام پیگیر کارهایم نیستم.