به گزارش نما ساعت چهار بعدازظهر پنج شنبة يک روز گرم تابستانی سال هزار و سيصد و هفتادو هفت بود؛ متهمی را که از دو روز قبل دستگير کرده بوديم. تحويل زندان داده بودم و تازه به اداره رسيده بودم و در اين فکر بودم که پايان هفته است و فارغ از مشغوليت کاری کمی به خانواده برسم؛
هر چند در آن زمان تازه در مقطع كارشناسي ارشد قبول شده بودم و میبايست در سر کلاس حاضر می شدم؛ داشتم با خودم فکر می کردم که امروز روز خانواده است.
سرباز وظيفه صادقی وارد اتاق شد و گفت رييس دو نفر اومدند و با شما کار دارند. دو نفر آقا و خانم وارد دفتر کارم شدند. سرکار خانم با گريه شروع به صحبت کرد گفت : ما ساعت ٩ صبح به اتفاق پدر، مادر، برادرم و دختر کوچکم به نام فاطمه که شش سال دارد به امامزاده آقا علی عباس رفته بوديم. حدود ساعت ١١٠٠ پدر فاطمه را ديدم که به دليل اعتياد شديد به مواد مخدر از او جدا شده بودم. او دخترم را بغل کرد و شروع کرد به بازی کردن با او. خيالم راحت بود که او پدرش است؛ به همين خاطر برای زيارت به داخل صحن رفتم. نيم ساعتی بعد متوجه شدم اثری از فاطمه و پدرش نيست و به هر جا سر زده ام اما تا کنون از آن دو هيچ نشانی پيدا نکرده ام.
با توجه به شناخت قبلی که از پدر فاطمه به نام حسن داشتم و می دانستم او به حشيش اعتياد شديد دارد و آثاری که حشيش روي مخچه میگذارد باعث اختلال حواس و دو شخصيتی شدن فرد می شود و به طور کلی عملکرد مغز را با مشکل روبرو می کند، به همين دليل احتمال هر عمل نسنجيده و غير عادی را از او انتظار داشتم.
بنده و دو نفر از همکاران بلافاصله از سوی دو نفر از دوستان، محل سکونت حسن را شناسايی و او را دستگير کرديم و به آگاهی انتقال داديم. در بازجويی اوليه ابتدا منکر قضيه شد؛ ولی با تحقيقاتی که از اطراف اهالی امامزاده آقا علی عباس و کسبه آن به عمل آمد؛ مشخص شد فاطمه تا آخرين لحظه باپدرش بوده و سپس سوار بر مين یبوس آقا علی عباس به کاشان رفته است.
پس از بازجويی مجدد اظهار داشت دخترش را به قم برده و او را به مبلغ يک ميليون و چهارصد هزار تومان به كسي فروخته است. پس ازهماهنگی مأمورين قضايی روز جمعه به اتفاق متهم به قم رفته و تا شنبه ساعت ١١٠٠ شب آنجا بوديم و متوجه شديم همه گفته هايش به مأمورين دروغ بوده و قصد رد گم کردن داشته و دخترش را نفروخته است.
واقعاً با چنين شرايط و وضعيت متهم و اختلالات حواس و اعتيادش سردرگم شده بودم، در نهايت او را به پليس آگاهی انتقال داديم و صبح روز يکشنبه دوباره از او بازجويی کرده و کمی حس پدرانه و انسانی او را تحريک کردم. با اين که متأسفانه با مصرف مواد انسانيت در فرد معتاد به تدريج از بين مي رود.
حال اگر انسان جاهل معتاد هم باشد، ديگر چه می شود. بالاخره او را تهديد کرده از او خواستم، جايی که دخترش را برده به ما نشان بدهد. میدانستم که با گذشت اين چند روز اگر هم زنده بوده تا الان مرده است. به هر حال پس از چهار روز يعنی در روز دوشنبه لب به اعتراف گشود و گفت فرزند ٦ ساله اش را داخل چاهی در اطراف بيدگل انداخته است. بلافاصله به اتفاق چهار نفر از همکاران و چند نفر از دوستان ورزشکار به قنات هاي اطراف آران و بيدگل اعزام شديم. هوا خيلی گرم بود هر چند آب کافی به دنبال خود برده بوديم ولی مسيری در حدود ٢٥ کيلومتر را در بيابان با دمای ٤٩ درجه با پای پياده تا قنات ها طی کرديم.
متأسفانه با عدم تعادل رواني و روحي اي که داشت نمي دانستيم دروغ می گويد يا راست. به هر حال تعدادی از قنات ها را تا آنجايی که هوا روشن بود گشتيم و هيچ اثری از او نيافتيم. صبح روز ششم هم مانند روز گذشته پس از طی مسير طولانی به قنات ها رسيديم و تا ساعت ٣ بعدازظهر قنات هايي را که احتمال می داديم گشتيم؛ ولی اثری از او نيافتيم. همگی ديگر اطمينان داشتيم که ديگر فاطمه را زنده نخواهيم ديد؛ آن هم با چنين شرايط و دمای هوايی که تا ٥٢ درجه می رسيد؛ اما نمي دانم چرا تيمی که در جست وجوي کودکی گمشده است احساس عجيبی دارد.
ما تمام تلاشمان اين بود که به هر شکل ممکن بايد او را پيدا کنيم. اين پرونده با بقيه پرونده ها فرق داشت. عصر روز ششم بود آفتاب کم کم داشت غروب می کرد و از شدت گرمايش می کاست؛ ولی همچنان دوستان و همکارانم به گشتن ادامه میدادند و به دنبال رد و نشانی هر چند ناچيز و حتی بوي تعفن و جای پايی، يکی يکی قنات ها را سر می زديم.
ديگر تا تاريک شدن هوا چيزی نمانده بود. می خواستيم برگرديم که يکی از دوستان ورزشکارم که باستانی کار بود از دور صدا زد حسين حسين بيا اينجا پيداش کردم که سريع دويدم تا خودم را برسانم؛ نمي دانستم خوشحال باشم يا از اينکه او را بعد از اين همه دوندگی پيدا کرديم ناراحت باشم. در ذهن ام از اينکه با جنازه يک دختر بچه معصوم روبرو می شدم؛ وحشت داشتم.
به هر حال به کنار قنات رسيديم؛ يک لنگه کفش صورتی و پاکتی پفک نيم خورده و چند ردپا آنجا ديديم؛ همگی به کنار قنات رسيديم. متاسفانه پيش بينی شب را نکرده بوديم و تنها يک چراغ قوه بيشتر نداشتيم. به هر حال طناب بلندی را که داشتيم به يکی از همکاران که وزن کمتری داشت بستيم و او را آرام آرام به پائين قنات فرستاديم. حدود ٢٨ متر عمق قنات بود.
به وسط قنات که رسيد چراغ قوه از دستش افتاد. با دردسر او رادوباره بالا کشيديم و تنها چراغ قوة باقی مانده را به او داديم ودر تاريکی مطلق دوباره او را به داخل قنات فرستاديم. همگی ما مغموم از اينکه تا چد لحظة ديگر جسد فاطمه پيدا خواهد شد، زير لب برای فاطمه کوچولو فاتحه می خوانديم، که يک مرتبه فرياد همکارمان از عمق پنجاه متری چاه را شنيديم که با صدايی لرزان اما بلند، و با شوق و اشک فرياد می زد: بچه زنده است، بچه زنده است !
همگی بی اختيار صلواتی فرستاديم و از خوشحالی دست و پای خودمان را گم کرديم. گفتم ابتدا فاطمه را محکم به طناب ببندد. فاطمه را آرام آرام بالا کشيديم؛ با ديدن کودک انگار دنيا را به ما داده بودند؛ برای من مثل اين بود که دختر خودم را پيدا کرده ام. همه بی اختيار گريه می کردند. من اشک در چشمانم حلقه زده بود و در تاريکی شب به چشمان درشتِ معصوم دخترک نگاه می کردم كه برق مي زد.
فاطمه به آرامی زير لب چيزی می گفت،که هر چه دقت می کردم متوجه نمي شدم. خودم هم باورم نمي شد. چون با هيچ منطقی نمي شد قبول کرد که کودکی در عمق پنجاه متری قناتی خشک انداخته شود و حتی يک خراش هم برندارد. با دقت فاطمه را وارسی کردم تا اگر آسيبی ديده و جايی از بدنش شکسته باشد مواظب باشيم؛ اما همه جای بدن کودک سالم بود و خودش هم به ما اطمينان دادکه سالم است.
تا پای خودرو خودم او را بغل کردم و سوار خودرو کردم. صورت خاکی اش را با دستمالی پاک کردم، کمی به او آب دادم دلداری اش دادم و نوازشش کردم و سپس از او سوالی پرسيدم که جوابش؛ مو را به تنم سيخ کرد. از او پرسيدم دخترم فاطمه اين چند روز را در چاه تاريک نترسيدی؟ پاسخ داد: من تنها نبودم اون پائين بچه اي کنارم بود و با هم بازی می کرديم چون او بود نترسيدم و....؟!!!
اکنون فاطمه ٢٠ ساله است و فرزندی به نام زهرا دارد و يک نفر خيّر نيکوکار که در حال حاضر مقيم آلمان است متعهد شده کليه هزينه هاي تحصيلات دانشگاهی و جهيزية فاطمه و همچنين مخارج زندگی مادرش را به صورت ماهيانه بپردازد. راستی همة اينها به دست چه کسی ممکن شده است.... دست پنهان خدا.
در جهان تنها يک فضيلت وجود دارد، و آن آگاهی است و تنها يک گناه، و آن جهل است و در اين بين، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت ميان انسان هاي آگاه و ناآگاه است و اين بوده و تا ابد نيز ادامه دارد.