باز دی ماه باز خاطره بازی سال یک هزار و سیصد و زهر و مار (بخوانید ۱۳۸۲)... و باز هم درخواست استاد «محمدرضا تهرانی» برای نوشتن از جنون طبیعت و برای نوشتن از ثانیهها، ساعتها، روزها، ماهها و سالهای بیامید و دل شکستگی... اما چه میشود کرد؟ نمیتوان دست رد به سینه این دوست پیشکسوت زد و باید نوشت! با تو هستم بم؛
آی بم! تو برای من یک خویشاوند بودی، یک خویشاوند نزدیک... تو برای من آشنا بودی، همه کس بودی. تو برای من... نه! این رسمش نبود. صدای تو برای من همدمی بود در شبهای سرد تنهایی اما... حالا چون آشنایی شدی در جایی دور افتاده و غمگین که ناگهان در خواب میبینمت و فریاد میکشم: «هان تو کجا؟» بر میخیزم اما نه! تو دیگر نیستی...
تویی که عشق بودی، وجود بودی، نازنین بودی، جگرگوشه بودی و قابل لمس! الحق که بیوفا هم بودی!
حالا تو برایم آن شهر سوخته و گمنامی هستی که سالها فکر، ذهن و روحم را مشغول کرده است.
بعد از تو من ماندم و تنهایی... من ماندم و غربتی کشنده در شهری بزرگ که دیگر انگار خیلی هم بزرگ نیست!
من ماندم و تنهایی دردناک... تنهایی میان تنها... و صدای «ایرج بسطامی» که در گوشم میپیچد و در وجودم میدود:
«من ماندهام تنهای تنها.... ماندهام تنها میان سیل غمها...»
صدایم میزنند. باید بروم و حالا وقت خداحافظی است. میدانم تو هم از دست من دلخور هستی. یکی دو سالی است نتوانستم سری به تو و آن گور آشنا بزنم. میدانی چرا؟
باور کن طاقت دیدن آنجا را ندارم... جانسوز است دیدن قبر جانان... از من بگذر! باید بروم... باید گوشه دنجی پیدا کنم، هق هق بگریم و باز هم آماده شوم برای فراموشی و خاموشی.
م – تنها