به گزارش تراز هفته قبل یکی از دوستان بهم گفته بود که برای کار پسرش اگر تونستم اقدامی بکنم. کسی را در این رابطه می شناختم و سفارش کردم و او هم قول پیگیری داد.
گذشت تا دوباره این دوستم را دیدم. گفت پسرم خیلی ناراحته شما هم که صحبت کردی و به جایی نرسید. گفتم امیدتون به خدا باشه هنوز دیر نشده. گفت: پسرم خیلی بی تابی می کنه و نا امیده.
گفتم: از قول من اولاً بهش سلام برسون بعدم یه حکایت می گم برو براش تعریف کن آروم می شه.
گفت: بعید میدونم حالا حکایت چی هست.
گفتم: میگن دو طرف درب ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی، دو تا مستمند نشسته بودند. یکی شون خیلی چاپلوس و سر زبون دار بود و هرکی رد می شد از وزیر و وکیل و سلطان با چرب زبونی یه چیزی کاسب می شد. اما اون یکی برعکس ساکت بود.
گاهی این چاپلوسه بهش می گفت مگه تو احتیاج نداری پس چرا از این زبونی که خدا بهت داده استفاده نمی کنی بیچاره!؟
اونم همیشه یه تیکه کلام داشت که دائم تکرار می کرد. می گفت کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خره کیه! دیگه تقریباً همه می دونستند که تیکه کلام این مستمند ساکت چیه.
یه روز کسی به سلطان گفت: قربان قضیه این دو تا گدای دم درب ورودی رو می دونید چیه؟ گفت: نه، اتفاقاً می خوام بدونم چرا یکی ساکته یکی پرحرف؟
سلطان به سلامت باشند، اونی که ساکته یه حرفایی ام می زنه که بهتره از جلوی درب ردش کنید بره برای شما زشته.
چی میگه؟ جسارته ولی وقتی بهش میگن چرا جلوی سلطان و وزیر احترام نمی کنی تا یه صله ای بگیری همش میگه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خره کیه!
سلطان محمود که عصبانی شده بود گفت حالا بهش میگم دنیا دست کیه. یه مرغ شکم پر برای شام حاضر کنید. مرغ رو آوردند و سلطان یه الماس خیلی ارزشمند که او گدا و نسل بعدش رو هم بس بود داخل شکم مرغ گذاشت و گفت ببرید برای اونی که به ما احترام می کنه تا رفیقش بفهمه همه کاره کیه.
مرغ رو بردند برای اون گدای چاپلوس ولی از قضا اون شب وزیر هم یه بوقلمون براش فرستاده بود و خورده بود و سیره سیر بود. به دوستش گفت امروز چقدر کار کردی؟ سه سکه. گفت: بیا این مرغ با اینکه خیلی بیشتر می ارزه ولی سه سکه رو بده براش دار.
نمی خوام! گفت: دو سکه بده! نمی دم! گفت: یه سکه؟ نه! این مرغ رو دستت باد کرده جایی ام ندای نگهش داری باید بندازیش دور حالا می خوای سر من کلاه بذاری!؟
گفت جهنم و ضرر بیا همینجوری برش دار که اینجا بمونه بو می گیره! برداشت و لقمه اول روکه خورد الماس رو دید. گذاشت جیبش و گفت: رفیق، شاید از فردا من رو ندیدی ولی یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خره کیه!
فرداش سلطان دید این گدا هست و اون یکی نیست. گفت بیاریدش داخل. پرسید رفیقت کو؟ گفت دیروز همچین حرفی زد و امروزم نیومد. سلطان با عصبانیت گفت: تو چرا دوباره گدایی می کنی، مگه من به تو صله ندادم!؟ گفت: چرا سلطان ولی چون بوقلمون وزیر رو خورده بودم دادمش به رفیقم.
سلطان اولش ناراحت شد و بعد یه لبخندی زد و گفت: این جمله که من میگم تو هم تکرار کن وگرنه میدم شلاقت بزنند.
بگو: "کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خره کیه!"
داستان که تموم شد دوست ما گفت اینو حتماً برای پسرم تعریف می کنم، واقعاً همینطوره ما تو چه اشتباهی هستیم که چشممون به دست این بنده های ضعیفه!