روستای ناشناخته جذامی‌های ایران

انگار راوی اول شخص بوف كور «صادق هدایت»، عادت همیشگی‌اش را رها كرده باشد. دیگر نقش یكسانی روی قلمدان نمی‌كشد. از دختری در لباس سیاه كه شاخه‌ای گل نیلوفر آبی به پیرمردی هدیه می‌دهد، خبری نیست. جوی آبی میان دختر و پیرمرد وجود ندارد و راوی بر همه عادت‌هایش چشم بسته و تنها به بیماران جذامی زل زده. نقش آنان را روی قلمدان می‌كشد و همزمان زمزمه می‌كند: «در زندگی زخم‌هایی هست كه مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.»

به گزارش نما، این جمله معروف به طرز شگفت‌آوری با زندگی گروهی بیماران جذامی در روستاهای«بصری» و «سرچنار» مهاباد، مطابقت دارد. اگر اسم گذر عمر آنان را بتوانیم«زندگی» بگذاریم. جذام بیماری هولناک قرن بیستم، در سال‌های اولیه قرن بیست‌ویکم، هنوز زخم‌هایی را بر جان و روح بیماران متبلا به آن وارد می‌کند.

شمال‌شرق، شمال‌غرب، غرب و جنوب‌غربی ایران هنوز هم تعدادی بیماران مبتلا به جذام دارند. گرچه دوره بیماری آنها به پایان رسیده است اما در کنار زخم‌های خشک‌شده بیماری؛ طرد، تنهایی، تحقیر، انگ، زندگی فلاکت‌بار و عدم پذیرش اجتماعی زخم آنها را تازه‌تر می‌کند. در ایران در حاشیه شهر مشهد، در آسایشگاه «باباباغی» تبریز و در بخش‌هایی از شهر ایلام و در روستاهای اطراف شهر مهاباد و سردشت، می‌توان سراغی از جذامیان گرفت.

آنها به واسطه عدم پذیرش در جامعه، طردشدن از سوی خانواده و بستگان، ترس غیرواقعی مردمان از سرایت این بیماری و فرار از تحقیر و انگ‌های اجتماعی به زندگی گروهی روی آورده‌اند. برای درمان به آسایشگاه باباباغی تبریز می‌روند. زمانی که درمان شدند، ویروس بیماری قابل سرایت از بدن‌شان خارج شد و تنها اثر بیماری در بدن‌شان ماند، گزینه‌ای جز زندگی گروهی با سایر جذامیان بهبودیافته ندارند. بین خودشان و با بیماران بهبودیافته ازدواج می‌کنند. زوج‌ها عموما کسانی هستند که بهبودیافته هستند. فرزندان آنها به شکلی سالم و عادی به دنیا می‌آیند اما زمانی که وارد جامعه می‌شوند، با دوراهی دشواری مواجهند. یا باید به پدر و مادر، شهر و روستا و تعلقات خود پشت کنند و به جایی بروند که انگشت‌نمای شهر و روستا نباشند، یا با حجم بالایی از تحقیر و انگ اجتماعی مبارزه کنند و بمانند. وقتی می‌مانند، در شهر کاری برای آنها نیست، در مدرسه همه از آنها دوری می‌کنند، گمان می‌کنند آنها حامل ویروسی برای سرایت هستند.

در کوچه و خیابان کسی هم‌بازی آنها نمی‌شود. وقت ازدواج در شهر و روستا کسی به آنها دختر نمی‌دهد. کسی نمی‌گذارد پسرش با فرزند یک بیمار بهبودیافته از جذام ازدواج کند؛ مثل«کاک‌کریم»، پسر عثمان بیمار بهبودیافته جذامی که در روستای بصری از توابع مهاباد به همراه 19 بیمار بهبودیافته جذامی و 15 خانواده دیگر زندگی می‌کند. عثمان پدر کاک‌ابراهیم در 18سالگی به دلیل عدم رعایت بهداشت به جذام مبتلا می‌شود. تا چهار سال برای درمان خود پیش دعانویس می‌رود. دعاها یکی پس از دیگری برای او نوشته می‌شود، چند نفر را مبتلا می‌کند، اما بازهم درمان نمی‌شود.

پس از آن به پیشنهاد دعانویس به عراق می‌رود. دعانویس به او می‌گوید در عراق آب مقدسی در یکی از روستاهای نزدیک کوفه وجود دارد که اگر عثمان در آنها غسل کند، بیماری‌اش درمان می‌شود. عثمان رنج سفر را به جان می‌خرد. سه‌روز بست‌نشین آب مقدس می‌شود. اما در پایان روز سوم یک دست و یک پایش را در آن آب مقدس جا می‌گذارد. پس از آن با مشقت به شهر خود بوکان می‌رسد. پدر و مادرش وقتی او را می‌بینند رهایش می‌کنند. معلق بین زمین و آسمان بوده که یک دکتر فرانسوی او را به آسایشگاه باباباغی تبریز می‌برد و شش‌ماه بعد درمان و ویروس جذام از بدنش خارج می‌شود و دیگر بیماری او مسری نیست.

از تبریز که به بوکان می‌آید، پدرش فوت و مادرش ازدواج مجدد کرده. زمین‌هایی که برای او به ارث مانده، از سوی برادرانش مصادره شده و پس از شش‌سال آوارگی خود را به روستای بصری می‌رساند. با مادر کاک‌ابراهیم که او نیز از بیماران بهبودیافته بود ازدواج می‌کند و حاصل ازدواج آنها کاک‌ابراهیم می‌شود و دو برادر دیگر. کاک‌ابراهیم کنار پدر و مادرش می‌ماند و برادران دیگر می‌گذارند و می‌روند. کاک‌ابراهیم می‌گوید به جایی دور رفته‌اند، نمی‌داند کجا. اما می‌گوید جایی که کسی نداند بصری کجاست، سرچنار کجاست، پدرشان کیست و مادرشان و حرفی از جذام هم در میان نباشد.

قرار ما با کاک‌ابراهیم و آقای خالدی از مسوولان انجمن حمایت از جذامیان شهرستان مهاباد در میدان استاد حجار مهاباد بود. در روزی که مهاباد نیم‌متری سفیدپوش برف بود. این اما اولین قرار ما نبود. کاک ابراهیم در اول مسیر اطلاعاتی به ما می‌دهد، که مطمئن می‌شویم مسیر را درست آمده‌ایم. براساس اطلاعات انجمن حمایت از جذامیان مهاباد و منطقه، در روستای بصری مهاباد 18 بیمار جذامی، در روستای سرچنار 15 بیمار، شهر مهاباد 15 نفر، شهر بوکان 12، سردشت 15، پیرانشهر 30 و اشنویه 7 بیمار بهبود یافته جذامی و در مجموع در این منطقه 113 بیمار بهبود یافته جذامی هستند که با اعضای خانواده‌شان در مجموع 269 نفر را تشکیل می‌دهند.

پیش از این در تهران سراغ پزشک متخصصی رفتیم. ما هم عضوی از جامعه‌ای بودیم که گمان می‌کردیم رفتن به روستای جذامی‌ها، نشست‌وبرخاست با آنها و همکلام‌شدن با آنها می‌تواند ما را هم به جذام مبتلا کند. فارغ از اینکه جذام تا حد زیادی ریشه‌کن شده و کسانی که زندگی گروهی با هم دارند، بیماری آنها به پایان رسیده، ویروس مسری از بدن آنها خارج شده است و حالا در اصطلاح پزشکی «جذامی خشک» هستند، «جذامی تر» نیستند چرا که جذامی‌های‌ تر یعنی جذامی‌هایی که حامل ویروس مسری این بیماری هستند تعداد انگشت‌شماری دارند و در آسایشگاه باباباغی تبریز درمان می‌شوند.

اما بیشتر از پزشک متخصص در تهران، کاک‌ابراهیم باعث می‌شود ترس ما رنگ ببازد و بی‌اعتبار شود. کاک‌ابراهیم با قد بلندش، چشمان آبی‌اش، ته‌ریش مردانه و اورکت آمریکایی‌اش، کم از جوانانی ندارد که در مهاباد با ماشین‌های‌گرانقیمت پلاک تهران و اربیل دور دور می‌کنند و شاید تعدادی از آنان دستی هم در قاچاق داشته باشند.

بصری، عریان در دامنه کوه
«خواستگاری‌کردن من سه‌سال طول کشید، پدر همسرم راضی بود، مادر و برادرها و کل اقوامش ناراضی. می‌گفتند: «اینها خطرناکند. معلوم نیست اگر ازدواج کنند و بچه‌دار شوند، فرزندشان چه جوری می‌شود، دختر ما چطور می‌خواهد به خانه آنها برود، جذامی می‌شود. حرف مردم را چه‌کار کنیم، این همه پسر در شهر هست آن‌وقت دخترمان را به پسر یک گول بدهیم.»

درددل‌های کاک‌ابراهیم را قطع می‌کنم تا حواسش به جاده باشد. برف جاده صعب‌العبور بصری را سفیدپوش کرده. کاک‌ابراهیم فقط با یک زنجیرچرخ جاده پرپیچ‌وخم را بالا می‌رود. در هر پیچی که می‌پیچد یک‌متری ماشین در برف‌های یخ‌زده لیز می‌خورد و یک متر مانده به پرتگاه جاده کوهستانی متوقف می‌شود. پیشنهاد پیاده‌رفتن را می‌دهیم و کاک‌ابراهیم می‌گوید، «این خاک‌های کف جاده را می‌بینید، خودم آنها را ریختم. هفته پیش برف زیاد می‌بارید، در این جاده ‌گیر کردم و به هزار زور خودم را لب جاده رساندم، ترس نداره مهندس، الان که جاده خیلی خوبه»

پیشنهادمان رد می‌شود. «راستی کاک‌ابراهیم، گول یعنی چی؟» «در کردی به کسانی که کور، ژولیده، ناتوان، بی‌کس و کثیف هستند، گول می‌گن، به جذامی‌ها هم گول می‌گن» دنده را جا می‌زند و دوباره جاده کوهستانی را بالا می‌رود.

روستای بصری یکی از روستاهایی است که در دهه30 شمسی مسوولان بهداری در آن مقطع به کمک پزشکان آمریکایی آن را برای قرنطینه و مرکزی برای ریشه‌کن‌کردن بیماری مالاریا ساختند؛ روستایی در دل کوه‌های شرقی مهاباد که انگار دلیل انتخاب این منطقه هوای بسیار تمیز آن و دوری از شهر بوده. پس از ریشه‌کن‌شدن مالاریا در دهه50، با کمک دولت‌های مرکزی، بیماران مبتلا به جذام از سطح شهر جمع‌آوری شدند و به این روستا آمدند.

پیرمردهای مهابادی دراین‌باره می‌گویند، قبل از سال 1342 آبادی‌ها به‌صورت ارباب- رعیتی اداره می‌شدند. در آبادی‌ها اگر فردی مبتلا به جذام می‌شد، در بین مردم و خانواده‌اش جایگاه و سرپناهی نداشت. ارباب‌ها آنها را از آبادی خود بیرون می‌کردند و کسی کاری به آنها نمی‌داد. همین می‌شد که جذامی‌ها سر هر راهی کاسه‌ای می‌گذاشتند تا مردم رهگذر صدقه و خیرات خود را در آن می‌ریختند و عموما جذامی‌ها در خانه‌های گلی و دخمه‌ها زندگی می‌کردند. پس از آن، در سال 1355 تشکلی تحت عنوان«جمعیت حمایت از جذامیان» تشکیل شد. آنها اقدام به ساخت خانه‌هایی در روستای«سیاه‌گل» از توابع شهرستان مهاباد کردند. در ادامه همه جذامیان این منطقه را در سه روستای سیاه‌گل، بصری و سرچنار سکنی دادند.

در دهه60 به دلیل مشکلات سیاسی که در منطقه مهاباد ایجاد شد، ساختار این جمعیت خیریه متلاشی شد. پس از آن در اواسط دهه60 «انجمن حمایت از جذامیان مهاباد و منطقه» تشکیل شد. این انجمن در ابتدا اهالی روستای سیاه‌گل را به دلیل مشکلات معیشتی و قدیمی‌شدن خانه‌های آن، به روستاهای بصری و سرچنار منتقل کردند تا زندگی گروهی جذامیان در این منطقه در روستاهای«سرچنار» و«بصری» صورت گیرد. یکی از اعضای این انجمن آقای خالدی است. در صندلی جلو ماشین پشت‌سر هم به کاک‌ابراهیم به کردی تذکر می‌دهد «مواظب باش، مواظب باش» کاک‌ابراهیم اما واقعا حرفه‌ای است.

روستای بصری تجمع خانه‌هایی است که لخت و عریان در دامنه‌ای از کوه دیده می‌شوند. چند درخت سرو و صنوبر به اسکلت‌های بلورآجین مبدل شده‌اند. در کوچه‌ها و ورودی خانه‌ها، برف‌ها پا نخورده است. انگار رفت‌وآمدی در روستا انجام نمی‌شود. کل روستا را در 10دقیقه می‌شود بالا و پایین کرد. تعداد انگشت‌شماری مرغ و خروس به چشم می‌آیند. در همه خانه‌ها بسته است. روستا به تجمع خانه‌هایی بدون سکنه می‌ماند. خانه‌های مکعبی شکل تنها بازمانده‌های طرح ریشه‌کن‌کردن مالاریا هستند. دستشویی‌ها و حمام خانه در اتاقک‌های دومتری، روبه‌روی خانه‌ها هستند. در کل روستا سه‌کودک زیر 15سال هستند که کم‌کم خودشان را به ما نشان می‌دهند.

خبری از دام و گاو و گوسفند نیست. نیمکت‌های آهنی با میله‌های یکی در میان جلو هر خانه جا خوش کرده‌اند و برف‌ها روی آنها. سقف خانه‌ها در ظاهر ایزوگام است اما وارد خانه‌های مکعبی‌شکل که می‌شوی، سقف‌ها به شدت نم کشیده است. روستای بصری علاوه بر 15خانواده جذامی سه خانواده دیگر هم دارد که در خانه‌هایشان بیمار بهبودیافته جذام ندارند. در سقف خانه‌های این سه‌خانواده هم دیش‌های ماهواره نصب شده است. خبری هم از ماشین و احشام برای رفت‌وآمد نیست. در روستا بیش از همه ساکنانش برف‌ها را لگدکوب می‌کنیم. میزبان اول ما «عمر» بیمار بهبودیافته جذامی است که 60 سال با این بیماری زندگی کرده. جلو می‌آید. به او سلام می‌کنیم. به او دست می‌دهیم.

طعم نان داغی که از مادرم و زن مردم گرفتم
عمر سلام می‌کند و غیب می‌شود. چند دقیقه‌ای بعد شلوار کردی قهوه‌ای‌رنگی را پا می‌زند و عینک دودی‌ای را به چشم. او به همراه دیگر بیماران بهبودیافته جذامی علاقه‌ای به عکس‌گرفتن ندارد.

امیر ساز دوربینش را که کوک می‌کند، حرف‌های عمر قطع می‌شود. زبانش از فارسی به کردی تبدیل می‌شود، تند و تند با کاک‌ابراهیم حرف می‌زند. تا کاک‌ابراهیم دوباره او را راضی می‌کند، 10دقیقه‌ای طول می‌کشد. در خانه‌اش که باز می‌شود، بخار زیادی از خانه بیرون می‌زند. سهیلا خانم سومین زن اوست. زن اولش دو هفته میهمان خانه او بوده. وقتی از بیماری او باخبر می‌شود، می‌گذارد و می‌رود.

زن دومش بیمار بهبودیافته‌ای بوده که در باباباغی با هم آشنا شده بودند. در 40سالگی با او ازدواج می‌کند و می‌گوید علاقه‌ای به بچه‌دارشدن نداشته. 20سال در بصری در یک خانه مکعبی با زن دومش زندگی می‌کند تا دو سال پیش که زن فوت می‌کند و سهیلا خانم از خانه چند متر آن‌ور‌تر خود به خانه عمر می‌آید و دو سالی است که یکدیگر را از تنهایی درمی‌آورند.

سهیلا خانم می‌گوید یک سال فقط شب و روز داستان‌های زندگی عمر را گوش می‌کردم. همیشه حرف‌هایی برای گفتن دارد. راست می‌گوید. عمر 40سال با آوارگی زندگی کرده است. در عنفوان نوجوانی زخمی روی دستش و عدم رعایت بهداشت او را مبتلا به جذام کرد. وقتی جذام گرفت، پدرش مرد. می‌گوید در مراسم تشییع جنازه پدرم هیچ‌کس نزدیکم نشد. همه فرار می‌کردند. انگار آتش در دست داشتم و آتش را پیش مردم می‌بردم و همه از حرارت آتش از کنارم فرار می‌کردند. برادرانم می‌گفتند تو نحسی. وقتی به دنیا آمدی زمین‌هایمان از دست رفت. مادر یک چشمش را از دست داد و چند سال بعد پدر مرد.

می‌گوید برادرانش نگذاشتند نزدیک جنازه پدر شود و همان وقت شبانه از روستایشان فرار کرد و رفت. چند سالی را در اشنویه چوپانی می‌کرد. روزی در اشنویه پزشکی را از دل چاهی بیرون آورده بود. جان پزشک را نجات داد و پزشک وقتی متوجه بیماری‌اش شد، او را به باباباغی برد و سه سال را در آنجا گذراند و درمان شد. وقتی بازگشت، مادرش ازدواج کرده بود و عمر سراغ مادرش نرفت. برادرانش او را طرد کردند. شوهرخواهرش او را تهدید به مرگ کرده بود و باز به اشنویه برگشت و چوپانی خود.

اصرار دارد که سردش نیست. از خانه مکعبی و بخارگرفته خود بیرون آمده بود و کاک‌ابراهیم دایما هشدار می‌داد که سرما می‌خوری. اما سفره دلش تازه باز شده بود. یک شب در اشنویه صاحب مال و گوسفندان با چاقو به او حمله‌ور می‌شود.

10گوسفند سیاه‌زخم گرفته بودند و مرده بودند. صاحب مال به عمر گفته بود تو آنها را مریض کردی و عمر به ما گفت حشره آنها را مریض کرده بود. عمر از دست صاحب مال مجروح و دوباره آواره می‌شود. پنج سالی از این روستا به آن روستا در حال صدقه جمع‌کردن بوده. از خوشه‌چین‌ها ته‌مانده گندم می‌گرفت و با فلاکت زندگی می‌کرد. لحن صدایش عوض می‌شود. تیک‌های عصبی در صورتش دیده می‌شود. یک‌بار در یک روستایی شغلی برای خود دست‌وپا کرده بود. مقنی شده بود و مترها زیر زمین چاه می‌کند. می‌گوید مردمان که از بیماری‌ام مطلع شدند، شکایت مرا به سپاه‌دانش بردند.

سپاه‌دانش دستور داد در روستا بمانم و کارم را انجام دهم اما آنجا دیگر جای ماندن نبود. می‌خواستم به مادرم پناه ببرم. هشت‌ماه کل مکریان را دنبال او گشتم. دست آخر برادرم را تهدید به مرگ کردم تا آخر جای او را به من گفت. زیراندازی می‌آورد و روی نیمکت‌های جلو خانه‌اش می‌نشیند. امیر مشغول عکس‌گرفتن است. سیگار‌ها یکی پس از دیگری دود می‌شود و با دم نفس‌ها در هوای منفی 16درجه بصری گم می‌شوند.

عمر یک تصویر از مادرش تنها در ذهن دارد. می‌گوید وقتی مادرش را پیدا کرده، پشت تنور در حال نان‌پختن بوده. «وارد که شدم با یک چشم سالمم به او زل زده بودم. مادرم مرا نشناخت. اشک ریختم. شاید فکر کرد که من نیازمندم. نان داغی را به من داد. نان داغ را تندتند خوردم. نان دیگری به من داد در سفره‌ام گذاشتم و سفره دلم را برایش باز کردم. دستش به تنور گرفت و پرید و سوخت. دست در دهان گرفت و دایما گریه می‌کرد. طعم نان مادرم خیلی خوشمزه بود. خیلی زیاد. به او گفتم آمدم به تو پناه بیارم. اما او گفت من امروز دیگر زن مردم هستم.»

سهیلا خانم می‌گوید، می‌بینید همیشه حرف برای زدن دارد، شعمدانی‌ها پشت پنجره خانه عمر هنوز سبز است. امیر از او عکس می‌گیرد و عمر می‌گوید شعمدانی‌ها را سهیلا به خانه آورده.

آفتاب‌خانم لبخند بر لب دارد و سنگ‌هایی در کلیه
عمر همچنان گرم حرف‌زدن است. آفتاب‌خانم آفتابی می‌شود. صورتش گردگرد است. سلام گرمی با کاک‌ابراهیم و آقای خالدی می‌کند. به کردی چند کلامی هم با عمر صحبت می‌کند. انگار به شوخی به او فحش می‌دهد. عمر حرف‌هایش قطع می‌شود و چیزی به آفتاب‌خانم می‌گوید و با کاک‌ابراهیم ریزریز می‌خندند. آفتاب‌خانم متوجه می‌شود که اینجا چه کاری داریم. می‌گوید که سراغ کمال‌الدین برویم؛ همسایه دیواربه‌دیوار عمر.

می‌گوید، وضع او از همه خراب‌تر است. کمال‌الدین 30سال است که در خانه زمینگیر شده. پرستار کمال‌الدین پیرزنی از اهالی بصری است که در ازای مراقبت از او ماهی 30‌هزارتومان از انجمن دریافت می‌کند.

نمی‌گذارد کفش‌هایمان را دربیاوریم. دستکش‌های ظرفشویی در دست دارد و خودش هم با دمپایی وارد خانه کمال‌الدین می‌شود. ماهی یک‌بار کمال‌الدین را به حمام می‌برد. می‌گوید ماموستا به من اجازه داده او را به حمام ببرم. حالا که هوا سرد شده کمال‌الدین دوماهی است که حمام نکرده است. ساعت خانه کمال‌الدین بی‌حرکت است. 30سال است که در خانه زمینگیر شده. بخاری نفتی در نیم‌متری بستر اوست. با کمک پرستارش از جا بلند می‌شود. نای حرف‌زدن ندارد. فقط نگاه می‌کند و ما هم حرفی برای گفتن نداریم. پرستار دست‌هایش را به ما نشان می‌دهد.

کمال‌الدین از ‌دار دنیا نه زنی دارد و نه بچه‌ای. قوم و خویش دارد اما آنها را کاری با کمال‌الدین نیست. از ‌دار دنیا فقط‌وفقط چند دست لباس دارد، خانه‌ای مکعبی‌شکل در بصری، یک بخاری نفتی، ساعتی بر تخت دیوار که از حرکت باز مانده است و ماهی 30هزارتومان کمک انجمن خیریه و پرستاری که او را تروخشک می‌کند. کاک‌ابراهیم می‌گوید اسم روزگار او «زندگی نیست». آفتاب‌خانم جای کاک‌ابراهیم را می‌گیرد و باقی جاهای روستا را به ما نشان می‌دهد.

در میانه راه حالا نوبت اوست که سفره دلش را باز کند: «دوسال است که سنگ‌کلیه دارم. هرجا می‌روم می‌گویند باید عمل کنی و کل پولم همان 50‌هزارتومانی بود که برای عکس رنگی و آمپول‌زدن دادم. حالا هیچ پولی برای درمان ندارم و هیچ‌کس هم سراغی از ما نمی‌گیرد.» آفتاب‌خانم در کسری از ثانیه می‌خندد و در کسری از ثانیه چهره‌اش لبریز غم و قصه می‌شود. او در 20سالگی مبتلا به جذام شد و تا به امروز که به 60سالگی رسیده است، همسر و فرزندی ندارد. در دنیای کوچک و دردناک خود روزگار می‌گذراند.

در مدرسه انگشت‌نمای خلقی بودیم
کاک‌ابراهیم مارا به خانه سیدنجم‌الدین می‌برد. می‌گوید هفته پیش زنش فوت کرده بود و در خانه‌شان فاتحه‌ای می‌خوانیم. سیدنجم‌الدین و همسرش بهبودیافته جذام بودند و در «سیاه‌گل» با هم آشنا شده بودند و ازدواج کردند. خانه سیدنجم‌الدین پر است از قاب عکس‌های کوچک که کج‌وکوله روی دیوار نصب شده‌اند. در سروصورتش مویی نیست. با احترام از ما پذیرایی می‌کند. ساعت روی دیوار خانه‌اش دقیق کار می‌کند. کیسه‌ای پر از بسته‌های سیگار در گوشه‌ای از خانه‌اش است. مشغول چای‌خوردن هستیم که کاک‌کریم وارد می‌شود. کاک‌کریم رابط انجمن در روستای بصری است.

ماهی 30‌هزارتومان کمک انجمن را به خانواده‌های جذامی می‌رساند و خود او نیز ساکن بصری است. می‌گوید برادران و خواهرانشان از بصری رفته‌اند. خودش مانده است و مادرش. پدر و مادر او از جذامی‌های ساکن بصری هستند و تا به امروز سختی‌های زیادی کشیده است. می‌گوید در مدرسه همه از ما فراری بودند. «ابتدایی و راهنمایی را در یکی از روستاهای مرکزی منطقه گذراندم. معلم‌ها کاری به‌کارم نداشتند. تا می‌فهمیدند اهل بصری هستم مرا ته کلاس می‌بردند. مرا برای درس جواب‌دادن پای تخته نمی‌بردند. از روی کتاب برای بچه‌ها نمی‌خواندم. معلم با من حرف نمی‌زد. دبیرستان را به مدرسه‌ای شبانه‌روزی در بوکان رفتم. انگشت‌نمای خلق بودم. یادم هست روزی جوش کوچکی در صورت من درآمد. معلم سراسیمه شد. مدیر مدرسه مرا به مهاباد برد و کلی آزمایش از من گرفتند که نکند من هم جذام داشته باشم اما من سالم بودم. بعد از آن دیگر قید مدرسه‌رفتن را زدم و به سختی کار کردم و به سختی ازدواج کردم.»

کاک‌کریم می‌گوید مردم از ما فراری هستند در صورتی که ما فرقی با بقیه نداریم. ما همه سالم هستیم و پدر و مادران ما هم زمانی بیمار بودند و حالا خوب شده‌اند، مسری نیستند. اما همه از ما می‌ترسند. هیچ‌کس هم برای ما کاری نمی‌کند نه بهزیستی و نه نهاد‌های دیگر. «صداوسیمای مهاباد از همه‌چیز گزارش می‌گیرد. از همه مشکلات مردم اما یک‌بار هم نشده که بیاید و به مردم بگوید، از جذامی‌ها فرار نکنید. فرزندان آنها را تحقیر نکنید. آنها واگیردار نیستند، با آنها مهربان باشید، به جوانان آنها کار دهید، به آنها کمک کنید.»

سرچنار تنهاست، جایی میان مهاباد و میاندوآب
از میان 33نفر از جذامیان روستای بصری و سرچنار تنها و تنها سیدنظام است که کار می‌کند. سیدنظام یک‌دست خود را از دست داده است و حالا در خانه خود در سرچنار نشسته است و دعانویسی می‌کند. کاک‌ابراهیم می‌گوید در ایام قدیم مردم برای بیماری‌هایشان سراغ دعانویس را می‌گرفتند اما امروزه دیگر فقط برای زادوولد بیشتر دام‌ها، رونق کشاورزی و به‌طور کلی رزق‌وروزی و طول عمر سراغ دعانویس می‌روند. سیدنظام اجازه ورود به خانه‌اش را به ما نداد. با ما هم‌کلام نشد و تنها گفت برای شما دعا می‌کنم.

حتی درخواست ما برای دریافت دعا به بهانه هم‌کلام‌شدن را هم رد کرد. در سرچنار علاوه بر بصری هوا پس بود. سیدنظام که عذر ما را خواست، با مسعود مواجه شدیم. لوله‌ای در دست داشت و می‌گفت اگر عکس بگیرید دوربین‌هایتان را می‌شکنم. اما قضیه از جای دیگری آب می‌خورد. مسعود می‌گوید سال‌ها پیش یک مستندساز کُرد در شهر بوکان به سراغ جذامی‌ها آمد. پول‌هایی به آنها داد و اعتماد آنها را برای ساخت فیلمی مستند جلب کرد. پس از آن فیلمی ساخت که در آن نشان می‌دهد بیماران جذامی بهبودیافته خطرناک هستند و بیماری آنها مسری است.

حتی در صحنه‌ای از فیلم مستند خود دختربچه را به دروغ نشان داده بود که از بیماران بهبودیافته لیوان آبی می‌گیرد و مبتلا می‌شود. از قضا فیلم مستند او در یکی از شبکه‌های کُردزبان وابسته به گروهک‌های سیاسی خارج از کشور پخش می‌شود و باعث می‌شود ذهنیت نادرست مردم در مهاباد و میاندوآب نسبت به جذامیان بهبودیافته بدتر شود. مسعود لحن رجزآمیزی به خود می‌گیرد. سه‌ماه دنبال مستندساز بودم تا به یک تیر خلاصش کنم اما آب شد و زیر زمین رفت. حالا مسعود پشت دستش را داغ کرده و اجازه عکسبرداری از پدر و مادر و باقی جذامیان سرچنار را به هیچ‌کسی نمی‌دهد و پای حرفش هم ایستاد. صدایش دایما می‌لرزد. می‌گوید مردمان ما هیچ فهمی از شرایط ما ندارند. همه از ما می‌ترسند، در صورتی که ما آزاری برای کسی نداریم. پدر و مادر من هم نداشتند. بیماری آنها واگیر‌دار نیست اصلا و هیچ‌کس کاری نمی‌کند که این ذهنیت غلط مردم را درست کند.

ملا هم در خانه ما چایی نمی‌خورد
کاک‌ابراهیم رفیق گرمابه و گلستان مسعود هم نمی‌تواند او را قانع کند. مسعود می‌گوید عکس‌گرفتن درد ما را دوا نمی‌کند. مردم ذهنیت‌شان را تغییر نمی‌دهند. مسعود خوش‌لباس‌تر از کاک‌ابراهیم است. می‌گوید قاچاقچی است و ظاهرا سود خوبی برای او دارد. می‌گوید وضع ما خوب است اما دیگر جذامیان روستا اوضاع بسیار بدی دارند. با ماهی 60‌هزارتومان یعنی 30هزارتومان انجمن و 30هزارتومان کمیته امداد زندگی می‌کنند. دل پری از مردم روستاهای اطراف سرچنار دارد. «ملا هم در خانه ما چایی نمی‌خورد.

مادر من هم مبتلا به جذام بوده و خوب شده. من فرزند پدر و مادر جذامی هستم که جفتشان خوب شده‌اند. مادر ماهی یک‌بار جلسه قرآن می‌گذارد. ملا با اکراه به خانه ما می‌آید و وقتی هم می‌آید در خانه ما چایی نمی‌خورد و می‌ترسد جذام بگیرد. کاری به ملا ندارم، اما مردم هم روی خوشی به ما نشان نمی‌دهند. یک‌سال‌ونیم عاشق دختری بودم و او را به خاطر پدر و مادرم به من ندادند. حالا دیگر کاری به کسی ندارم. هیچ‌کس هم کاری به‌کار ما ندارد و با درد خود می‌سوزیم و می‌سازیم و می‌میریم.»

انجمن خیریه وسع ناچیزی دارد
خانواده‌های جذامی زندگی خود را با ماهی 60 هزار‌تومان می‌گذرانند. کاک‌ابراهیم این رقم را با توجه به خرج امروزی زندگی چیزی شبیه به یک شوخی می‌داند. از طرف دیگر انجمن خیریه‌ای که به این بیماران کمک می‌کند، وسع مالی ناچیزی دارد. اما با این حال توانسته‌است با ساخت درمانگاهی در مهاباد، سود ناشی از خدمات درمانی را خرج این بیماران کند. جمال‌خالدی از اعضای این انجمن خیریه در این‌باره می‌گوید: تنها راه نجات این بیماران بهبود‌یافته تغییر ذهنیت جامعه نسبت به آنها و البته کمک هر چه بیشتر خیرین است، اگر خیرین وارد میدان شوند، کمک‌های خود را به این بیماران برسانند، آنها می‌توانند از ابتدایی‌ترین استاندارد‌های زندگی بهره‌مند شوند، چراکه این بیماران اصلا زیاده‌خواه نیستند و متاسفانه از ابتدایی‌ترین شرایط برای زندگی محروم هستند.

منبع: روزنامه شرق

۱۳۹۲/۱۰/۱۷

اخبار مرتبط