دوربين،بين من و مرگ ايستاده بود

گفت و گو با سعید صادقی، عكاسی كه فتح خرمشهر را ثبت كرد

عکس خبري -گفت و گو با سعيد صادقي، عکاسي که فتح خرمشهر را ثبت کرد

جنگ، ناگفتنی‌ها دارد نه از حیث شعار ناگفتنی از آن جهت كه نباید گفت. هنوز زود است برای شكل‌گیری غیر مبهم تاریخ آن نباید گفت، نمی‌شود، اما بوده است.

به
گزارش نمانیوز،
همیشه شاهدانی بوده‌اند وهستند که چشم و دل خود را وجود خود
را، به ناچار، به جرم همان شاهد بودن، لابه لای خطوط هنوز نوجوان تاریخ جنگ جای
گذاشتند. آنها می‌دانند نگاهی که از چشمانشان نثار دیدن جنگ شد، دیگر به خودشان
باز نخواهد گشت. یک گفت و گو اغلب اوقات یک موضوع محوری دارد، اما به طور حتم شخص
مصاحبه شوند، خود محور دیگر است. خرمشهر اصلی است که در کنارش و به بهانه‌اش، سعید
صادقی را و حرفه‌اش را قدر دانسته‌ایم. می‌دانیم افرادی چون او که بسیار هم
نیستند، دیده‌ها، شنیده‌ها، گفت و گوها، دانسته‌ها، حاصل کارها و تجربه‌هاشان، همه
و همه ارزش قدر دانستن دارند.


سعید صادقی متولد 1332 در تبریز است. او عکاسی را از همان
دوران انقلاب یعنی سال 1357 آغاز کرد. صادقی در حوزه‌های سینمایی هم مثلا به عنوان
مدیر  دستیار فیلمبرداری فعالیتهای متعددی
داشته است. وی در نمایشگاه‌های اختصاصی و گروهی بسیاری شرکت داشته که در اینجا
مجال نام بردن از همه آنها وجود ندارد. در سال 1385 به وی نشان شجاعت اعطا شد.
صادقی خصوصا در زمینه جنگ و دفاع مقدس، کتب و آثار بی شماری دارد و همچنین جوایز
بسیاری کسب کرده است. از جمله تجربیات شیرین و ارزشمند سعید صادقی، همنشینی، هم دم
بودن و همکلامی با بسیاری از شهدای بزرگ از جمله حسن باقری(غلامحسین افشردی)، محمد
جهان آرا، محسن وزوایی، کاظم اخوان و.. بوده است. صادقی با وجود اینکه معتقد است
نیرویش نسبت به زمان جنگ بسیار تقلیل یافته اما کماکان پرانرژی است و سرشار از
هیجانات مثبت. او قلبا سکوت را سنگین‌تر می داند اما مشخص است که درونی مشتعل دارد
و کلمات از دلش سرریز می‌شوند. در همان اوان جنگ، عکاسان بسیاری بودند که اتفاقا
سواد و تجربه عکاسی خوبی هم داشتند، اما ترجیح دادند به همان ثبت تصاویر هنری از
طبیعت و گردشگری و امثال آن بپردازند. باید دید که افرادی چون سعید صادقی، در چنگ
چه دیدند که دوربین خود را به دست دل سپردند و دل را به هراس و بی خانمان جنگ؛ حتی
در همان نخستین روزهای نبرد و درگیری‌های شهری خرمشهر...



سارا زیباکلام



 



اول مهر ماه1359 شمابا هدف ثبت تصاویر و شاید حتی به این
بهانه به صحنه نبرد خرمشهر وارد شدید. از اولین صحنه‌هایی که توجهتان را جلب کرد
برایمان بگویید.



وقتی وارد خرمشهر شدم، اولین چیزی که منقلبم کرد، خانمی بود
که چادر به کمر بسته بود  داشت منطقه را
نظافت می‌کرد. برای من خیلی عجیب بود. صبح زود بود. پالایشگاه داشت می‌سوخت. فضای
شهر آبادان تاریک تاریک بود. البته ساعت حدود 8 صبح بود. آسمان همانطور که به سمت
خرمشهر می‌آمدم روشن‌تر می‌شد. کوچه‌های خرمشهر اغلب باریک بود. عراقی‌ها می‌زدند
و دیوار خانه‌ها می‌ریخت داخل کوچه آن وقت آن خانم در آن شرایط ایستاده بود به
نظافت. به او گفتم که در آن اوضاع نظافت فایده‌ای ندارد و اینکه اگر می‌خواهد کمکش
کنم او فقط گفت که می‌خواهد بچه‌های خودمان هنگام جنگیدن، منطقه را آشفته و به هم
ریخته نبینند و از تمیز بودن آنجا روحیه بگیرند.



 



مواجهه با مناظر دلخراش یا خونین جنگ در آن مقطع قاعدتا
برای شما تازگی نداشت؟



بله. پیش از آن در شهرهایی چون تهران،سنندج، مریوان، پاوه و
امثالهم در درگیری‌های خیابانی یا جنگ با منافقان، صحنه‌های تیراندازی و کشتار و
خونریزی را تجربه کرده بودم.



 



اولین عکسی که پس از ورود به خرمشهر گرفتید کدام است؟



همان صبح نخست ورودم به شهر، پیش از آنکه داخل مسجد جامع
شوم، ابتدا یک عکس از در ورودی آن گرفتم. بعد وارد مسجد شدم و با بچه‌ها صبحانه
نان پنیر و هندوانه خوردیم که خود، خاطره‌ای شد و عکس‌هایی هم از آن صبحانه گرفتم.
بعدها سال 1361، تقریباً از همان زاویه در ورودی مسجد جامع، مجدداً عکس دیگری گرفتم.



 



دوربین می‌تواند صادق‌ترین وسیله باشد برای بازگویی هر
حقیقتی. از پشت دوربین‌تان، علت عدم تخلیه کامل خرمشهر و پایداری افراد را در چه
دیدید؟



اول یادآور شوم که تعداد افرادی که مانده بودند معدود بود،
طوری که همه تقریبا همدیگر را می‌شناختند ثانیا اینکه این افراد، اغلب از نیروهای
نظامی نبودند. منتها از افراد خودشهر، کسانی بودند که مثلا به خاطر فقر و نداری
نتوانسته بودند شهر را ترک کنند. بنزین آن موقع کم بود و لیتری هزار تومان و همه
نمی‌توانستند آن را به دست آورند؛ تازه اگر وسیله نقلیه می‌داشتند یا مثلاً دختر و
پسری بودند که همدیگر را می‌خواستند و تصمیم گرفته بودند در کنار هم از شهرشان
دفاع کنند. افراد زیادی بودند که صرفاض غیرت داشتند و حاضر نبودند خانه خود را به
این راحتی‌ها تسلیم متجاوز کنند. بسیاری از افراد هم طبیعتا اعتقادات و ارزش‌هایشان
را چاشنی اصلی غیرت خود قرار داده بودند تا هر چه سرسختانه‌تر دفاع کنند.



شرایط این دفاع در آن 35-34 روز بسیار دشوار بود. ما حتی
اسلحه به میزان کافی نداشتیم. اوج استقامت در این نبرد آنجا مشخص می‌شودکه ما می‌بینیم
عراق، کویت را در عرض دو ساعت می‌گیرد؛ کویتی که پادشاه داشت، فانتوم داشت، آمریکا
پشتش بوده، اما برای تصرف خرمشهر که حتی تیربار نداشت، 34 روز تلاش می‌کند.
خرمشهری که هیچ امکاناتی نداشت. حتی پیش آمده بود که بچه‌ها برای غذا، خودشان
حیوانی را کشته و خورده بودند. اینجا بود که می‌شد معنای نبرد مقدس را فهمید؛ جایی
که حتی زن‌ها در خط مقدم بودند. بعضی از آن زنها، بعدها با برخی رزمنده‌ها ازدواج
و زندگی کردند. بعضی از آنها کشته و شهید شدند، بعضی‌هایشان را عراقی‌ها بردند و
دیگر پیدایشان نشد، بعضی دیگر را عراقیها بردند و سالها بعد باز پیدایشان شد. آنچه
می‌خواهم بگویم این است که دفاعی که آنجا انجام شد حقیقتاً خالصانه و با اعتقاد
بود.



 



sade250.jpgمردم داخل خرمشهر برخوردشان با شما، به عنوان یک عکاس چگونه
بود، در آن معرکه، عکس گرفتن را می‌پذیرفتند؟



برخوردها متفاوت بود، بعضی‌ها استقبال می‌کردند. گروهی
بودند که درخواست می‌کردند از آنها عکس بگیرم. برخی دیگر هنگامی که می‌خواستم از
یک مجروح یا پیکر خون‌آلود عکس بگیرم مانع می‌شدند، حتی با من برخورد می‌کردد تا
از برخی صحنه‌های دلخراش، تصویر نگیرم. به هر حال در خرمشهر اولین بار بود که یک
عکاس به آن شکل وارد منطقه می‌شد. من خودم هم دنبال عکس گرفتن از آدم‌ها نبودم.
اینکه از افراد مختلف ولو افراد مشهور یا بعضاً رجال سیاسی عکس تهیه کنمف در
بحبوحه درگیری و نبرد، اولویت کاری من نبود.



 



دوربین و تصویر برایتان حرف اول را می‌زد یا حقیقتی که در
تصویر خوابیده بود؟ شده بود در موقعیتی مثلا دوربین را کنار بگذارید برای کمک
رسانی؟



بله. خیلی پیش آمده بود. من خیلی احساساتی هستم و به همین
علت، همیشه مجروح برایم حرف اول را می‌زد. یکی از چیزهایی که خیلی برایش تأسف می‌خورم
همین است که به خاطر همین روحیه‌ام، بسیاری از صحنه‌های مهم و سوژه‌های خوب را از
دست می‌دادم. عکاسی در اینگونه موارد حتما برای من در درجه دوم بود و اگر مجروح
یکی لیوان آن می‌خواست یا حتی اگر جانم می‌خواست، حاضر بودم بلافاصله دوربین را
کنار بگذارم و آن را برای او تهیه کنم.



 



اتفاق، هر چه کوبنده‌تر باشد و سوژه هر چه داغ‌تر، نیاز به
ثبت آن بیشتر خواهد بود. بنابر این اگر در دل جنگ، حادثه‌ای اسفبار، حزن یا
دلخراشیدگی بیش از حدی را موجب شود، یک عکاس متعهد حتما احساس مسئولیت می‌کند برای
ثبت آن. حال آنکه خودش هم انسان است و عواطف و ادراکاتش دارای ظرفیت محدود. اشک می‌ریزد،
حالش دگرگون می‌شود. شده است سوژه‌ای که خودتان را موظف به ثبت آن می‌دانسته‌اید،
خود، مانع از عکاسی شما شود؟



بله، بعضی لحظات و صحنه‌ها آنقدر هولناک بود مثل دیدن شقه
شقه شدن آدم‌ها در کنارم، باعث می‌شد کپ کنم. انگار مغزم از کار می‌افتاد و قدرت
انجام هر کاری از من گرفته می‌شد.



یکی از بارزترین خاطراتی که در این زمینه درذهن دارم، مربوط
می‌شود به سه راه مرگ. صبح زود بود، تازه صبحانه خورده بودیم و در بیابان به راه
افتاده بودیم. با گروهی از بچه های کرمان بودیم و خیلی هم با همدیگر اخت شده
بودیم. من ظرف یک لحظه، اصلا نفهمیدم چه شد که وقتی برگشتم دیدم اطرافم فقط پر است
از تکه تکه‌های بدن که همه از هم جدا شده بودند، اما هنوز جان داشتند و تکان تکان
می‌خوردند. برای چند لحظه اصلا ذهنم و مغزم کار نکرد. فقط یادم است که از ترس،
کلمه‌ام را در خاک فرو کردم. البته هم از ترس بودو هم کنترل‌ام را از دست داده
بودم؛ شبیه حالت موجی‌ها. دوربین دستم بود، اما نمی‌دیدمش، چشمانم بیدار بودند،
اما بینایی نداشتم.یادم است آقای سلیمانی آمد و چند تا ضربه به صورتم زد تا از آن
حالت شوک خارج شوم.



 



رابطه یک عکاس با مسائل نظامی چگونه بود؟ شما با خود اسلحه
هم حمل می‌کردید؟



من همیشه با خودم یک ژ3 حمل می‌کردم و تیراندازیم هم اتفاقا
خوب بود. پیش می‌آمد که در درگیریها شرکت کنم؛ خصوصا بسیاری اوقات نگاتیوهایم تمام
می‌شد و تا دو باره بتوانم تهیه کنم، از عکاسی خبری نبود.



 



فکر می‌کنید افرادی که درگیر جنگیدن هستند، برای حضور یک
عکاس در کنار خودشان چه جایگاهی قائلند؟ خود شما این جایگاه را چطور می‌بینید؟



ببینید، در عکاسی جنگ، مهمترین چیزی که وجود دارد، انگیزه‌هایی
است که در درون شماست؛ آن محتوایی که مقابل دوربین است و در درون شما. من در
خرمشهر، در آن فضاهای هولناک خشونت‌ها سعی می‌کردم وجود و حضورم، یک تسلط آرامبخش
نسبت به آن فضا باشد. حس و دیده نشوم اما اگر دیده شوم یک انرژی مثبت و آرامبخش را
به رزمنده القا کنم. اتفاقا در صحبت‌هایی که با بچه‌ها داشتیم، آنها هم می‌گفتند
که این حالت حس می‌شود و وجود دوربین در صحنه‌های جنگ برایشان آرامبخش است. برای
خودم هم عکاسی در آنجا با تسلط و آرامش همراه بود. انگار در یک فضای معمول مشغول
عکاسی هستم. منتها با جدیت؛ عکاسی برایم مثل مرگ و زندگی بود.



 



از دوست و هم حرفه آن دورانتان، کاظم اخوان، برایمان
بگویید.



ایشان یکی از بهترین عکاسان جنگ بود یک بار در جاده خرمشهر
بودیم. رسیدیم به ایستگاه حسینیه. من چند فریم کاظم را دیدم. بعد رفت شناسایی. از
خود خاکریز خرمشهر تا مرز حدود 20-10 کیلومتر راه بود. کاظم در این منطقه رفت
شناسایی و با عکس برگشت. در آن مقطعی که ایشان شناسایی کرد ما در دو مرحله عملیات
بدون تلفات، دشمن را عقب راندیم. شدت درگیری از همان روزهای اخر اردیبهشت تا سوم
خرداد به حدی بدو که وقتی دشمن منور می‌زد، آسمان شب یکسره و یکپارچه نور می‌شد و
ما پس زمینه سیاه در آن نمی‌دیدیم. یعنی تعداد منورها تا آن حد بود که در همان نور
عکس‌هایمان را هم می‌گرفتیم.



 



خاطره خاصی از آن شب‌ها یا بودن با اخوان دارید؟



یک بار پیش آمد که من حدود پنج شب نخوابیده بودم. خستگی‌ام
غیرقابل توصیف بود. رسیده بودیم جایی بالای شلمچه. کاظم هم همانطور بی خوابی داشت.
رسیدیم به یک سنگر و من گفتم که دیگر حوصله فکر کردن به هیچ چیز را ندارم و فقط می‌روم
درون سنگر بخوابم. چند جنازه هم درون سنگر بود. کاظم گفت با او بروم روی سنگر تا
کنار اجساد نخوابم، اما من از فرط خستگی و همچنین سرما، درون سنگر رفتم. نفهمیدم
چطورخوابم برد و چقدر خوابیدم اما صبح دیدم که کاظم داد می‌زند که «بیا بیرون».
درون سنگر و روی جنازه‌ها  پر از موش بود.
موش‌های بزرگ. تمام لباس‌های من تکه تکه شده بود و حتی بخشی از بدنم را هم جویده
بودند و من از فرط خستگی اصلا متوجه نشده بودم! کاظم بلافاصله سنگر را سوزاند.



 



طی تجربه ای که در نشست و برخاست با بچه‌های خرمشهر در آن
دوران داشتید، ویژگی یا مورد خاصی در ارتباط با آنان درذهنتان مانده است؟



چیزی که آن اوایل می‌دیدم و برایم عجیب و جالب بود این بود
که بسیاری از بچه‌ها برای خودشان پیشاپیش، گودال‌هایی را به عنوان قبر کنده بودند.
بعد هر شب در این قبرها می‌خوابیدند و تا صبح در آن گریه می‌کردند و عبادت. در
واقع آنها به نوعی می‌رفتند پیشواز مرگ، عده‌ زیادی از آن بچه‌ها هنگام غصب خرمشهر
توسط عراق، هنوز زنده بودند، اما باز چنان قبرهایی را در جاهای دیگر برای خود می‌کندند.
البته 90 درصدشان دیگر طی سالهای اول جنگ شهید شدند. آنها با مرگ زندگی می‌کردند و
این من بودم که از مرگ می‌ترسیدم و در حقیقت پشت دوربین مخفی شده بودم. دوربین
عکاسی، بین من و مرگ ایستاده بود. من از همان پشت وجود مکانیکی دوربین به خلوص آن
افراد حسودیم می‌شد. با آنها آرامش و امنیت داشتم و گاه به خانواده‌ام هم ترجیح‌شان
می‌دادم.



در یک جمله، فتح خرمشهر برایتان چگونه بود؟



دیدن دوباره شهری که روزگاری آنطور با آن اخت شده بودم، با
تمام خاطراتش هر چند که یک ویرانه کامل بود، برای من حکم یک تولد دوباره را داشت.



 

منبع: هفته نامه مثلث

 



۱۳۹۱/۳/۱

اخبار مرتبط